Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

وت ذ هل!

بنده را کردند مسوول فایل های هزار خم در پیچ ِ خر در چمن ِ اسرای سابق عراقی که بعد از آزادی شان در ایران مانده اند و معلوم نیست کجایند و چه می کنند و زنده اند اصلا یا مرحوم شده اند! پرونده ها آن قدر بی در و پیکر ند و آن قدر نقص دارند که حل کردن شان یک چیزی ست شبیه جواب دادن به  این سوال که "یه چیزی تو ذهن جد ِ پدرم بود وقتی مرحوم شد، اگه گفتی اون چی بود؟!!"

چهارصد و چمیدانم چند تا  پرونده ی پندینگ که فقط کائنات می دانند که چه شده و چه نشده را طی مراسمی به من تحویل دادند و خوشحال از این که گوش درازی شبیه من پیدا کرده اند، هزار تا مسیج به همه ی دلیگیشن ها زدند که من بعد ،ایشون ، باران خانوم ِ گوش دراز، گل و گلاب، علاقمند به کارهای بشردوستانه...جان اش فدای بشردوستی... مسوول این پرونده ها هستند و هر چه فریاد دارید بر سر ایشون بزنید و نه آمریکا!

یک هفته کُمای اینجانب طول کشید تا به هوش آمدم و فهمیدم که چه بر سرم آمده. در آن بین هم البته چند بار به هوش آمدم...ولی باز هرابر عمیق تر فرو رفتم در کما و چه بسا که کما فرو رفت در من!...

 یک پایل کاغذ به عظمت دماوند گوشه ی اتاق ام سر برآورد و ای کاش داستان همین جا تمام می شد. 

 وخامت داستان مربوط به سایز این پایل نبود که. مربوط به من در کما یا کما در من هم نبود که. خیر. وخامت آن جای ِ زبان ِ این برگه ها بود. "عربی"خ! . و من از بیخ هیچ سر در نمی آوردم.  خلاصه نشستم و خلوت کردم و به خودم فشار آوردم و عاقبت مثلا از هوش سرشارم استفاده کردم و به محض این که دوران نقاهت ام طی شد طی مراسمی  همه را جمع کردم و فرمودم که "بنده عربیخ  نمی دانم ایها الناس و اصلا هم خجالت نمی کشم و ندانستن که عیب نیست و خلاص عاقایان خانوما. خلاص. این فایل یک انسان مسلط به زبان عربیخ می خواهد و من شرمنده ی شمام. لدفن پراجکت دیگری را محول کنید به من و این صحبت ها!". این ها هم یک نگاه به هم کردند و یک نگاه به من و بعد رییس بالاسری من یک نگاه به رییس بالا سری خودش کرد و رییس بالا سری اش یک نگاه به رییس بالا سری خودش و دوباره آن از آن بالا یک نگاه به من و باز من یک نگاه به آسمان و دوباره همه نگاه به هم و دوباره همه نگاه به آسمان و یک دفعه یکی آن بالاسری ها که نمی دانم کدام یکی از خدا بی خبرشان بود، صدای اش را صاف کرد و از هوش سرشارترش استفاده کرد و خیلی سکزی برگشت و گفت:" خب عربی یاد بگیر خوشگل ام! برای ات معلم می گیریم. از همین فردا خوبه؟ تو چشم امید مایی و تو اگر کنار بکشی ما کور می شویم و دلبر مایی و خیلی هم این زبان به دردت می خورد در آینده!"

و این چنین بود که بنده باز به اغمای شدیدی فرو رفتم و یا اغما در من فرو رفت و از کما خبری نبود دیگر و خلاصه تا به هوش آمدم دیدم که نشسته ام و دارم تکرار می کنم "السلام علیک و علیکم السلام  و اسمی باران...انا ایرانیه...کُما فی انا و انا فی کُما الان...لی قطان...اسمه تورج و اسمها ترنج...انا این شیت!!!...و ...شکرا بحمدالله و بخیر ایضا.."

