Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دل می کنم

جان هم!

hallucination

خیابان جای سوزن انداختن نیست.می گویم "چه خبر است؟"

می گوید:" دعوایی شده و توی گیج گاه اش چاقو زده اند..بعد چاقو را نتوانسته اند در بیاورند..چرخانده اند..چاقو را در آورده اند و فرار کرده اند!"


از میان جمعیت حیران رد می شوم.یک نفر فریاد می زند:" خودش است".چند نفر می ریزند سرم....

یک نفر چاقویی به گیج گاهم می زند.خوردن نوک چاقو به فکرهای زمخت و سفت ام را حس می کنم.می گویم" بچرخون اش..دو دور...سه دور...چهاردور...بذار هر چی هست چرخ شه بیاد بیرون..." همه فریاد می زنند:" بچرخون"...یک دور...دو دور...سه دور... و چاقو را بیرون می کشد و با آن همه ی سرم می ریزد وسط خیابان "..همه فریاد می زنند:" فرار کنید"..همه فرار می کنند و من به جان دادن فکرهای ام نگاه می کنم و ....راحت می شوم!

  

همه ی یکشنبه های من


نشسته ای آن گوشه و با اخم کجا را نگاه می کنی؟...که چه؟...از چیزی ناراحتی می دانم..اما که چه؟..خب میگویی چه کنم؟...برای ات برقصم؟؟..بله دلخوری می دانم.فکر می کنی من نیستم؟ خب من هم دلخورم.از  ؟..نمیدانم.اما حال من هم بهتر از تو نیست.پس لااقل تو درک کن.

خب معلوم است که دل ام می خواست به همه ی دنیا نشان ات بدهم.دل ام میخواست برای ات تولد می گرفتم.دوست داشتم برای به دنیا آمدن ات شیرینی می خریدم.یا یک جشن کوچک لااقل.دلم میخواست همین طوری خشک و خالی به خانه مان نیایی.دلم میخواست کسی نگاه ات کند ...

دلم میخواست با تو ، در این هوای بارانی و تاریک  تا دیر وقت بیرون می ماندم...


سه فصل  برای ا ت زحمت کشیدم...کم که نیست.انگار حامله بودم تا امروز که تمام شدی...سه فصل...یک عمراست ..میفهمی؟؟به هر گوشه ات که  نگاه می کنم پر از خاطره است.از روزهای افتابی بگیر تا روزهای برفی و بارانی. روزهایی که با حالی خراب می آمدم  و با تو بهتر می شدم.حالا نشسته ای و  آن طور  نگاه ام می کنی که چه؟.....خودت که دیدی...خودت که شنیدی.انتظار داشتی چیزی بگویم؟...چه کنم؟..خودم را  از ماشین که نمیتوانستم پرت کنم بیرون.می دانم...انگار نه انگار که تو آن جا بودی.انگار نه انگار که می شد   کاری کرد که لبخند ِ من و تو روی لب هایمان نماسد...انگار نه انگار که هنوز خشک نشده بودی...انگار....

خب..

می گویی که چه؟..همین است عزیزکم.کم کم تو هم خشک می شوی و جا میفتی و پوست ات کلفت می شود و بعد از یک مدت هم شاید ترک بخوری.

حالا  هی بنشین و اخم کن و چپ چپ نگاه کن...با این ادا و اصول ها چیزی عوض نمی شود مهربانم.


به این می گویند زنده گی.خوش آمدی.



A Real Virtuality

11:00


جای همیشه گی  ِ شب های ام نشسته ام.توی اتاق پذیرایی ، بین مبل و میز .پاهای ام را توی شکم ام جمع   کرده ام و همان طور که مچاله شده ام ، توی اینترنت دنبال یک مدل فرانسوی برای تابلوی بعدی ام می گردم. یا هوی ام را  که Sign In می کنم ، پنجره ی پی ام  باز می شود.اسم توست!...خیلی وقت بود با تو چت نکرده بودم.می گویی:" نخوابیدی؟"

_.." نه.دارم دنبال مدل می گردم.این رو ببین...به نظرت چه طوره؟"

_" باز نمی شه..."

_ "پس بعدا نشون ات می دم."

شکلک بوس میفرستی.


12:20 


 ..برای ات می نویسم که:" خانم ات...بهت گیر نمی ده تا این موقع چت می کنی؟"...شکلک قاه قاه می زنی و می گویی." گاهی..اما راست اش نه..شوهر تو چی؟..کجاست؟"...من هم شکلک خنده برای ات می زنم که" اونم توی اون اتاق داره چت می کنه.صدای چرق چوروق کیبوردش میاد...دو دستی داره چت می کنه!"...و میخندیم.



