Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

باید با نوشتن آشتی کنم.باید با این جا آشتی کنم. این را توی این دو ساعتی که دو هزار بار پهلو به پهلو شدم و دویست هزار بار غلت زدم تا خوابم ببرد و نبرد فهمیدم. این چند وقت هر شب به این فکر می کردم که این خانه دیگر مثل ده سال پیش نیست که سوت و کور باشد. این خانه حالا مهمان هایی دارد که نباید هر شب بیایم و تلخ نویسی کنم که به قول بعضی ها مردم خودشان کم غصه ندارند که بیایند و روان پریشی های یکی دیگر را هم بخوانند. امشب دیدم نچ.  ننوشتن دل شیر می خواهد که من ندارم. من باید بنویسم تا بتوانم غذا بخورم و شب ها بخوابم...باید بنویسم تا بتوانم نفس عمیق بکشم و بغض خفه ام نکند. باید صبح های زود با ماگ ادوارد مونش ام توی آفیس بنشینم و وبلاگ بچه ها را بخوانم تا حس کنم دوستانی دارم و دارند زنده گی می کنند هرروز و پس زنده گی هنوز هست...

شک ندارم که تا ننویسم که توی سالن تشریح کهریزک بودیم که آن پدر و مادر و پدر بزرگ سر بریده را آوردند و گفتند پسرک شان شیشه کشیده  و این سه تا را سر بریده...آن تصویر تا آخر عمر شب ها خودش را جا می کند توی سرم. چه روز گاف و ه ای بود وقتی هیچ کدام از پزشک ها انگلیسی بلد نبودند و من یک پای ام توی سالن برای ترجمه بود و یک پای ام توی حیاط برای تر شدن چشم های ام. بعد آن یکی جوانک که وقتی آوردندش همه گفتند:" نه وحشتناک نیست...از بیمارستان اومده...مورد سرطانی بوده !"

از سرطان مردن وحشتناک نیست؟!...هه.  توی دل ام گفتم خیلی احمقید. بیایید تا برای تان بگویم که وقتی عزیزتان...نه...پدرتان..ذره ذره جلوی چشم تان تسلیم سرطان می شود...زنده گی تان تا آخر عمر وحشتناک می شود. هه...بیمارستان؟!...بعد همان شب مادرک زنگ می زند که بابای اش بیمارستان است و کبدش یک دفعه از کار افتاده. بابا بزرگ ام. "بابایی" ام. لباس می پوشم و سوییچ را بر می دارم و دارم از پله ها می روم پایین که به مادرک زنگ می زنم که "کدام بیمارستان؟"...و بغض می شود. هه!...همان بیمارستان لعنتی. همان دور برگردان احمقانه ی سر ِ اراج. همان کوچه ی تا همیشه ی خدا تاریک و تنگ. می نشینم روی پله ها. نه. من آن جا نمی آیم. بابایی را بیاورید خانه و من صبح تا شب می آیم خانه...ولی آن جا نه. یعنی بیایم و باز آن جایی را ببینم که پزشک اش جمع مان کرد و گفت:" فقط دو هفته "...و من دست ام را گذاشتم روی قلب ام که نایستد؟...یعنی بیایم و آن اتاق طبقه ی سوم را ببینم که بابا روی تخت اش هی دست من را می گرفت و می گفت"بریم خونه؟"...لعنت به دنیا. نه مامان جان..من آن جا نمی آیم. پله ها را برگشتم بالا. مگر آدم توی یک روز چه قدر می تواند با خودش تصویرهای لعنتی این ور و آن ور ببرد. نرفتم. تا دیشب. که برادرک زنگ زد و گفت بیا. بابایی را حالا حالاها خانه نمی فرستند گویا. رفتم. از در اورژانس بی این که اطراف ام را نگاه کنم مستقیم رفتم اتاق اش. کوچک و نحیف و زرد مچاله شده بودی روی یکی از تخت ها. دست اش را فشار دادم و پیشانی اش را بوسیدم. چشم های اش را باز کرد. گریه کرد. تمام شدم. با هیچ کس حرف نزدم و برگشتم توی ماشین اش. حتی از خاله اک نپرسیدم که دکترش چی گفته. می دانی ریمیا...آدم یک جاهایی بعضی وقت ها می رسد که دل اش نمی خواهد چیزی بداند. اگر می پرسیدم و خاله اک کلمه ای می گفت که من می دانستم یعنی چی . نه نه نه نه. من انگار دیگر نمی توانم. همه جوره کم دارم چیزی. امروز هم به هیچ کس زنگ نزدم. نه مادرک...نه برادرک. فقط خوابیدم. فکر کنم سیزده ساعت خوابیدم. دوره ی لعنتی از فردا شروع می شود و تا آخر هفته باید یک لنگه پا دنبال کار ها بدوم. چون آن یکی ماموریت است و آن یکی بیزی است و آن یکی دست و پا چلفتی و من گویا ظاهرم از همه سالم تر و خوشحال تر و تر و تازه تر است!!!!!!. دل ام می خواهد این هفته زود تر بشود چهارشنبه و بابایی را ببرند خانه و هفته ی بعد که می روم سفارت شینگن ام آماده باشد  و بعد بیایم خانه و  چمدان ببندم و بروم سوییس و بعد فرانسه و بعد اسپانیا و سال ام مثلا نو شود. یعنی می شود؟!

