Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

این متن عنوان ندارد..

 .چراغ قرمز ...هفتاد و سه ثانیه...دست های ام را آرام می گذارم روی فرمان و سرم  را بر می گردانم سمت پنجره.یک موتور سوار و همراه اش که ترک موتور نشسته اند.لباس گارد ویژه پوشیده اند.آن قدر به ماشین نزدیک هستند که می توانم بی آن که دستم را زیاد دراز کنم آرام بزنم روی شانه شان   و بگویم:" هی آقایون...یادتون هست؟.!"..نگاهم  می ماسد روی تفنگی که نفر ِ پشتی روی شانه اش انداخته است.

یک تفنگ مثل همین تفنگ ...شاید یک موتور مثل همین موتور...ممکن است یک موتور سوار مثل همین موتور سوار ....وای ندا...آخ سهراب...بچه ها ترانه...صدا ها و  تصویر ها... از همه جای ماشین مثل حمله ی موریانه ها می آیند سمت  ام...شیشه را می دهم بالا ...به دست هایم نگاه می کنم که بی اختیار مشت شده اند...چراغ سبز می شود.


***


هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که در  این ماه به جای ساعت چهار ، ساعت دو و نیم تعطیل شوی و بروی کارت بزنی و برگردی کولر را تا آخر زیاد کنی و بنشینی پشت میزت و تا ساعت چهار و نیم که کلاس ورزش ات شروع می شود ،یک اپیزود از  Game of thrones  ، یک اپیزود از Modern Family و یک اپیزود هم Fringe تماشا کنی .فقط این طوری ممکن است باور کنی که وقتی "کار"  را از این اتاق  و میز و لبتاب  حذف کنی...این اتاق و میز و این لبتاب...آن قدر ها هم اذیت کننده نیستند.


***

امیر  همه ی تلاشش را می کند که قرار بگذاریم و یک روز روزه بگیریم و افطار برویم بیرون.می گویم:" برای بیرون رفتن نیازی به روزه گرفتن نیست تو هر بار بگی..من باهات میام.می گوید:" به هیجان ِ زمان اذان فکر کن  بعد از دوازده ساعت چیزی نخوردن!"."هیجان"...بله "هیجان" دقیقا همان چیزی ست که مملکت ها را به F می دهد





با بینی ِ کوچک ...دنیا جور ِ دگر بینی!

 _من ( با کلی مِن مِن و این پا و اون پا کردن و سرخ و سفید شدن) :  "بچه ها..تصمیم گرفتم ..راستش اینه که می خوام..والا چه جوری بگم...می دونم مسخره ست...می دونم به شخصیتم نمی خوره..ولی خب..می دونید یه اقدام سرخودانه و جهان سومیه. می دونم.....نه که مشکلی داشته باشم ها..نه اصلا....نه که واسه زیبایی ها...نه...ولی  خب بیست و هشت سال این طوری بودم...حالا می خوام ..می خوام بینی م رو..جراحی کنم!"

_بچه ها ( همه با هم...یا تک تک به هم ،  بدون این که به من نگاه کنند حتا!):" آخ آخ اره..منم تو فکرشم دکی ِ خوب سراغ داری تی تی؟...وااا تو که مماخ به این نانازی و خوجگلی داری...خیلی هم شیک و مجلسیه...یه نمه این جاش یه قوس کوچیک می خواد..که اونم فقط کار ِ دکتر فلانی ِ!..مای گاد...من زیر دست اون نمی رم...ازش کار خراب دیدم..دختره به چه خوشگلی رو برداشته دماغشو خراب کرده..به نظرت دکتر فلانی چی؟..اون کاراش چه طوره؟..من صد تا کار ازش دیدم...خیلی دستش خوبه..کلا یه کاری می کنه که دماغ   تو صورتت بدرخشه!( من در حالی که دماغم را لمس می کنم:" یعنی روش چراغی چیزی نصب شه؟).   .این دکتر ِ فلان بازیگر و فلان خواننده هم بوده دیگه..حالا چه تیپ مماغی می خوای عسیسم؟( من به خودم:" عسیسم ؟!!") ..ببین من دوس دارم دماغم شکل  دماغ ناتالی پورتمن شه..( من به خودم:" جونم؟!" ).می شناسیش که..عکس  مماخشم توی کیف پولم دارم..ببین..این طوری می تونه در بیاره؟...( من به خودم: "خاک تو سرت که عکس ِ دماغ هیچ کس رو توی کیف پولت نداری...حقته محل ات نذارن..بدبخت ِ بی عکس ِ دماغ!") ولی به نظر من دماغای اون دکتر همه  گربه ای ان!..گربه ای یعنی خوکی؟..نه بابا خوکی یعنی مایکلی...گربه ای یعنی کوتاه و ریز..مثه فلانی! ( من به خودم:" باید یادداشت بردارم...خوکی یعنی مایکلی؟!...گربه ای یعنی فلانی..!") ..آهاااااا...نه اه اه..ببین من داداشم  و بابام و مامان و دختر عموهام هم پیش  دکی  فلانی عمل کردند..خیلی هم حساس ان..به نظرتون چه طورن؟..بذار عکس دماغ هاشونو " قبل و بعد از عمل"  توی موبایلم دارم.اووووو چه قدر تمیز کار کرده...(من به خودم:" تمیز و کثیف هم داریم؟!)... االبته سوراخاشون قرینه نیست...یه کوچیک هم این ورشون ورم داره ..ولی خب دماغ دو سال طول می کشه جا بیفته.( من به خودم:" دو ساااال؟..تازه جا می افته؟...تو این دو سال چه غلطی می کنه پس؟") ولی اگه نشد...یه ترمیم ده دقیقه ای تو مطب ِ دکتر فلانی مماخشون رو خوججل تر می کنه...( من به خودم:" خوجججل ده دقیقه  ای اونم توی مطب؟؟!!") .دماغ ِ سارا هم عملیه؟...اره ولی بهش نگو...بهش بر می خوره بگی عمل کرده!...خب مگه نکرده؟...چرا اما نباید بگی..( من به خودم:" پس چی بگیم؟ اصن هیچی نگیم؟..نمی شه که...ما باید یه چیزی بگیم!") .ببین من خیلی دوست دارم طبیعی شه دماغم!...خب طبیعی که الان طبیعیه دیگه..طبیعی یعنی همین جوری کوفته و کج و نامرتب!( من به خودم:" مروری بر معانی ِ  جدید ِ  کلمه ی نامرتب و طبیعی!")...ببین تعریف ِ دکتر فلانی رو هم خیلی می کنن..کارش فانتزی و عروسکیه...می شی مثه باربی جی جی جونم...ببین ولی به نظرم دکتر فلانی حرف اول رو می زنه ...درسته که نزدیک صد سالشه..ولی اونقدر خوب سوهان می زنه تیغه تو که نگووو..من خودم دو بار سوهان خوردم...اما بار سوم می خوام برم پیشش حتمن!...الی جون به نظرم تو عمل نکن..همین طوری شیکی..فقط پره ی راستت یه کم بزرگ تر از چپیه ست...آخه جوش زده..آها..پس اگه جوشه که هیچی!...ببین من فقط می خوام این قوس رو برداره...یه قوز ِ کوچیک بده..( من:" برعکس نگفت؟!.) ...تازه من  رنگ چشم هام  هم با پیشنهاد همون دکتر توی کلینیک  فلان عمل کردم..بابا آخه دخملا یه کم به خودتون برسین...چیه مثل مرده ها راه می رین توی خیابون...یه فرقی باید با ماماناتون داشته باشین..!..( من به خودم:" F&*K !..رنگ چشم رو مگه عمل می کنن؟؟؟) ..ناااااازی  ناناز حالا مگه چشات چه رنگی بود؟..ریسک نداره؟...قهوه ای بود...الان عسلیش کردم دیگه...معلوم نیست مگه؟...همه چی تو دنیا ریسک داره اینم یکیش..( من به خودم:" دو کلام از ماشین عروس!"....ولی جوجو باید حسابی مطب گردی کنی هاا...بی مطب گردی مموخ ِ خوشگلتو ندی دست این دکترا هاا...ایشالا دماغت بهترین دماغ ِ دنیا شه!...عکساتم یادت نره فیس بوک بذاری..من دعا می کنم حسابی خوچچمل شی!

 

_من به خودم: " ! "

بی من تمام می شوند..

خیلی وقت است که بیدار شده ام اما  مثل مومیایی ها  پتو را دور خودم پیچیده ام و بی دلیل سرم را توی بالش فشار می دهم.ضربه های پنجه ی نرم و پشمالوی  ترنج را روی شصت پای   از   پتو بیرون زده  ام ، احساس می کنم.از تکان دادن بدنم عاجزم اما در عرض یک ثانیه یک سناریوی تعقیب و گریز برای "پیشی خانوم"  درست می کنم.اول  پای ام را می کشم زیر پتو و سعی می کنم صورت ظریف و گوش های راست شده اش را با یک نگاه متعجب تصور کنم.بعد با یک حرکت ناگهانی  یک دفعه  شصتم را می آورم بیرون و همین موقع است که یک ضربه ی سریع با چاشنی ناخن های اش حواله ی انگشت ام می کند و حالا یک حمله ی دیگر از یک سمت دیگر... 

.می دانم که برای بیدار شدن خیلی زود است.ولی چیزی که بیشتر میدانم این است که "سرد است"!.سعی می کنم به یاد بیاورم که کولر را خاموش کرده ام یا نه. دیشب هم طبق عادت ِ هر شب...اول تلویزیون را خاموش کردم...بعد به سمت ِ در  برای قفل کردن اش ، بعد هم چراغ پذیرایی ..بعد به سمت اشپزخانه و هالوژن های اوپن...بعد هم چراغ راهرو و..کولر.بله خوب یادم می آید که کولر را خاموش کردم.به این فکر می کنم که نکند باز بدون لباس خوابیده ام و برای همین سردم است.حواس پنج گانه ام را معطوف می کنم به بدنم ..کمی حرکت می کنم تا از حس اصطکاک کمک  بگیرم...اما نه.با لباس ورزشی خوابیده ام.شصت پای ام هنوز درگیر ِ گربه بازی است و من سگ لرز می زنم.دستم را به زور می برم زیر بالش و موبایلم را در می آورم تا ساعت را ببینم.شش!...می خواهم دوباره بگذارم اش زیر بالش  که یک دفعه نگاهم روی تاریخش منجمد می شود  .16 نوامبر؟.به بی زمانی ها و  قاطی کردن های موبایلم عادت کرده ام.همیشه  وقتی یک بار خاموش و روشن می شود این بلا سرش می آید.اما از دیروز که خاموش نشده است.آن قدر سردم است و خوابم می آید که دیگر اصلا برایم مهم نیست.کمی سر جایم وول می خورم و سعی می کنم برای یک ربع هم که شده بخوابم.اما تاریخ ِ موبایل مثل ملخ توی کله ام ورجه ورجه می کند.آخر هیچ وقت بی دلیل قاطی نمی کرد.لعنتی.نه.نمی شود خوابید.با یک حرکت ناگهانی پتو را کنار می زنم و می نشینم روی تخت.همزمان با خیزش ِ من ، ترنج هم خیز بر می دارد روی لبه ی پنجره.کورمال کورمال می روم سمت آشپزخانه و با دهان باز به پنجره ی باز تر ِ آشپزخانه خیره می مانم.آسمان رنگ موهای ِ قسمت راست ِ سرم شده است.خاکستری و سفید! باران آن قدر شدید است که از روی میز  کنار  پنجره  قطره قطره آب می چکد.اصلا باران به درک...اما این همه سرما...آن هم توی تیرماه؟!.پنجره ی واحد ِ روبرویی که رو به پنجره ی ما باز می شود هم باز است و دخترکشان با یونیفورم مدرسه و مقنعه ی سفید  دارد صبحانه می خورد.مادرش هم هی از این طرف اشپزخانه به آن طرف می رود که "بدو..دیر شد...بدو بخور...سرویس اومد!"..همان طور که مدام از کادر پنجره خارج می شود و دوباره می آید توی کادر ،  ژاکت سبز رنگش را دنبال می کنم!...ژاکت؟...تابستان و ژاکت؟ ...خب وقتی من سردم است ، او هم آدم است دیگر...سردش می شود.تعجب ندارد که!...دستم را می برم توی موهای ام و از جلوی پنجره کنار می روم.تعجب می کنم که انگشت هایم توی خرمن ِ جنگلی ِ موهای ام گیر نمی کند! انگار موهای ام صاف شده است و بلند!...شاید هم به خاطر نرم کننده ی جدید است.بی خود نبود این قدر گران بود!..

