Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

اینک آخر الزمان..


کشور ِ نفرینی جایی ست که حتی توی "شایعه های اش" هم 


درد و غم و اشک و بدبختی و تاریکی  اول می شوند 


وزمان آخر!





ifall

نشسته ام روی صندلی ِ عقب ِ تاکسی.فقط من و دخترکی که روی صندلی جلو نشسته. خودم خوبم اما  روحم دارد ذره ذره حل می شود توی صدای داریوشی که راننده توی ماشین گذاشته  و چشم هایم هم دارند ذره ذره آب مروارید می آورند از قند ِ تصویر ِ پیاده روی ِ نمناک و آدم ها و درخت ها .


سریع  یک صفحه ی جدید توی خاطرات ِ دیجیتالی ِ ایپادم باز می کنم و شروع می کنم به نوشتن که  " آدم اگر می خواهد خودکشی کند...یا اگر قرار است تصادف کند و بمیرد...یا اگر قرار است عاشق ِ کسی شود...یا اگر قرار است با کسی خداحافظی کند...یا اگر می خواهد با بچه اش برود بیرون قدم بزند....یا هر غلط ِ عاشقانه و غیر عاشقانه ای که می خواهد توی زنده گی اش کند ،باید  بیاید و توی پاییز ِخیابان ولیعصر ِ باران زده روی این برگ های قرمز و نارنجی ِ جادویی ِ کف ِ خیابان  کند ،که   هم غلط اش را کرده باشد و هم مسحور کننده آن غلط را کرده باشد.اصلا من می گویم آدم هر کاری می خواهد توی زنده گی کند بکند باید حواس اش به تصویری که از  آن لحظه توی هستی ثبت می شود ،  باشد .که همه چیز جای خودش باشد ، رنگ ها خوب باشند...هوا آفتابی نباشد ...موزیک ِ خاطره انگیز و عمیقی پخش شود، مثل همین داریوش مثلا که نمی دانم کدام آهنگ اش هست حتی.که اگر شما چیزی از آن لحظه یادتان نماند یک روزی ، یک بیننده ی دوری آن تصویر را همیشه توی خاطره ی خاطرش داشته باشد." و Save  .


  نزدیکی های ونک ام. همان طور که دارم دنبال یک پانصد تومنی توی کیفم می گردم می پرسم :" آقا اسم این آلبوم چیه؟".و توی آیینه ی جلو نگاه می کنم.حواس اش نیست یا هر چیز ، حتی نگاهم هم نمی کند.دخترک اما به جای راننده  برمی گردد سمت ِ من  و با دست ِ راست اش که پشت ِ کیف اش است ، طوری که راننده نبیند اشاره می کند به روبرو . خم می شوم به سمت جلو که  هم پول را بدهم و هم ببینم دختر به کجا اشاره کرده.راننده پول را می گیرد و برگه ای که جلوی ماشین چسبیده، من را!

"سلام.من کر و لال هستم." زمان انگار صفر می شود و  باید پیاده شوم.  قبل از خط عابر پیاده ترمز می کند.من و دخترک پیاده می شویم.دخترک و چند نفر دیگر از خط عابر رد می شوند و می روند.من میخ شده ام به الوارهای ِ سفید ِ خط عابر…میخ ِ میخ...مثل گره اگر "میخ ِ کور" هم  داریم..من همان بودم..میخ ِ کور ..میخ ِ کر .. لال ...میخ ِ "پای رفتن نداره" ...میخ ِ " کوبیده" شده..."کوفته " شده...

13-1

موبایلم را به "فاک" دادند بس که پیغام و پسغام ِ "دوازده" دادند.آخر هم خاموشش کردم و پرت اش کردم توی کیف ام.اصلا یکی از علت هایی که هیچ وقت آیفون ِ فایو نمی خرم همین است!..نه که حقوقم به این کارها نرسد...نه! برای این که موبایل پدیده ای است که باید بعضی وقت ها پرت اش کنی توی پنهان ترین جیب ِ کیف ات  یا بکوبی اش به دیوار.توی  فیس بوق هم نوزیا گرفتم بس که همه نوشته اند "آرزو کنید..آرزو کنید"...یکی نیست بگوید "آرزو" کردن شد کار؟!بروید یک "آرزویی" را بکنید...بهتر ازین است که بنشینید پشت مانیتورهای تان و هی "آرزو" کنید!..مثلا چه؟! آرزو کنیم که مملکت همین طور زیر ِ لوای ِ دوازدهمین "آقا" بماند و پاینده باشیم؟!