نظرات 7 + ارسال نظر
مینروا 1393/09/15 ساعت 10:12

مهمان؟

هیما 1393/09/15 ساعت 11:46

می شود می شود

شب زاد 1393/09/15 ساعت 17:51 http://unknowncr.blogfa.com

تو و دوره و دوره و تو و من که نمی دانم عمرم به دوباره دیدنت قد می دهد یا نه
بابابزرگ خوب می شود.ببوسش.زیاد

دختر نارنج و ترنج 1393/09/15 ساعت 19:34

چه خوب که نوشتی باران.............. چقدر دلم تنگت بود... حس کردم یه چیزی شده که تو اینقدر ساکت شدی.
برای بابایی دعا می کنم... خیلی زیاد. دعا می کنم که خوب ِ خوب ِ خوب بشن و برگردن خونه تا دل تو آروم بگیرم.
دعا می کنم شینگنت خیلی زود آماده باشه و تو یه سفر ِ خوب بری و برگردی و واقعاً تر و تازه ای بشی که همه فکر می کنن هستی.
بهت افتخار می کنم باران............. تو خیلی قوی هستی عزیز دلم..

sheyda 1393/09/15 ساعت 22:00 http://ghadefandogh.blogfa.com

باران...
اخه من چی بهت بگم که زر نباشه؟اخه من چرا پیش تو خفه میشم...
دوستت دارم دخترک و هر جا که بخوای هستمت میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟هستمت

کامشین 1393/09/17 ساعت 03:57

فقط و فقط برای یک لحظه فکر کن که تو تنها و تنها سیبل مظلوم تیراندازی تقدیر نیستی.
که نه تو سیبلی و نه مظلوم.
از قضا، خوب روزگاری که دردهای بقیه را جذب می کنی.
یک روز به خودت میای و می بینی که نه تنها همه چی گذشته بلکه چه خوب که گذشت تا تو آبدیده و مقاوم، شمشیری بشی که داشتنت فخر و وجودت مایه مباهاته.
می دونی شمشیر قهرمان ها انقدر وجود دارند که نام و نشان خانواده را به دوش می کشند؟
فقط من مونده ام و بارونی که لطیفه. حیف اون همه لطافت که بشه فولاد آبدیده.

مریم 1393/09/18 ساعت 01:18 http://marmaraneh.blogfa.com

باران، اینجا که میام، از ته ته قلبم آرزو میکنم کاش زندگی کمی کمتر برایت سخت بگیرد، نه که خودم و خودمان همه تو خوشی غرق باشیمها، نه، اما تو...
ایکاش هر چه سختتر میشود تو محکتر باشی، قویتر باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد