-
[ بدون عنوان ]
1393/11/13 11:17
زنگ می زنم به مادرک. با صدای آهسته می گوید:"سر کلاسم...بعدا زنگ بزن". قطع نمی کنم. گوش می کنم اش. که گوشی را می گذارد روی میزش و دوباره شروع می کند با دانشجویان اش از آن چیزهایی گفتن که هیچ کدام اش توی کله ی من و برادرک نرفت. ده دقیقه گوش می دهم اش. که با صدای مثل مخمل اش چه طور سعی می کند که توضیح بدهد،مثال...
-
[ بدون عنوان ]
1393/10/25 00:10
"سفر" هم مثل خیلی از چیزهای خوب و خوش دنیا مثل چشم به هم زدنی تمام شد. ماند یک عالمه خاطره ی رنگ به رنگ و هزار تا عکس و مگنت های روی یخچال که هر سفری می روم حتمن باید یکی برای یخچالک خانه بگیرم. مامان اندازه ی چهل روز بابا نداشتن پیر تر شده . برادرک لاغر شده. تورج از بس خورده و خوابیده به نظرم دو کیلو چاق...
-
[ بدون عنوان ]
1393/10/17 09:08
پر از حرف ام و عکس... پر از حس و بو و مزه.... پر از خودم های جدیدی که ندیده بودم تا به حال. دنیا پر ِآدم های خوب است ریمیا. پرِ چیزهای کوچک و بزرگ. به من حس کوچکی می دهد همه چیز نمیدانم چرا. حماقت ام این بود که لبتاب ام را نیاوردم. یکی از حماقت های ام فقط! گوشی تلفن با وبلاگ نوشتن سازگار نیست. احمق ها چرا یک گجت نمی...
-
[ بدون عنوان ]
1393/10/07 01:29
روزهای اول به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که پاریس همان شهر آرزوهای من است. همانی که همیشه توی فیلم های فرانسوی می دیدم و عاشق کوچه ها و خیابان های سنگفرش اش بودم. پرزرق و برق، رمانتیک، خوشبوووووو، در و دیوارهای پوشیده از ذوق و هنر، خانم های شیک پوش با کیف دستی های گران گران، کافه های دنج و کم نور و دختر و پسرهایی...
-
[ بدون عنوان ]
1393/10/02 00:23
حق با همه گیان است. سوییس بهشت است. آرام...مرتب...هوا و خیابان های براق...آدم هایی با چشم های پر از آرامش.. طبیعت همه جا پخش است. هر گوشه را نگاه میکنی یاد کارتون بچه های مدرسه آلپ می افتی.. خیلی جاها هم آنت و لوسین!...کوه های آلپ نفس ات را میگیرند...حالا میفهمم چرا نینو همیشه میگفت که میخواهد بیاید ژنو و آرام یک گوشه...
-
[ بدون عنوان ]
1393/09/28 20:44
این چندمین جمعه ای است که مجبور شده ام بیایم سر کار. همین چند دقیقه ی پیش نیمه کاره های ام تمام شد و حالا نشسته ام و به طوفان هفته ها و روزهای قبل فکر می کنم. روز به روزش را شفاف به خاطر می آورم. مهم نیست که حالا با همه ی خسته گی ام باید رانندگی کنم و برگردم خانه. مهم این است که کمی...فقط کمی احساس می کنم دریای این...
-
یک روز خیلی عادی
1393/09/20 06:58
نیمه ی اول روز زنگ می زنم برای تاکسی و وقتی می روم جلوی در می بینم مادر هدیه است که منتظرم است!..شما کجا این جا کجا!...و او می رساند مرا تا پزشکی قانونی. برای ام دوباره از اول داستان هدیه را می گوید. نمی خواهم بشنوم اما چاره ای نیست..نمی خواهم جزییات این را بدانم که چه بلایی سر دخترک آمد اما او اشک می ریزد و تعریف می...
-
این قصه سر ِ...
1393/09/18 08:15
پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:" سرطان کبد. شیمی درمانی ..."!! درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟... من اما بیشتر ار همه نگران مادرک...
-
[ بدون عنوان ]
1393/09/15 03:26
باید با نوشتن آشتی کنم.باید با این جا آشتی کنم. این را توی این دو ساعتی که دو هزار بار پهلو به پهلو شدم و دویست هزار بار غلت زدم تا خوابم ببرد و نبرد فهمیدم. این چند وقت هر شب به این فکر می کردم که این خانه دیگر مثل ده سال پیش نیست که سوت و کور باشد. این خانه حالا مهمان هایی دارد که نباید هر شب بیایم و تلخ نویسی کنم...