دنبال یک دستمال می گردم تا آبی که روی میز و زیرآن  جمع شده را خشک کنم.ریموت را از روی کتاب آشپزی بر می دارم و تی وی را روشن می کنم  که صدای اش منگی  ام را بترکاند.اخبار فرانسه.یک دستمال از توی کشو بر می دارم و همان طور که سرم رو به آسمان است ، دستم روی میز را خشک می کند و نگاهم به دخترک ِ مدرسه ای است که چرا مدرسه ها این قدر زود شروع شده و  گوشم متعجب که چرا هی کلمه ی "نوامبغ" می شنود؟!...دستمال را پرت می کنم یک گوشه و می دوم سمت تی وی.نوامبر کجا بود ...تازه جولای هستیم...سریع می خواهم بدوم    توی اتاق سمت موبایلم..اما میان ِ راه روی میز ناهار خوری...بشقاب نقاشی شده ام میخکوبم می کند!...بشقابی که تازه دیروز شروع به کشیدن اش کرده بودم تمام شده بود! حالا دیگر صدای قندیل بستنم را می شنوم...از این که سراغ موبایلم هم بروم واهمه دارم.ترنج نشسته زیر ِ میز و مدام به قطره ها نگاه می کند و خانه را با میو میو گذاشته روی سرش.داد می زنم که

_" باشه فهمیدم...کور نیستم..دارم می بینم...بارونه دیگه...بارون...بارون پاییزیه دیگه..میو میو داره؟!" .این را که می گویم دوباره لال می شوم...پاییز؟؟ ...پاییز کجا بود...تابستان تازه شروع شده...مانده ام حیران..می روم سمت تلفن کنار کامپیوتر..نه همه ی این ها شوخی ست...همه هم که شوخی باشد...سرما که شوخی ندارد...صد و نود و دو را می گیرم..."توجه شما را به تاریخ و اوقات شرعی...امروز جمعه ، بیست و شش آبان ، برابر با شانزده نوامبر..."..آبان؟..آبان؟...پس مرداد و شهریور و مهر ؟...گذشتند؟..کِی؟..بی من؟...از کجا؟...از خانه ی ما رد نشدند؟...خواب بود؟...دیشب گذشتند؟؟...گوشی را می اندازم روی میز...دلم خواب می خواهد.سرم را می اندازم پایین و بی هیچ حرف و فکری خودم را تا اتاق خواب می کشانم.هنوز چند قدمی با تخت فاصله دارم که بدنم  را رها می کنم روی تخت و مومیایی می شوم بین پتو و بی جهت صورتم را فشار می دهم روی بالش و به هیچ چیز فکر نمی کنم جز ..نقاشی ِ بی من تمام شده ام ...جز به باران  و بی خبر آمدن اش...جز به تابستان و تمام شدنش...جز به پاییز و سزارین شدنش!...




دختری با کفش های دمپایی!

امروز که ساعت ده خودم را سلانه سلانه می کشیدم سمت شرکت و صابون ِ هر جور حرف درشتی را به خودم می مالیدم ،نگاهم خشک شد روی مردی که سر ِ کوچه ایستاده بود .یک آقای کت و شلواری  و کراوات زده و مرتب ... که وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش داشت دیوانه ام می کرد  ، اما  یک لحظه ، یک آن  و یک دفعه نگاهم به پاهایش افتاد و دیدم یک جفت دمپایی ِ پاره پای اش است!...درست است که  بلافاصله هم نگاهم افتاد به  کفاش ِ  همیشگی ِ کوچه ی پنجم مان که  نشسته بود و کفش های آقای محترم را واکس می زد...اما تصویری که من دیدم بدجوری توی ذهنم ماسید.چه قدر شبیه این باران بود ریمیا نه؟...چه قدر شبیه حس و حال این روزهای تیر ِ نود و یک ِ من بود ریمیا نه؟دختری با کفش های دمپایی.

پ.ن.طولانی : مردها موجودات عجیبی هستند.گاهی حس میکنم چه طور اشتباه به این بزرگی را مرتکب شدم و ازدواج کردم.خوشی های با آن ها بودن چیزی ست که شاید  توی زندگی مجردی هم پیدا شود...اما زخم زدنشان...بی منطق بودنشان...خودخواه بودن شان ..چیزی ست که تا ازدواج نکنی عمق فاجعه اش را درک نمی کنی.( درست است که ما زن ها هم به موقع خودش خودهواه ، بی منطق و بی اعصاب هستیم...ولی خب ...این چیزی نیست که بخواهم حالا درباره اش حرف بزنم!) گاهی از بحث های صد تا اردک یک غازمان آن قدر خسته می شوم که وسط دعوا می دوم سمت دستشویی و سرم را مثل مرغابی  می برم زیر شیر آب .موهایم مثل شمع آرام آرام آب می شوند و می ریزند دو طرف صورتم...بعد همان طور  از زیر آب زل می زنم به چاهک کوچک دستشویی و چند بار پشت سر هم ارزو میکنم که کاش به جای آب سرم زیر اسید بود و همه ی سرم یکجا ریز ریز می شد و از این چاهک می رفت و میپیوست به فاضلاب های زیر زمینی... و هی صدای ات آن زیر ها توی گوشم می پیچد و اکو می شود که  میگویی توی زنده گی مان ،  بیش از حد به من خوش میگذرد!یا تن ِ صدای ات  وقتی میگویی حالت از این که من راننده گی کنم و تو کنارم بنشینی به هم میخورد...یا وقتی با لحن عصبانی  همه ی درک کردن ها و تشویق کردن هایت  را به رخ  ام می کشی..دلم تکه تکه می شود وقتی نظرهای مخالفم را میگذاری به حساب "پاچه گیری" ام و حتی به خودت زحمت حرف زدن دوباره را نمی دهی...حالم گرفته می شود وقتی هنوز وهنوز به این فکرمیکنم که خیلی شب ها انتظار داری من سر ِ حرف را باز کنم چون تو حوصله نداری...هیچ تعجب نمی کنم وقتی می گویی من دیگر آن دخترک ِ آرام ِ نوزده ساله نیستم...خب تو هم دیگر آن مردی که زنده گی اش بر پایه ی حرف زدن و به نتیجه رسیدن بود نیستی.حالا هم تو خسته ای و هم من.فقط فرقمان این است که تو در اوج خسته گی قرص و محکم می گویی:" می دونم که دوستم داری..." اما من چندگاهی ست که این حرفم نمی آید.هیچ مطمئن نیستم که من همان باران ِ سابق برایت باشم.هیچ احساس نمی کنم که از بودن کنارم خوشحالی.برعکس...هر چه فکر  می کنم می بینم بودن ِ من برایت  بیشتر شبیه  معذب بودن و عذاب و استرس است.تا به حال تنها عذاب وجدانم این بود که به خاطر من قید ِ پاسپورت اسپانیایی را زدی و امروز  عذاب وجدانم این است که توی رودروایسی با خودت  هرروز داری تحملم می کنی. حالا دیگر بحث هایمان به جایی رسیده که حتی یک ثانیه هم به حرف هایی که می زنی فکر نمی کنی و آخرش هم باید باور کنم که "توی دعوا حلوا که پخش نمی کنند".مثل این که توی دعوا روی هم دست بلند کنیم و آخرش همدیگر را بغل کنیم و معذرت خواهی کنیم!.قضیه ی دعواهای من و تو همین قدر خنده دار و مضحک شده. یک اتفاقی افتاده است بین ما که خودت هم اعتراف کردی که نمی دانی چیست..یا همدیگر را نمی فهمیم...یا "فهمیدن " را نمی فهمیم!