1:00


 .خواب ام گرفته.برای ات می نویسم که " من می رم بخوابم.."..می گویی" من هم...چراغ رو خاموش کن..در رو هم قفل کن...لطفا!"..می گویم "باشه..تو هم مودم رو یادت نره.."..می گویی:" چشم!"...

 ...در را قفل می کنم و می روم توی اتاق  .روبروی آیینه ایستاده ام و دارم  بند لباس خواب  ساتن مشکی ام را می بندم  که می آیی.از توی آیینه نگاه ات می کنم و می گویم :" مودم رو خاموش کردی؟"..از توی آیینه نگاه ام می کنی...عینک ات را برمی داری..دست ات را توی موهای ات می کشی و می گویی:" اره..گفتم که چشم!"..

 

و چراغ را خاموش می کنی


  Sign Out میشویم...

مواظبت باش

هنوز پای ام را از شرکت بیرون نگذاشته ام که تلفن ام زنگ می خورد:" بابا"! معمولا این اسم کم روی صفحه ی موبایل ام می افتد.

من _"سلام بابا.."

بابا  _" سلام چه طوری؟"

من _"سرما خوردی؟"

بابا_"آره..چه خبر؟...خوابای عجیب دیدم..گفتم ببینم خوبید یا نه..!"

من _"....................آره..............خوبیم!...دکتر رفتی؟"

بابا _" نه.کاری نداری؟"

من _" نه.مواظب خودت باش"


موبایل ام را خاموش می کنم و ..می زنم بیرون!

10 اسفند

نگرانم مثه سگ!

نا-له

ریمیا ، اگه یه روزی به طور خیلی اتفاقی خودمو کشتم ، بدون به خاطر ِ این بوده که حتما ترجیح دادم بمیرم تا این که بین این همه تضاد توی سرم ، له شم!


یه چیزی بهم می گه نرگس به آرامش رسیده ، بر خلاف اون چیزی که همیشه شنیدیم و می گن روح کسی که خودکشی کرده هرگز به آرامش... هه...برخلاف ِ !

flat world

موندم که یه آیفون 4 بگیرم یا یه آی پد 64 گیگ ، یا یه کیندل ریدر ..یا یه گربه !


سخت مشغول فکر کردنم این روزا...!

هپوچ در شرکت

نوشین ِ طبقه ی بالا ، امروز بعد از پنج ماه ، با یه آدم ِ کوچیک ِ   " پک پوچ و هپوچ" برگشت.

خیلی وقت بود بچه ی این سنی و این سایزی  بغل نکرده بودم.شاید چهارسال یا پنج!!. دقیقا نمیدونستم از کدوم طرفی باید بگیرم اش تا هم خودم بتونم ببینم اش ، هم اون بتونه منو ببینه.چهل بار بین دستای من و نوشین چرخید اما آخرش هم نتونستم و همون جا توی  بغل نوشین ،  دستای تپل اش رو  گرفتم و بو کردم...


حالا یک ساعتی می شه که نوشین و  "هپوچی" رفتن ، اما دستای من هنوز یه بوی خاصی می دن.یه عطر ِ خاص که ازش سیر نمی شم.  کف دستمو  از روی دماغم  نمیتونم بردارم.دوست دارم مدام بوش کنم  تا  بدونم بوی چیه...یه عطر مثل ِ ..مثل ِ نمیدونم...یه عطر ِ نرم...یه عطر ِ تازه و نو...یه عطر  مثل عطر  ِ ...ممممم...یه عطر  مثل عطر ِ هنوز کثیف نشده ، عطر ِ هنوز کدر نشده...عطر ِ گرد و غبار نگرفته...عطر ِ هنوز آلوده ی کلمات نشده ..عطر ِ هنوز  مزه ی الکل و سیگار نچشیده ...عطر ِ خیانت ندیده...دعوا  ندیده...عطر ِ دروغ نگفته...عطر ِ  اذیت نشده...عطر ِ دلتنگی نچشیده...عطر ِ تنها نبودن عطر ِ کار نکرده...عطر گریه از درد نکرده...عطر ِ آتش ندیده....یا ..مممممم...... یه چیزی ازین گونه ها!


____________________________________


پ.ن.1.من به نوشین :" بچه ی نو ، مبارک! ایشالا به شادی ...به شادی....(بپوشیش؟!!..بغل اش کنی؟؟...به شادی ببریش؟؟..بیاریش؟؟...) به شادی باشه!!"


پ.ن.2.مجبوری تبریک بگی؟؟؟؟