-
[ بدون عنوان ]
1393/08/27 08:02
تحقیر شدن بد است. چه حق ات باشد چه نباشد. اندازه اش مهم نیست. چرا و چند و چون اش مهم نیست. حتی مطمئن نیستم که "تحقیر کردن" هم به بدی "تحقیر شدن" باشد. "تحقیر کردن" یک فعل مزخرف است که تا وقتی تو مفعول اش نباشی نمی فهمی اش. این هم مثل خیلی از اتفاقات دیگر زنده گی، یک دفعه و بی این که خبر...
-
home sweet home
1393/08/27 07:56
بعضی از پدرها صبح می روند سر کار و شب برمی گردند خانه. بعضی های دیگر صبح می روند جنگ و شب...؟، نه شب برنمی گردند خانه. شاید ماه ها طول بکشد. شاید هم سال ها. بعضی هاشان شاید سی سال!. خوب یادم است که وقتی بچه بودم و مثل این روزها موبایلی در کار نبود و بابا دیر می کرد، دل مادرک مثل سیر و سرکه می جوشید که چه شده...
-
[ بدون عنوان ]
1393/08/19 23:33
صبح آمدند و بی مقدمه پرسیدند که آیا می روی مرز به جای ریتا برای مراسم ِ فلان که سازمان مان باید حضور داشته باشد؟...گفتم"چرا که نه! من اصلا عاشق این جور هیجان های لب مرزی ام!"..بعد هی این پا و آن پا کردند و آب دهن شان را قورت دادند و دهان شان را جویدند و من و من کردند و بالاخره فرمودند: "نظامی های...
-
[ بدون عنوان ]
1393/07/30 10:04
مجبور می شوم برای این که خواب ماندن ام را جبران کنم و به میتینگ برسم، پیاده روی را بی خیال شوم و مسیر کوتاهی را سوار تاکسی شوم. دست بلند می کنم و تاکسی ای می ایستد و به محض این که می نشینم صندلی عقب، راننده از توی آیینه نگاه ام می کند و می پرسد:"خانوم ببخشید می پرسم...جسارتا این مانتوهای شماها چرا دکمه نداره...
-
[ بدون عنوان ]
1393/07/28 10:16
شوهر خاله ی محترم کله ی صبح زنگ زده که لطفا به جای عکس واتس آپ تون، یک عکس گل بگذارید!...این عکس توی در و فامیل و دوست و آشنا چهره ی خوشی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! عکس یک صحنه از نمایش قبلی مان است که من دارم به یک دور دستی نگاه می...
-
"شبی" با باران و مهران!
1393/07/24 21:43
انسان هایی به نام "شبنم"...یا انسان هایی به نام "مهران" درست همان وقتی در کافه را باز می کنند و می آیند تو و روبروی ات می نشینند که فکر می کنی نسل این جور انسان ها منقرض شده یا آن قدر نایاب اند که پیدا کردن شان غیر ممکن است. فقط یک بار شد که فکر کردم "آه چه قدر از من کوچک ترند" و آن وقتی...
-
یک من ِ دیگر...
1393/07/23 10:02
از فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و وایبر و اینستاگرام بازی شبانه ام هر شب می زنم و به زور سرم را می کنم زیر بالش که زود بخوابم که بتوانم پنج و نیم صبح از خواب بیدار شوم که شش بزنم بیرون و به ترافیک ِجهنمی ِ صبحگاهی حکیم و همت و یادگار و هر اتوبان خراب شده ی دیگری نخورم و در ضمن بتوانم یک نیمه جای پارک هم توی الهیه...
-
برای عسل...برای سر به هوا
1393/07/20 14:01
بهشان نمی گویم اما ته دل ام ذوق می کنم که برای دادن هدیه تولدم و دور هم جمع شدن مان اصرار می کنند. اولین باری ست که سه تایی جمع می شویم و من اسم مان را توی هوای دیروز گذاشتم اولین "سه جانبه ی ابری". از صبحانه و هدیه ی خوش رنگ و لعاب شان که بگذریم من از خود ِخودم که آن قدر راحتم که می توانم جلوی شان گارسون ِ...
-
[ بدون عنوان ]
1393/07/16 14:07
برای مان گه گاه فرصت های شغلی جدید ایمیل می شود. امروز فکر کردم شاید کسی میان شما "دوستان جان ها" باشد که علاقمند و دنبال چنین فرصت هایی باشد. http://un.org.ir/images/23sep2014-TOR_NA_SP3.pdf
-
کادو
1393/07/15 11:05
می شود یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم ... که اول بغض می شوم و بعد اشک از "اویی که کمی دورتر تر دولا شده و دارد یک تکه تخته را از روی زمین بر می دارد" و بعد می زنم زیر خنده از شیرین ترین برچسبی که تا حالا به من زده اند... "خانوم منقضی!" مرسی گولو. گاهی آدم ها یک دفعه دل شان آن قدر گرم می شود...