پ.ن. کوتاه. درد!


گربه ها و گریه های زنده گی ِ من..

تلفنم چند بار زنگ می خورد و قطع می شود.مامان است.گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم.از "الو" گفتن اش می فهمم که دلخور است.از نرفتن ام به میهمانی ِ "دایی اک".اعتراف می کنم که  این نرفتنم از همه ی نرفتن های دیگر سخت تر بود."دایی اکی" که با هم بزرگ شدیم..."دایی اکی" که با هم خاله بازی می کردیم و همیشه هم سر این که کی خاله شود و کی عمه دعوایمان می شد.."دایی اکی" که شاید بعد از برادرک تنها کسی ست که برایش نقش بازی نمی کنم و خود ِ خودم را می بیند."دایی اک ام" دارد ازدواج می کند و این اولین میهمانی ِ دو خانواده بود.خوب می دانم که دلخوری های ما ربطی به او نداشت و شاید یک جورهایی باید می رفتم...اما گاهی آن قدر قلب ات درد می گیرد که ذهنت طرف هیچ  چیز نمی رود.

مامان می گوید:" همه می پرسیدند که چرا نیومدی...آبرومون رفت...آخه چی باید می گفتیم.."
" .می گویم:" می گفتید که ما یک ساله هیچ کدوممون پامون رو خونه ش نگذاشتیم...می گفتید که همه جا می ریم...الا خونه ی دخترمون...می گفتید که ..."

حرفم را با عصبانیت قطع می کند که :" من از خدامه که بیام...اما بهت گفته بودیم اگر گربه بگیری پامونو اون جا نمی ذاریم... امروز بذارش بیرون..من امشب میام!"

دنیا روی سرم خراب می شود.یاد ِ متن ِ چند ساعت پیش ام برای ترنج می افتم.یاد همه ی حس های خوبی که ترنج توی  خانه مان آورده...یاد همه ی روزها و شب هایی که تنها بودم و دنبال من  از این اتاق به آن اتاق می آمد.می گویم:


_" پدر و مادر ِ آقای نویسنده هم همینو گفتن...اما در نهایت دلشون طاقت نیاورد که خونه ی ما نیان...آدم بچه شو به خاطر گربه ول می کنه؟...اون ها که نه مثل شما تحصیلات دارن و نه به جوونی شما هستن.من گربه ی زبون بسته رو بذارم بیرون که شما آیا سالی یک بار می خواین بیاین به دخترتون سر بزنید؟...من بی دین و نفهم...شما که مسلمونید...حیوون بی گناه روزی ش توی خونه ی ماست...مامان چه طور دلت میاد بگی من بذارمش بیرون شما بیاین؟؟..مگه قراره روی سر شما بشینه؟..اصلا شما بیاین...من یه کاری می کنم صداش رو هم نشنوین...بیست سال توی خونه ی شما به احترام شما هر کاری که گفتید کردم...بدون هیچ اعتقادی چادر سرم کردم..بی هیچ حسی هرروز نماز خوندم...همون طوری که شما خواستید رفتار کردم...نه مهمونی رفتم...نه مهمونی گرفتم...حالا می خوام خودم باشم مامان...بذارید توی خونه ی خودم "خودم " باشم...همین حالاشم که وقتی میام پیشتون ...سرم رو پایین میندازم و هر چی می گین..می گم چشم...خسته شدم مامان...از فیلم بازی کردن جلوی همه ی فامیل به خاطر شما خسته شدم...ازین که هر جا یه جور باشم دارم به جنون می رسم...بذارین خودمو پیدا کنم...بذارین آرامش داشته باشم...بذارین فکر کنم "خانواده" دارم...نه دو تا آدم که باید همه چیز رو ازشون پنهون کنم...شما باید دو تا آدمی باشید که من همه ی خودم رو بهتون نشون بدم.من وضعیتم از دختر ِ آقا و خانم فلانی هم بدتره که بدون این که ازدواج کنه بچه دار شده ؟..دیدین چه طوری زیر بال و پر دخترشون رو گرفتن؟...دیدین چه طوری رفتن استرالیا تا دخترشون تنها نباشه؟...آقای فلانی فکرکردین کم جبهه رفته؟...کم نماز خونده؟..کم روزه گرفته؟...اون که برادر شهیده تازه!....مامان بچه ی آدم هر چی باشه...بچه ی آدمه..من بچه ندارم...اما این رو خوب می فهمم.. . ..شب عروسیم رو کردین بد ترین شب زنده گیم...به خاطر همین حرف ها...کاری کردین که از همه ی مراسم های عروسی متنفر شم...کاری کردین که حتی یه دونه از عکس ها مو هم نرفتم بگیرم...دیگه بسه مامان...من گربه مو نمی ذارم کنار خیابون .شما هم اگر خیلی دلتون من رو می خواد...بیاین تا پشت در من رو ببینید و برگردین...اگر هم نه...من تکلیفم با خیلی چیزها روشن شده...این هم یکیش...لااقل توقعی هم نخواهم داشت ...

وقتی دلتون نمی خواد بیاین..چرا گربه رو بهانه می کنید...رک و پوست کنده بگید از این که من دخترتونم خجالت می کشید ..."

صدایم می لرزد.یک لحظه نگاه می کنم می بینم خانم میم زل زده است به من.مامان سکوت کرده.بغضم را آن قدر سخت قورت می دهم که گلویم گز گز می کند .رویم را می کنم به پنجره و آرام می گویم:" بابا چه طوره؟..بهتره؟"...با بی حوصله گی می گوید:" خوبه..از کی تا حالا این قدر اهل حساب و کتاب شدی؟..که کی میاد و کی نمیاد؟...یکی حساب و کتاب خودت رو باید بکنه " .چشم هایم را می بندم.همه ی انرژی ام یکجا تخلیه می شود.آرام می گویم:" از همون وقتی که آقای نویسنده برگرده و توی صورتم بگه...کدوم خانواده؟؟..همونی که به خاطر یه بچه گربه...یک ساله خونه ی دخترشون نیومدن؟!..از همون وقتی که  فهمیدم اگه یه روز قرار باشه توی خونه ی خودم نباشم...خونه ی شما هم برام "خونه " نیست....شما آدم های مذهبی ای هستین...اما مشکلتون...مذهب نیست...تعصبه مامان...غرورتونه...غرور نسبت به حرفاتون..نسبت به فامیل...من خودم پکیج مشکلاتم...شما فقط اضافه می کنید به من..همین...من باید برم...کاری نداری؟".

با سردی می گوید:" نه.."...و گوشی را می گذارد.من اما هنوز گوشی توی دستم می لرزد.دلم می خواست قطع نمی کرد و می گفت :"  این طور نیست ... دخترم..ما همیشه تو رو می خوایم...مهم نیست که قبلا حرفی رو زدیم...مهم نیست که از آقای نویسنده خوشمون نمیاد...مهم نیست که نماز نمی خونی و چادر سرت نمی کنی و توی خونه ت گربه داری...تو دختر ما بودی و هستی...همیشه..ما همیشه پشتت هستیم...این جا خونه ی توست..هر وقت که خواستی خونه ی توست..."


هه...به تخیلات خودم می خندم .گوشی هنوز توی دستم است...بوق اشغال...و نگاهم که گربه ی روی دیوار را دنبال می کند و دلم که پر از گریه  های دنیاست...

آقای مشکی ملقب به "خپل"

بالاخره برای ترنج شوهر پیدا کرده ام.آقای مشکی ملقب به" خپل"!



یک آقای خانواده دار ، اصیل ،  اهل زنده گی و همسر  و خوش پُز و خوش عکس!( حالا گیریم که اسمشان کمی عامی و "خز" است...این چیزی از اصالت ایشان کم نمی کند مردم!)

البته بیشتر از آن که از آقای مشکی ملقب به "خپل "خوشم بیاید از صاحب ایشان خوشم آمد.

این آقای مشکی ملقب به "خپل" ...یازدهمین گربه ی پرشین ِ خانم آرزوست.(خودم هنوز این  عدد را هضم نکرده ام!...یاااااازده تا؟؟!) .خانم آرزو  و همسر محترم و پسر هفده ساله شان با این یازده موجود متشخص که یکی از دیگری اصیل تر و نجیب تر است توی یک خانه ی هفتاد متری نزدیکی های ما زنده گی می کنند.شاید هم بهتر است بگویم که "این یازده تا موجود اصیل و نجیب " با یک زن و شوهر و پسرشان توی یک خانه  زنده گی می کنند!.

آقای نویسنده به شدت  نگران ِ معاشرت من با خانم آرزو هستند...چرا که به طرزی خیلی جدی معتقدند که من پتانسیل ِ  این را دارم که چیزی شبیه به خانم آرزو شوم  و  نیز پتانسیل زنده گی مسالمت آمیز با بیش از سه  گربه را هم در من می بینند.من اما به شدت جذب ایشان و زنده گی شان شده ام و مدام در باره ی "زنده گی با یک مشت گربه" سوالاتی را مطرح می کنم.

آقای  مشکی ملقب به "خپل" به شدت برای پریدن روی سر ِ یک گربه ی ماده بی قراری می کنند .به طوری که طبق گفته ی خانم آرزو ، روی سر ِ گربه ی دو ماهه هم پریده اند!.قرار گذاشتیم که وقتی "وقت ِ" ترنج شد با سرعت ببرم اش آن جا تا باب آشنایی باز شود و این دو تا زبان بسته را "پنجه به پنجه" کنیم.


و اما ترنج!...ترنجی که در ماه...بیست و نه روزش را آویزان ِ دستگیره ی در بود و صدای "خر" از خودش در می آورد این روزها هیچ فرقی با سبد ِ سیب زمینی و پیاز ندارد.برای خودش سوت می زند و توی خانه قدم می زند!..شب ها که همیشه اوج سر و صدایش بود ،راس ساعت ده ، روی لبه ی مبل مدیتیشن می کند و مثل یک بچه می خوابد!...نه نشانه ای از حرارت دارد و نه هیچ علاقه ای برای خرغلت زدن روی سرامیک ها.شده است یک گربه ی خانوووم و تو گویی "مایل به ادامه تحصیل"!...دیگر حتی کلاغ های پشت پنجره را هم آدم حساب نمی کند .خانم آرزو از آن طرف مسیج بارانم کرده  که آقای مشکی ملقب به "خپل " دارد از دست می رود...و من از این طرف خیره به ترنج که " ایشان هنوز آماده نیستند".یک سری عکس از گربه های  نر ِ  خوش بر و رو سیو کرده ام و   برایش همراه با صداهای مختلف از حالات مختلف گربه ها مدام پخش می کنم که شاید تحریک شوند...اما اگر آقای نویسنده با این کلیپ ها تحریک شد ، ترنج هم می شود!!...ایشان مدام غر می زنند که به خودت نگاهی بینداز...شده ای " پورنو ساز ِ کت ها!" و معتقدند که اگر این همه کالری را بابت ِ تحریک ایشان سوزانده بودم ، به نتیجه ی بهتری می رسیدم!  اما  من هیچ اهمیت نمی دهم. همه ی تلاشم را می کنم و آن قدر برای ترنجکم  عکس گربه نشان می دهم که بالاخره   "بخواهد"!

آقای مشکی ملقب به "خپل"...طاقت بیار!


یک ثانیه ...صد حرف ..ز ِ من می گذرد

کارتم را می زنم و به محض این که برمی گردم می بینم پشت سرم ایستاده.می گوید:" سلام..صبح به خیر".می خواهم جواب سلامش را بدهم که کارت از دستم می افتد.تا دولا می شوم کارت را بردارم ، آرنجم می خورد به جا خودکاری ِ مسعود و همه ی خودکارهایش پخش ِ زمین می شوند..می روم عقب تر که پایم روی خودکارها نرود که از پشت می خورم به زونکن ِ برگه های آرامکس و آن هم می افتد.همان جایی که هستم میخکوب می شوم.می خندد و می گوید:" چی کار کردی؟..اول صبح چرا این قدر عصبی؟"

نگاه اش می کنم  .که ..

 _"عصبی؟؟؟..عصبی؟؟...هفت و نیم صبح؟...نه..مگه چی شده؟؟..مگه کار ِ ما عصبی شدن داره؟..نه...الان می ریم و با آرامش شروع می کنیم کارهارو انجام دادن...انگار نه انگار که حجم کار شده سه برابر!  برای خودتون می برین و می دوزید...سه ماه پیش بهتون گفتیم خانم الف نمی تونه از خونه کارا رو انجام بده..بذارین از همین الان خودمون با کارها کنار میایم..گفتین..نه..ایشون بارداره اما "کارداره"!...پز ِ کار مال ایشون...استرس و اعصاب خردیش برای من و خانم میم...حالا دیروز آخر وقت  ایمیل زدین که خانم الف دیگه نمی تونه کارا رو انجام بده...کارها تقسیم شه؟؟ مخصوصا آخر وقت زدین که ما نباشیم و چیزی نگیم؟...غیب گفتین؟..خب این که از اولش معلوم بود ..چه طور تا الان می تونستن؟؟؟..الان یه دفعه ناتوان شدن؟..شش ماه حقوق بیمه و شش ماه هم حقوق دورکاری ؟..یک سال ما همین طوری با حجم زیاد کار سر کنیم که چی؟؟..میز ِ ایشون براشون باقی بمونه؟؟..که ایشون..بعد از یکسال  با خیال راحت بیان ور ِ دل شوهرشون ؟؟

نه عصبی چرا...خدا رو شکر این جا همه مدیرن و حقوق هاشون به دلار. فقط من و خانم میم کارمندیم و حقوقمون به "قرون" و خیلی هم راضی هستیم و خوشحال.برای اضافه کاری ِ ما اون همه بازی در آوردین  و اخر سر هم به حقوق امسال سی هزار تومن اضافه کردین؟ میلیون میلیون می رود توی جیب شما و آقایون و برای دست گرمی یک چیزی هم به ما می دهید!..نه عصبی؟...عصبی چرا؟...تا باشه ایشالا تولد ِ بچه ی خانم الف...اصلا شادی باشه همیشه...به ما چه...نه عصبی چرا؟.."


 کارت را از روی زمین برمی دارم.از کنارش رد می شوم و  می گویم:" سلام..صبح شما هم!"

گم نشو

وقت..خیلی دیر وقت

مسیر...مسیر همیشگی ِ خانه

ذهن ام...یک قدم فاصله داشت با متلاشی شدن و پخش شدن روی شیشه ی روبرو

چراغ بنزین...روشن تر و درخشان تر از ماه ِ توی آسمان!

فلش ضبط..."گُم" تر از همیشه.

 

با خودم توی سکوت حرف می زدم و دنده عوض می کردم.بغض می کردم و دور می زدم.کمی با خودم دعوا می کردم و چراغ قرمز رد می کردم. بعد هم به خودم حق می دادم و ورود ممنوع می رفتم!..


تقریبا با خودم داشتم آشتی می کردم و مصالحه نزدیک بود که یک دفعه یادم نیست چه تابلویی

 جلوی چشمم سبز شد. یادم نیست چه دیدم اما حس اش شبیه این بود که یک دفعه یک بوفالو غلت بزند روی کاپوت ماشین و محکم بخورد به شیشه ی روبرو!...اسم آن محل  را شنیده بودم اما در واقع فقط همین!...فقط اسم اش.نه می دانستم کجاست...نه می دانستم شرق است یا غرب...و نه هیچ چیز به درد بخور دیگر.ایپاد لعنتی هم خاموش شده بود و نمی توانستم خودم را توی نقشه پیدا کنم.خیابان ها و محله هایی هم که ازشان می گذشتم خلوت تر و سوت و کور تر از آنی بود که جرات نزدیک شدن به کسی را برای پرسیدن آدرس بکنم.دور می زدم و دور می زدم و بعد از یک ربع می رسیدم به یک خیابان ناشناخته ی دیگر.نه تابلوی ِ بزرگراه...نه حتی یک اسم آشنا.دلم نمی خواست به آقای نویسنده زنگ بزنم.روی مود ِ اضطراب و نگرانی و عصبانیت است این روزها .می دانستم که الان است که دوباره سرزنش شروع شود. .نه یک آژانس ماشین...نه یک آدم درست و حسابی.با دو دو تا چهارتای مغزم به این نتیجه رسیدم که   قرار نیست بمیرم!...مطمئن بودم  که تا صبح این طور نمی چرخم و بالاخره راهی پیدا می شود.نگران بنزین بودم و نگران تر از آن این که یک صدایی هی توی مغزم می گفت " گم  شدی "!...بله..خب معلوم است که آن جا  کویر برهوت نبود  و قرار نبود داستان من بشود  داستان ِ فیلم ِ "خیلی دور خیلی نزدیک"  ...اما راستش  وقتی گم شده ای...دیگر گم شده  ای. این که توی کویر باشی یا شهر...جای خلوت باشی یا شلوغ..زیاد فرقی به حالت ندارد."گم شدن" همیشه رعب آور است.همیشه آدم را هوشیار می کند...همیشه همه ی چیزهای پس ِ ذهنت را پس می زند و به تو می گوید به یک چیز فکر کن" پیدا شدن"!.یک مسیج  فرستادم به آقای نویسنده که " توی راهم..ترافیکه"..تا خیالم از بابت تماس گرفتن اش و یک وقت لرزیدن صدایم راحت شود و بعد با خیال راحت به "گم شدنم" فکر کردم!.