کلاس توی اتاق خودم صبح های کله سحر قبل از این که بقیه بیایند سر کار برگزار می شود و معلم ام بسیار با شخصیت هستند!...از شخصیت شان همین بس که تحمل می کنند پاسخ های مرا که اول ..فارسی می گویم...بعد انگلیسی...بعد فرانسه و ...آخرش اصلن یادم می رود که داستان چه بود و چه شد و ما چرا آن جاییم و اوشون کی هستن و من کی ام!...

_______________________________________

پ.ن.1. اس ام اس برادرک بعد از این که برای اش توضیح دادم چرا عربی می خوانم." فایل کشته شدگان هیروشیما رو بهت ندن صلوااات"..


تازه چمدان های مان را گرفته بودیم و بیرون فرودگاه منتظر دیگران ایستاده بودیم که آن ها هم چمدان های شان را بگیرند و بیایند بیرون. من چشم های ام بی هدف داشت بین مردمی که اطراف مان این طرف و آن طرف می رفتند می چرخید که یک دفعه حس کردم یکی از دور با لبخند دارد به طرف ام می آید. تا به خودم آمدم رسید به من و دست اش را گذاشت جلوی دهان ام و کشان کشان من را سوار ماشینی که توی یک قدمی مان بود کرد و رفت!...یک من ِ دیگر اما انگار ماند همان جا. آقای نویسنده را می دیدم که چه طور هراسان این طرف و آن طرف می دوید. من دست اش را گرفته بودم و ترسیده بودم و نگران خودم بودم و مدام تکرار می کردم که آن مرد با من توی ماشین دارد چه می کند اما آقای نویسنده نمی شنید. فقط این طرف و آن طرف می دوید و از این پلیس و آن پلیس می پرسید که آن ماشین را دیده اند یا نه. از فرودگاه رفت بیرون و من هنوز کنارش بودم و نگران ِ خودم!...رسیدیم به یک چیزی شبیه چک پوینت و آقای نویسنده هر چه تلاش کرد با آفیسر صحبت کند نگذاشتند که رد شود. آخرش هم آفیسر برگشت و گفت که "حالا شبه دیگه...فردا صبح بیا تا برات کاری کنم.."...من دل ام هری ریخت و بغض کردم که تا صبح چه بلایی سر ِ من ِ دزدیده شده می آید که یک دفعه آقای نویسنده برگشت سمت من. من را دید یک دفعه و نگاه ام کرد و گفت:" من هر جوری شده، همین امشب...به هر قیمتی شده...پیدات می کنم"...و یک لحظه بعد انگار دوباره من را ندید و باز شروع کرد به این طرف و آن طرف دویدن...و من همان جا ایستاده بودم و اشک های سورئالی ام توی خواب می آمدند و بعدش توی بیداری...


 

   امروز برای آخرین بار، خانه ی نیکول. همین چند کلمه اس ام اس و یک دنیا حرف...

که درست است که امسال تمرین های مان به خاطر بیماری و عمل اش نیمه کاره ماند و همه چیز تعطیل شد، اما عوض اش سه سال تمام هر هفته، پنج شنبه های اش را برای ما گذاشت و هر بار با بوی کیک و شیرینی های اش مست مان کرد. برویم که قبل از رفتن اش برای همیشه  یادش بیندازیم که یادمان  نرفته که او با ما دختر و پسرهای معمولی، کاری کرد که حس ستاره بودن داشتیم هزبار روی صحنه. که یادمان نرفته که او کسی بود که لذت آن لحظه ای را به ما داد که دیالوگ اخر نمایش گفته می شود و تماشاچی ها می ایستند و صدای دست زدن شان قطع نمی شود و ما یکی یکی  می آییم جلوی صحنه و تعظیم می کنیم.  که یادمان داد که پسرها باید مثل جنتلمن ها تعظیم کنند و دخترها مثل لیدی ها گوشه های دامن شان را بگیرند و روی زانو کمی خم شوند...که یادمان نرفته که به پسرها یاد داد که همیشه توی رقص تکیه گاه دخترها باشند و به دخترها یاد داد که اعتماد کنیم به پسرها و دست های شان دور کمرمان و با تمام وجود بچرخیم و بپریم و نگران افتادن نباشیم...

سعید را کشاندیم از چین و آن یکی را از ترکیه و آن یکی را از ماموریت  که این آخرین بار است بچه ها. این بار واقعن آخرین بار است. نیکول حال و روزش مساعد نیست و دیگر این شهر پر دود برای اش سم است. بیایید برویم و همه ی موزیک های نمایش های سال های گذشته مان را بگذاریم و دوباره توی چشم های هم نگاه کنیم و برقصیم و ترانه بخوانیم و عکس های دسته جمعی بیندازیم و مثل آن سال ها توی سر و کله ی هم بزنیم و یک شب خوش باشیم و یاد نیکول بیندازیم که یادمان نرفته  که  روزی ...زنی....به همه ی ما باوراند که ....رویا داشته باشیم....قبولاند که ستاره ایم...


عطش نامه- دو

تورج را با کازین تازه از فرنگ برگشته ی ترنج و تورج swap کردیم تا شاید فرجی شود به حال دخترک ام! جناب" مانی" تشریف فرما شدند به خانه ی ما و تورج خان ِکپلک ام رفت خانه ی مانی این ها! شب اول به چنگ و چنگ کاری ترنج و مانی گذشت و خواب حرام ما. مانی از آن گربه هایی ست که مادرش شاهزاده خانوم بوده و پدرش شاه و خودش قیمت اش بدون پروتز و لباس مارک دار، میلیونی ست! شبیه گربه های اشرافی ست اما من هیچ حس خوشایندی ندارم به اش. شاید چون  حس می کنم گربه ی مهربانی نیست و دو سه بار هم حمله ور شد به من و خط و خوط ام انداخت! شاید هم چون من بزرگ اش نکرده ام و وقتی فسقل اک بود مثل ترنج و تورج توی گردن من نخوابیده که  حالا حس کنم بچه ام است.اولین شب خانه مان بدون تورج پشمالو ام مثل  غمگین ترین شب سال گذشت. مخصوصا این که برادر آقای نویسنده زنگ زد و گفت که تورج غریبی می کند و مدام زیر مبل است و  میو میو های مظلومانه می کند و من دل ام ضعف رفت برای ابریشمی  طوسی ام . تحمل می کنم اما به خاطر ترنجک ام که ببینم دخترک ام بالاخره عطش اش می خوابد یا نه. بگذریم که اصلا اضافه کردن تورج به زنده گی مان فقط و فقط به خاطر ترنجک ام بود. خب...مثل خیلی چیزهای دیگر که توی زنده گی آدم برنامه ریزی می کند و آن طور پیش نمی رود که می خواهی..



عطش نامه- یک

حس کردم روابط عاطفی شان عجیب و غریب شده. جوری که انگار هم رابطه ای هست و هم نیست. دخترک درست مثل قبل تر ها که تنها بود همان طور مغموم و حرارت اش بالا بود. مطمئن بودم که "Zing" همدیگر شده اند اما چند باری که با دخترک رفتم دکتر، دکترشان فرمودند که ایشان هنوز ویرجین هستند!. بنده البته تبحر خاص و چندانی در روابط "Zing" ی ندارم ولی خب فهمیدن این که دو طرف می توانند بزینگند یا نزینگند اصلا تبحر خاصی نمی خواهد! به هر حال سن و سالی از بنده گذشته و اگر خیلی چیزها را نفهمم، خیلی چیزها را خوب می فهمم! خلاصه یک بار دل را زدم به دریا و به دکتر گفتم که actually ایشان این اِ ریلیشن شیپ هستند و هرازگاهی هم خبر دارم که zing بین شان برقرار است اما پس چرا انگار این طور شده که نباید بشود؟...دکتر جان با تعجب نگاه ام کردند و نگاهی هم به دخترک و چند تا سوال و جواب از من و بعد نگاه به دخترک و دوباره چند سوال و جواب از من و در نهایت فرمودند که پسرک در مرحله ی بی عرضگی بلوغ به سر می برد! 

دخترک را برداشتم و آمدیم خانه. 

از صبح نشسته ام و رفته ام توی فکر ِ پسرک نابلد و دخترک پر حرارت و  مانده ام که چه کنم برای دخترک...



پ.ن.1. zing و زینگیدن را از انیمیشن هتل ترنسیلونیا یاد گرفته ام!

پ.ن.2. ترنج و تورج!