اصلا که چه؟ هی بنشینیم و بگوییم دوازده دوازده دوازده دوازده...و صد سال دیگر طول می کشد تا دوباره همه چیز دوازده شود و هی به این عدد مقدس ِ "دوازده" فکر کنیم که مثل "سیزده" نحس نیست؟ عین بعضی از این آدم های خوش فکر که تا شروع به غر زدن می کنی میگویند" خوشحال باش که ما افغانستان نیستیم...مصر نیستیم...سوریه نیستیم...!  آخر یکی نیست بگوید "مردک" دوازده و سیزده مقایسه کردن دارند اصلا؟!...  یا که چه؟  یاد جدول تناوبی و  پودر ِ  "منیزیم" بیفتیم که توی مدرسه یادمان دادند عنصر دوازدهم است و  اگر گرم شود و در معرض هوا قرار بگیرد آتش می گیرد؟!...وای گفتم مدرسه...آخ گفتم آتش...

هی نشسته اید "دوازده دوازده" می کنید که مثلا آیا چه؟! یکی که خیلی مطالعات اش زده بود بالا هم توی ایمیلی فرمود یاد ِ  "شب ِ دوازدهم "بیفتید! اره خب .راست می گوید  امروز و این ساعت "شکسپیر" خیلی خوشحال است و مدام توی آن دنیا در حالی که دست اش دور ِ کمر ِ سارا برنارد هست به سروانتس می گوید:" دیدید؟..دیدید من یه چیزی از دوازده میدونستم؟!"  ...هه.زرشک.به قول ِ بچه ها توی کامنت های شان که نمی دانم یعنی چه "خخخخخخخخخخخخخ"!!! یا نه اصلا راست می گویید.حق با شماست."دوازده" بسیار عدد مهم و حتی مهیجی ست.آدمیزاد دوازده جفت دنده دارد توی بدن اش.اگر "دوازده" عدد خوبی نبود خب خدا "سیزده" جفت می کاشت یا یازده جفت!..دوازده جفت دنده ، جان می دهد برای خرد شدن ِ بابت "سر ِ سبز" ! خوراک است اصلا. نوبل را هم که دادند به اتحادیه ی اروپای ِ دوازده ستاره ای!..نسرین ستوده هم که از اعتصاب  دست کشید...فیلم ِ "من مادر هستم " هم که توی سینماهای مان "هست" و ممکن است برش دارند و ملت سریع بشتابید و  ببینید تا گیشه صعود کند توی این "آشغال بازار"!...اصلا "دوازده" بار ببینید.مگر ما بخیلیم؟! فقط مسیج اش را به من ندهید جان ِ عزیز ِ عزیزان تان...درخواست ِ آرزوهای خر در چمن نکنید...این را داغ نکنید که خبر ِ "سیران " و "زلزله زده ها" آن زیرها ...آن دور ها...هی سرد و سرد و سردتر شوند..

همین!

 

 پ.ن.1 تا 11 به دلایل امنیتی حذف شد!.

پ.ن.12.  این پست در ساعت ِ دوازده و دوازده دقیقه ی روز ِ دوازدهم ِ ماه ِ دوازده ِ سال ِ دو هزار و دوازده آپلود شده است

شش

باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که "همه جمع شید!".بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ می دویم سمت ِ سالن.با اخم به همه نگاه می کند و می گوید :" دهم ژانویه اجرا...سفارت ِ نروژ..خودتون می دونید و متن هاتون!" .برق از سه فاز ِ همه می پرد.می گویم :" mais non" .به طرز مسخره ای لبخند می زند که "mais si" ! بچه ها این پا و آن پا می کنند که چه طور حفظ کنیم؟..و دوباره از آن خنده های مضحکانه و شیرین می زند که "با سیگار و تراس حتمن!" .می دانیم که بحث فایده ندارد.مثل لشکر شکست خورده خداحافظی می کنیم.باران تند تر شده.توی کوچه می ایستیم به حرف زدن."من که نمی تونم مگه یه ماهه می شه حفظ کرد؟..زود پز که نیست؟" "بچه ها خیلی وقته که می گه حفظ کنید...تقصیر خودمونه" " بچه ها بگیم نمی تونیم و انرژی مون رو بذاریم واسه همون نمایش بالزاک بعد از عید".." تو بگو تا از همون طبقه پونزدهم پرتت کنه پایین".!...حواس مان به خیس شدن مان نیست.یک دفعه می بینیم که یک ربع است که زیر باران معرکه گرفته ایم و  داریم سگ لرز می زنیم .بعد از آن همه "زر" زدن به این نتیجه می رسیم که چاره ای نیست و حرف حرف ِ نیکول است. خداحافظی می کنیم و  هر کس می رود سمت ِ ماشین اش.راه می افتم .بخاری را تا آخر زیاد می کنم که می بینم هنوز جیر جیر می کند.لعنتی .باران روی سقف ِ ماشین ضرب گرفته و صدای جیر جیر ِ بخاری  روی اعصاب ِ من.پشت چراغ قرمز مانتو  و روسری ام را در می آورم و پرت می کنم روی صندلی عقب و فقط کاپشن ام را تنم می کنم و کلاه اش را می اندازم روی سرم.یک بار برای خریدن ِ سیگار پیاده می شوم و یک بار هم برای خریدن ِ فرمایشات ِ آقای نویسنده! راه یک ساعته را ترافیک و باران دو ساعت می کند و بالاخره می رسم.کیف و مانتو و روسری و برگه های تاتر و کیسه ی خرید را با هم می زنم زیر ِ بغل ام و از پله ها می آیم بالا.کلید می اندازم و وارد می شوم.در را با "پا" پشت سرم می بندم .می خواهم داد بزنم که "چراغ چرا خاموشه" که یک دفعه احساس می کنم توی خانه تنها نیستم. کسی جیغ می زند و ..چراغ ها روشن می شوند. ..

نگاهم از روی صورت ِ پدر و مادر و خواهر های آقای نویسنده سر می خورد روی صورت ِ پدرم...بعد هم مادرم...برادرک!...باورم نمی شود.همه نشسته اند آن جا و به قیافه ی مضحک ِ من می خندند.می روم سمت ِ بابا.انگار خواب می بینم.داشت دو سال می شد که پای شان را توی خانه ی من نگذاشته بودند. "بابا...سلام..خوبی؟..چشم ات خوبه؟..مامان این جایی؟..کی اومدین؟ ". برادرک از پشت بغل ام می کند.زل می زنم به چشم های آقای نویسنده و پر از اشک می شوم...برای شیرین ترین غافلگیری ِ یک ششمین  سالگرد ِ ازدواج!


پ.ن.1."خانواده" چیزی ست که همه ی دیشب را به آن فکر کردم!


_________________


بعدا نوشت: غافلگیری ِ کامنت ها دست ِ کمی از دیشب نداشت!..این همه آدم واقعا کجا بودند که همه با هم کامنتیدند؟!

چهارشنبه 15 آذر

ده روز هم که تعطیل کنند ، باز یکی از برنامه های ما می شود   وول زدن توی دست دوم فروشی های میدان ِ انقلاب و همان بازی ای که آن روزها با نرگس و آقای نویسنده می کردیم .سه تایی..و حالا فقط دوتایی !


(آن هم چه دوتایی ِ غمگینی وقتی مدام سومی را همه جا می بینی. که پخش می شدیم سه تایی توی کتابفروشی ها  و یواشکی کتاب های مان را می خریدیم و بعد سه تایی تا خانه ما  رجز می خواندیم اما نشان نمی دادیم کتاب های مان را . بعد توی خانه ی ما هر کسی یک گوشه می نشست و یکی یکی رو می کرد زیر خاکی اش را و گاهی شد که هر سه یک چیز را خریده بودیم .. لعنت به تو نرگس برای به هم زدن همه ی بازی های مان..)


. ..و یا  فیلم دیدن با تلویزیون ِ قدیمی مان و گاهی نمایشی اگر پیش بیاید ..یا  کشف کردن ِ سالاد های عجیب الخلقه و تست کردن شان توی کافی شاپ ِ خانه گی مان و همین! نه که آدم های روشنی باشیم..نه.نه که بخواهیم ادای آدم های روشن را در بیاوریم ..نه. که فقط انگار این چند تا کار است که می شود هنوز با آرامش انجام داد و آرام بود و ناباورانه نگاه کرد که زنده گی هنوز گاهی چه قدر آرام می شود.


پ.ن.1.مکبث  از قطب الدین صادقی  را ببینید تا هم بدانید مکبث چه شاهی ست و هم بدانید قطب الدین صادقی چه قطبی ست  و هم بدانید تاتر چه شعبده ای ست!فقط و  فقط  مشکل این است که از سالن که می آیی بیرون به این فکر می کنی که کاش آقای صادقی  دست از اشاره های این قدر  مستقیم برداشته بود  و پیام اش مثل ِ پیام ِ جنگل ِ متحرک ِ بیرنام ، نمایش وار و هنرمندانه وار  بود نه شعار وار!



 

دوشنبه 13 آذر

"دو شب تعطیلی ِ ناخوانده در تهران"


به غایت مریض بودم و بی حال.یا لااقل این طور به خودم دیکته کرده بودم! که این یک روز را حسابی مریض باشم و استراحت کنم!  با ترنج دراز به دراز خوابیده بودیم جلوی تلویزیون و کانال ها را زیر و رو می کردیم و هرازگاهی هم ناله ای سر می دادم  برای آقای نویسنده که "آه خداااا...چه قدر مریضم!"  که امیر زنگ زد و گفت فردا و پس فردا تعطیلیم بس که آلوده ایم و زیر و رو شدم! نزدیک بود از خوشحالی کاری دست خودم بدهم اما خودم را کنترل کردم و به رقصیدن ِ دور خانه بسنده کردم و بعد هم  پریدم روی لبتاب  و رزرو کردم برای همان شب" هفت شب میهان  ناخوانده در نیویورک" را!

 

پ.ن.1.برای کسانی  که چهارسال توی دانشگاه ادبیات انگلیسی و مکتب های ادبی و رمان و داستان های کلاسیک و مدرن خوانده باشند ، نمایشنامه ی فرهاد ِ آییش و این که جوانکی به پوچی می رسد و بعد یک انسان ِ عادی او را به زنده گی برمی گرداند نه جذابیتی داشت و نه حرف ِ خاصی. ولی باید اعتراف کنم که حاضرم ده بار دیگر بلیط بخرم و بروم و  فقط "علی نصیریان" را تماشا کنم. راه رفتن اش...بغض کردن اش...خندیدن اش...سکوت کردن اش...نگاه کردن اش.از حق نگذرم ،فرهاد آییش کولاک کرده بود  آن جایی که به جای نویسنده ی داستان ، علی نصیریان شد نویسنده و شروع کرد به عوض کردن ِ قصه .


پ.ن.2.مرسی فنجون.به یادت بودم بسیار.

یکشنبه 12 آذر

رفتم داخل اتاق ِ دکتر و نشستم روبروی خانم دکتر و  تا خواستم چیزی بگویم  اولین چیزی که گفت این بود که این دفترچه ی کیست و به تصویر ِ خودم نگاه کردم و گفتم :"این من..." و مردد ماندم بین ِ فعل ِ هستم یا بودم! دهان اش از تعجب باز ماند و بعد دهان ِ مرا باز کرد و گفت :" اووووووو چه کرده عفونت" و من خندیدم و گفتم :" آن قدر رفته که مغزم عفونی شود و یک استعلاجی ِ یک ساله برایم بنویسید؟" و نخندید و گفت: " تا مغز نه ، اما انگار تا نفس ات عفونی شده و برای این که شهید نشود ،  بیا این هم یک روز و بقیه اش را هم خدا بزرگ است!".دفترچه را گرفتم و غر غر کنان گفتم :" خدا کجا بود خواهر ِ من...! پس یا این عفونت آن همه عفونت نیست و شلوغ اش کرده اید...یا باورتان نشده که دفترچه ی خودم است و می خواهید زهر چشم بگیرید .دو روز استعلاجی برای این همه عفونت چیزی نیست که!".چشم های اش را ریز کرد و گفت :" تو و این کت ِ زرد ِ فسفری که کورم کرد و آن کوله ی قرمز که عصبی ام کرد و این چشم های آبی که متحیرم کرد کجا و عفونت کجا؟!"گفتم :" من عفونت دارم قبول ...اما دارم از کلاس ِ درس می آیم...شما به فکر ِ عفونت ِ مردمید..من به فکر ِ "تعطیلی ِ" مردم! زن و بچه های مردم چه گناهی کرده اند.اصلا بدهید به من آن دفترچه را..." و زدم بیرون. 

ژینوس پرنده ست!

اسم ِ آقای "ایکس " را توی مکالمه های ات با همکارت بگذار "کامبیز" و بعد جلوی روی اش به همان   همکارت بگو :" کامبیز خیلی آدم ِ عوضی ایه!" و بگذار دلت خنک شود.

هر وقت با دوستت سوار ِ تاکسی می شوی قرارتان این باشد که  اسم ِ راننده  "رویا" باشد  و اسم ِ هر کدام از مسافر ها " ژینوس"! و بعد وقتی سوار می شوید  بلند بگو :" رنگ ِچشمای رویا رو دیدی؟" یا " من از عطرایی که ژینوس می زنه خیلی خوشم میاد" و بعد از ته دل خوشحال شوید که بی پچ پچ حرف زده اید. مثلا به  همه ی دختران ِ آن کاره بگویید " پرنده" ..به همه ی مردان ِ آن کاره بگویید چه می دانم "آقا!"...

اسم  ِ فامیل ِ مارمولک تان را بگذارید " آقای سعیدی" و بعد توی مهمانی با دختر عمه تان بلند بلند  و راحت راحت درباره اش نظر بدهید!

برای فحش های خانمان سوز و آبدار ، با دوست تان معادل ِ آبرومند پیدا کنید و بلند بلند و راحت راحت به این و آن فحش بدهید جلوی دیگران!


یعنی می خواهم بگویم "ناسزا و نا روا " تا وقتی ایراد دارند که زندانی ِ کلماتی هستند که آن ها را تعریف می کنند...رهای شان کنید از قید و بند ِ کلمه شان...بعد می بینید که هنوز توی ذهن شما نا سزا و ناروایند..ولی سبک تر.ولی همه جایی تر!..فریادشان بزنید و بلند بلند و راحت راحت بگذارید دلتان خنک شود.بالاخره یک روزی دل آدم باید کمی خنک شود خو!

 

هشت های هشتاد و هشت

زنگ می زنم به برادرک که می گوید با دوستان اش توی کوچه پس کوچه های فرمانیه می چرخند روز عاشورایی! صدایم می رود بالا که چه غلطی می کند و چرا ننشسته توی خانه و چرا می رود توی خیابان که حساب شود جزو آن کور و کر ها و اراذل و اوباشی  که دارند خودشان را جر می دهند و حواس شان نیست به هشتاد و هشتی که جر خورد مملکت از وسط.هیچ نمی گوید. بی خداحافظی قطع می کنم.می لرزم از هجوم ِ آن همه خاطره.صدای تکیه ای که چسبیده به ساختمان مان و دسته شان  ، مثل صدای ناخنی ست که یک سره کشیده می شود روی تخته سیاه.با عصبانیت بلند می شوم و می روم سمت پنجره.ترنج را از پشت پنجره بغل می کنم که این روز و شب ها همه ی زنده گی اش شده بوی اسفند و صدای طبل و زنجیری که از توی خیابان می آید.می خواهم پنجره را ببندم که چشمم می خورد به پرچم سبزی که وصل کرده اند روی دیوار روبرویی.نوشته "عاشورا..." و من می خوانم "کودک ِ شبنم ".می خوانم "پیشانی ِ مصطفی"! .وانتی که روی آن چند تا بلند گو نصب است  دنده عقب وارد ِ کوچه می شود که می خواهم داد بزنم: " واای..شهرام را زیر کرد..وای از روی شاهرخ رد شد..وای سه بار از روی امیر رد شد"!.پسرکی جلوی تکیه ایستاده و  یک مشت اسفند می ریزد توی منقل ِ کوچکی که جلوی تکیه است.دست های ام را می گذارم روی چشم های ام   که" بیست و پنج تا ساچمه توی سر و  بدن ِ مهدی ...".یک دسته از مردها، سینه زنان از توی تکیه بیرون می ایند...دو تا دست هایم را می گذارم روی سینه ام که " سینه ی خواهر زاده ی میر حسین.."..یکی از پسر بچه های ساختمان ایستاده جلوی در کنار پدرش و با موبایل پدرش فیلم می گیرد...دست های ام را می گذارم روی صورت ام   که " هق هق ام موقع ِ دیدن ِ فیلم ِ همانی که  همه ی صورت اش پر از خون بود و مردم داد می زدند که زنده است و ..زنده نماند....یا همان آن یکی که گفتند بعد از 58 سال ، توی خیابان کشته شد...".صورتم خیس شده.سردم می شود.پنجره را سریع می بندم.پرده ها را می کشم.می روم توی اتاق خواب ، خودم را پرت می کنم روی تخت و پتو را می کشم روی سرم  و مثل همه ی آن هایی که آن بیرونند...خودم را می زنم به خواب!

آرزو

پروژه ی Claim هایی که از مشتری ها دریافت کرده ایم  بالاخره تمام می شود.ساعت نزدیک ِ هفت است.همه رفته اند و خدمتکار ِ شرکت زیر لب غر غر می کند  که چرا تا این موقع مانده ام و می خواهد برود تبریز و خیابان ها غلغله است!.کیفم را می اندازم روی کولم و خداحافظی می کنم. از پله های شرکت آرام آرام می روم پایین.دستم را می برم توی  جیب ِ ژاکتم تا مطمئن شوم  بسته ی سیگار  را جا نگذاشته ام و همان طور دست به جیب  از جلوی حراست  "خداحافظ" می گویم و می زنم بیرون.توی سرازیری سیحون که می افتم سیگار را بیرون می آورم .یادم می افتد که دیشب فندک ِ زیپوی مشکی و قرمزم را پیدا کرده ام و مثل بچه ها ذوق می کنم و دستم را می برم سمت جیب شلوارم که یک دفعه یک صدایی به فاصله ی خیلی نزدیک از پشت سرم می گوید:" فقط یه بار...یه بار دیگه بهم فرصت بده..این دفعه همه چی و درست می کنم آرزو!".بی اختیار می ایستم . برمی گردم.مرد فقط چند قدم با من فاصله دارد.کت و شلوار تن اش است ولی پریشان و درب و داغان است.با تعجب هم را نگاه می کنیم.یک دفعه سرش را چند بار به راست و چپ تکان می دهد و می گوید:" ببخشید..کوله تون...عذر می خوام...اشتباه گرفتم" .و سریع  برمی گردد .همان طور مبهوت رویم را برمی گردانم.چند قدم می روم و دوباره برمی گردم نگاهش می کنم.سرش را انداخته پایین و شیب ِ کم کوچه را با سنگینی ِ تمام بالا می رود

...کاش آرزو...یک بار...یک بار دیگر به این مرد فرصت بدهد.

همه چیز را این دفعه درست می کند...خودش گفت...

قول می دهد آرزو...زنده گی ات را عوض می کند...فقط یک بار...یک بار ِ دیگر...