بی هیچ حرفی و توی سکوت  دنده عوض می کردم...خیلی جدی دور می زدم...بدون این که از دست خودم عصبانی باشم پشت چراغ قرمز می ایستادم تا فرصت نگاه کردن به اطراف را داشته باشم. یک دفعه ته ِ یک خیابان که ورود ممنوع بود  چراغ های بزرگراه را دیدم...اما  از آن گذشتم  تا برسم به یک خیابان دیگر که ورودش غیر ممنوع باشد..



درست است که آخرش هم افتادم  توی اتوبانی که خلاف ِ مسیر خانه بود اما هیچ کس نمی توانست بفهمد که چرا هم اشک می ریختم و هم می خندیدم.بقیه اش و این که با چه سرعتی رسیدم خانه...یادم نیست.کلید را آرام چرخاندم. چشم های ترنج  توی تاریکی نور بالا می زد!..در را باز کردم و بدون این که کفش هایم را در بیاورم رفتم سمت اش و بغلش کردم.صورتم را فرو کردم توی موهای  بلندش و پشت سر هم  می گفتم:" پیدا شدم...پیدا شدم.." .آقای نویسنده از اتاق آمده بود بیرون و من را  تماشا می کرد.پرسید:" پیدا شدی؟!"....  اشک هایم را پاک   کردم  و ترنج را روی مبل گذاشتم .بعد مثل بچه ها ایستادم وسط خانه . اشک هایم را دو دستی پاک می کردم و تنها کلماتی که به زبانم می آمد این بود که :" گم شدن خیلی بده...خیلی بد...از مردن هم بدتره...گم شدن ..خیلی بده...کاش گم نشم دیگه...کاش ...همیشه پیدا شم...فلش ضبط هم گم شده...پیداش می کنی؟...پیداش می کنی برام؟...گم شدن خیلی بده...خیلی.." 

دلم می خواست بغل شوم...اما خب...حرف ها و حال و روز  من فقط عصبی تر و مضطرب ترش کرد و دوباره برگشت توی اتاق ...

این شهر بابا دارد

حالا شب ها کار تو این شده که بنشینی توی تراس و چراغ های شهر را تماشا کنی.می ایستم کنارت و آرام دستم را می گذارم روی شانه ات و به این فکر می کنم که تو به چه فکر می کنی...تو مغرور تر از آن هستی که حرفی بزنی و من غمگین تر از آن که بپرسم...


که همیشه اندازه ی همین شهر فاصله بوده بین من و تو...


dansons

گاهی رقص ...می فراموشاند همه ی قبل و بعدت را...حتی اگر  یک کلمه از موزیک را درک نکنی و کل ِ درک ات از محیطی که توی آن هستی...خلاصه شود در چشم های هم رقص ات که حس می کنی الان است که از چشم های ات شیرجه بزند توی ِ همه ی درک ِ تو ...و کل ِ دنیا برود به دَرَک!



اسمش را نمی دانم...اما  می دانم هفت بار پلی بک شد...

پرده ی آخر

خوشحالی ِ شب ِ اجرا  گم شد توی اشک های خداحافظی  ِ همان شبمان با نیکول.زنده گی این طور آدم ها...این طوری ست.امروز ممکن است این طرف دنیا باشند و فردا آن طرف دنیا.امروز ممکن است یک نقطه از کره ی زمین...حس خوب بسازند و فردا..یک نقطه ی دیگر.زنی مثل نیکول را که ببینی...گاهی باورت می شود که از اخلاق و انسانیت هیچ نمی دانی.گاهی خجالت می کشی از بزرگی این انسان های غربی  بی فرهنگ!!...گاهی گم می شوی میان همه ی محبت های بی اندازه شان.گاهی فکر می کنی این ها آمده اند که اخلاق نمیرد و بس...


همه با هم بغل اش کردیم و قول دادیم که تا اکتبر که برمی گردد پسر ها و دخترهای خوبی باشیم!.اما یک چیزی توی همه مان وول می خورد.باز هم سعید دست به کار می شود که ببیند نیکول چه ساعتی پرواز دارد.پرواز؟؟؟..پرواز کجا بود.از این جا تا تا فرانسه را قرار است براند!..می گوید سفر به جاده است...به عکس های توی راه است که قرار است روز به روز توی پیکاسا برای مان آلبوم کند و بفرستد .از ایران به ترکیه...ترکیه به یونان...به ایتالیا...جنوب فرانسه...

سعید آمار درست و درمانی در می آورد از ساعت رفتنش.پنج صبح امروز!..اصلا نیاز به پرسیدن نیست که چه کسی می آید و چه کسی نمی آید.خب معلوم است که همه باید باشند.یک نفر هم اگر نباشد...نمایش بی نمایش!...پرده ی آخر باید همه باشند.بی حرف قرار را فیکس می کنیم برای ساعت چهار و نیم..جلوی در خانه ی نیکول.بی آن که بداند..بی آن که حتی فکرش را بکند.برگه های کوچکی که نوشته ایم را پخش می کنیم و چند بار تمرین ایستادن می کنیم...

‌BON  VOYAGE  NICOLE



انگار نه انگار که چهار صبح است.انگار نه انگار که دو تا از بچه ها از کرج آمده اند برای همین چند دقیقه..انگار نه انگار که دیشب بعضی ها دو ساعت خوابیده اند.