-
برای امیدی که شد برق توی چشم های اش...
1393/07/15 09:57
کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:" باران جون نمی دونی چه قدر از...
-
پیش-تولد-زر-نامه
1393/07/06 22:40
"دو" تا پانادول نازنین را روانه ی معده ام کردم و منتظرم که از حجم و درد سرم کم شود. مطمئنم این پانادول های دو قلو را از قصد دو تا دوتا کنار هم گذاشته اند. یک ایده ی روانکتینگ شناسی پشت اش است. (منظور از این کلمه روانشناسی مارکتینگ است!). طرف می دانسته که انسان ها طبیعتن برای دردهای شان یک قرص می اندازند...
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/27 00:50
سوغاتی های برادرک...مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز...
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/23 00:51
دوستان جان، از تک به تک شما اندازه ی بی نهایت سپاس گزارم. مصاحبه ی ما در واقعیت، واقعا و حقیقتن رفت به سوی ریجکت شدن... اما یک لحظه یک لحظه و فقط یک لحظه، انگار اتفاقی توی اون اتاق افتاد که ما به جای "نه" ، "بله" شنیدیم... من انرژی هایی رو حس کردم که از فکر کردن به اش هنوز تن ام می لرزه و متحیرم....
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/20 19:53
بیدار که شدم دیگر خواب ام نبرد. نشستم و دوباره همه ی برگه های ام را مرور کردم. راه رفتم توی اتاق. از این سر به آن سر. سیگار کشیدم...رادیو گوش دادم...اشک های ام آمدند چندین بار... توی آیینه ی آسانسور به نگرانی ام زل زد. بغل ام کرد که" هیچ چیز مهم تر از تو توی زنده گی مان نیست باران...به هیچ چیز فکر نکن...تو بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/20 05:55
خواب دیدم بابا دست اش را مشت کرده و می گوید:" برو جلو...قوی!...حتی اگر مثل من کم بیاری و مجبور به تسلیم شی...اما بجنگ..."! پریدم از خواب...
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/19 22:43
نشسته ام روی زمین و اصلا مهم نیست که کف اتاق ِهتل تمیز است یا کثیف. توی زنده گی چیزهای مهم تری از تمیز یا کثیف بودن کف اتاق هتل وجود دارد. خودم نشسته ام روی زمین و زنده گی ام روی هواست. از همین فردا، چه قبول شوم و چه نشوم برنامه ی زنده گی ام عوض می شود. برنامه ریزی های ام هم. با خودم صحبت کرده ام عجیب توی این دوروز و...
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/17 16:56
مثل دلشوره ی چند ساعت قبل از پرواز... مثل چمدان ِ نیمه باز ِ "چه می دانم چه کنم! "... مثل حس ِ این که انگار چیزی را فراموش کرده ای... مثل حس این که کاش زودتر پنج شنبه ساعت نه و نیم صبح شود... مثل یک جور بلاتکلیفی ِ خالص! مثل ِ یک جور ِ ناجور...
-
ده به یازده
1393/06/10 15:56
شمارش معکوس ِمنحوس! ده روز مانده فقط. یازده سپتامبری که زنده گی مان را عوض کرد و بعدش هر چه نصیب ام شد فقط مهر "ریجکت" بود!. حالا توی همان روز کذایی قرار است دوباره یا ریجکت شوم یا "اکسپته". درجه ی care کردن ام متغیر است. یک روزهایی انگیزه ام می رسد به منفی ِ بی نهایت و بی خیالی طی می کنم. یک...
-
[ بدون عنوان ]
1393/06/04 10:41
غلت زدم...کولر را روشن کردم...پتو را از روی ام زدم کنار...لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم...غلت زدم دوباره...کولر را خاموش کردم...لباس ام را دوباره عوض کردم...سرم را بردم زیر بالش...بالش را انداختم روی زمین...در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام...ترنج آمد توی بغل ام...چراغ...
-
ایران ِ نا مهربان
1393/06/01 16:04
نمی دانم حرف های ام ته کشیده، یا نوشتن یادم رفته یا از بس مخ ام پر از سوال و جواب های مصاحبه شده جایی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نمانده برای ام. یک جور ربات واری شده ام. می روم سر کار و بعد می روم کلاس "سوالات مصاحبه"*!( این حیرت آور ترین عنوانی ست که تا به حال شنیده ام). بعدش می آیم خانه و مثل پاسوخته ها...