در ِ پارکینگ باز می شود.بچه ها به صف می شوند..ماشین اول با سرعت..و بعد میانه ی در متوقف می شود.دست هایش را گذاشته است روی فرمان و فقط نگاهمان می کند.  چهره ی بغض آلودش را که می بینیم...می رویم سمت ماشین.در ماشین را باز می کند و همان طور که چانه اش می لرزد تنها چیزی که می گوید این است که الان صبح خیلی زوده...خیلی زود...سوپر زود...!به سختی پیاده می شود و دوباره همه همدیگر را بغل می کنیم.پسرها با خودشان درگیرند که بغض نکنند و دخترها درگیر که بغضشان نشکند که شگون ندارد برای مسافر.بچه ها اشاره می کنند که کافی ست.تک تک برمی گردیم روبروی ماشین ،  سر ِ جای مان و برگه مان را دوباره نگه می داریم .بغضش بد جوری اذیتش می کند.دوباره سوار ماشین می شود.ماشین اش از جلوی ما می پیچد و گردن های ما هم تا ته ِ کوچه می چرخد و چهارده جفت چشم می شود بیست و هشت کاسه ی آب پشت پای اش ...


سفرت به سلامت

که حال و روز خوش این روزهای ما...به خاطر توست و بس.


یک شروع

 


تمام شد بچه ها!..باورتان می شود؟..حالا دو روز از دوم تیر گذشته اما من هنوز توی ابرهای آن روز سیر می کنم.دوم تیر با آن همه و اضطراب و دلهره ای که برای اجرا داشتیم.خب وقتی از اول قرار بر اجرا نبود...وقتی هیچ کداممان حتی فکر بازی کردن از مخیله مان نگذشته بود...وقتی چند نفر از بچه های گروه تا به حال کلاهشان هم نزدیک ِ یک سالن تاتر نیفتاده بود...چه برسد به دیدن ِ یک نمایش...چه انتظاری از ما می رفت؟

 شب ِ قبل از نمایش  یادتان هست؟که  آقای نجار سن  را آورد ...سکوت ِ عجیبمان یک جوری عجیب تر از همیشه بود.انگار آن لحظه اولین لحظه ای بود که همه مان بد جوری باورمان شد که فردا باید روی همان سِن اجرا کنیم.. با "چه حالی" آن شب...به صبح رسید. هیچ خاطرم نیست که  فردای آن روز تا ساعت شش چه طور گذشت اما به خودمان آمدیم و دیدیم تماشاچی ها آمده اند و تا چند دقیقه ی دیگر شروع می کنیم!

 

_"بچه ها اصلا نگران نباشید...هر جا یادتون رفت...بقیه شو فارسی بگید" و انفجار خنده ی ما..

 

_" مریم تو هر وقت اشاره کردی..ما می ریم توی صحنه.." و نتیجه اش این شد که مریم آن دورها یک مگس آمد جلوی صورتش و مگس را با دستش پس زد و ما پریدیم توی صحنه بی آن که نوبتمان باشد!

 

_" دخترها...اگه جایی رو یادتون رفت نزنید زیر گریه ها...اصلا مهم نیست...بزرگ می شین یادتون میاد!"...و یک سیلی ِ محکم که حواله ی پس ِ گردن ِ سعید می کنم و باز همه می خندیم.

 

_" دخترها ..اگه یه وقت روی صحنه دامنتون گیر کرد و افتادین...خواهشا خوب بیفتین که ما ازین دور که تماشاتون می کنیم بیکار نباشیم!" ..و دخترها می ریزند سرش تا حال اش را جا بیاورند.

 

 چند دقیقه مانده به شروع قرار می گذاریم که فقط به تمام کردن ِ نمایش فکر کنیم.متن ها را می گذاریم  کنار  و دست های هم را می گیریم.

 

 صدای موزیک از گرامافون...و شروع می کنیم...

 

می گوییم و می خندیم و می دویم و می رقصیم و می بوسیم و گریه می کنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم و  فریاد می زنیم و غش می کنیم و می خوابیم و می افتیم و غذا می خوریم و دو ساعت و سی دقیقه می گذرد و  همه می آیند توی صحنه و  دیالوگ ِ آخر و تمام!

 

..سر که بلند می کنیم تماشاچی ها ایستاده اند..که بروند؟...به این زودی؟..نه..دست می زنند...بی وقفه..بچه ها گیج شده اند..به هم نگاه می کنیم...که یعنی این قدر خوب بود؟..نیکول از کنار صحنه نگاهمان می کند که "یعنی این قدر خوب بود!"...چند نفر از دیپلمات های فرانسوی چند تا سوال درباره ی اجرا می کنند .از سوال ها معلوم است که فکرش را نمی کردند که "بتوانیم "!...انگار سبک شده ایم...تک تک ادای احترام می کنیم...دوباره  دست می زنند..دلم می خواهد ما تا ابد آن بالا بمانیم و آن ها تا ابد دست بزنند..آرام آرام از صحنه خارج می شویم و ...دوباره پایان!

 

از دید تماشاچی ها که خارج می شویم...هنوز منگیم...بچه ها هیچ نمی گویند.بی هوا و یک دفعه می پرم بغل ِ سعید و محکم فشارش می دهم که" عالی بودیم" .بچه ها انگار یک دفعه از خواب می پرند و یادشان می افتد که باید حرف بزنند.یک دفعه فوران می کنند...

 

شلوغ می کنند...و می گویند و می خندند و می دوندو می رقصندو می بوسندو گریه می کنند و همدیگر را در آغوش می کشند و فریاد می زنند و غش می کنند و...

 

باورش سخت است که تمام شده باشد.همه ی آن استرس و دلهره...همه ی آن تمرین های شبانه و روزانه...همه ی آن "gâteau " های عصرهای پنج شنبه که نیکول برایمان می پخت...همه ی آن سیگار کشیدن های توی تراس  طبقه ی پانزدهم .باورش سخت است که ببینی این ها هم مثل خیلی چیزهای دیگر می شوند خاطره و می چسبند به جمله ی " یادش به خیر"!...


بچه ها..

نوشتم که بدانید برای من..."بلژیک"..."نیکلای گوگل"..."بازرس"..."روسیه".."دوم تیر"..."گلبو"...."خیابان شریفی منش"..."گربه های علیل"..."فیله سوخاری"..." quel tablea"...."donnez la"...تا ابد..تا ابد گره خورده به خاطره ی با شما بودن و ...تمام!