Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

مطب را گذاشته ایم روی سرمان. با این که از شش صبح علاف امتحان تف بودم و مجبور شدم یک بار بروم خانه و دوباره برگردم برای قسمت شفاهی و تمام مدتی که توی مطب منتظر برادرک بودم چرت زدم و کلافه بودم، اما وقتی رسید انگار همه ی روز را یادم رفت. اپلیکیشن های زد ِ جدیدش را نشانم می دهد و من یا دهانم عمودی از تعجب باز می شود و یا افقی از خنده. موبایل را می گیرد روبروی اش، طوری که انگار می خواهد از خانمی که روبروی مان نشسته عکس بگیرد و بعد دوربین اش را روشن می کند و یک تاچ و بعد روی صفحه، یک دایناسور ِ نشسته روی سر ِ خانم این طرف و آن طرف را نگاه می کند و من ریسه می روم از خنده. بعد می گیرد سمت ِ آقایی که آن طرف تر چرت می زند و یک دفعه یک کبوتر روی سر ِ آقا روی تخم های اش می نشیند و یک گوسفند ِ چپه هم می افتد توی دست ِ آقاهه و من کبود می شوم این بار. مطمئنم که هنوز نوبتمان نشده اما منشی ِ بد اخلاق فقط برای این که نظم اتاق انتظار را حفظ کند اسم مان را صدا می زند. سریع بساط مان را جمع می کنیم و بلند می شویم. برادرک شل زنان و خندان دنبالم می آید توی اتاق. ام آر آی مغز و کمر و آزمایش خون و هرآن چه که دکتر هفته ی پیش خواسته بود را می گذارم روی میزش و کنار برادرک می نشینم. دکتر تک تک عکس ها را می زند به صفحه ی نورانی ِ کنارش و با دقت نگاه شان می کند. برادرک به ساعت ِ مچی ِ اریکسون اش اشاره می کند که تازه خریده و  دارد نشان ام می دهد که مسیج ها و کال های اش همه و همه روی ساعت مچی اش می آیند که یک دفعه دکتر بی هیچ مقدمه ای می گوید:" تشخیص من ام اسه!". داریم کنار یکی از صخره ها بالا و پایین می پریم و شوخی می کنیم و قهقهمه مان از خنده بلند است که یک دفعه نمی دانم کی از پشت هل ام می دهد و زیر پای ام خالی می شود و از صخره پرت می شوم پایین. دکتر را نگاه می کنم. می گوید:" تا جایی که من می بینم ...ام اسه اما.." ."اما" "اما". من عاشق این کلمه هستم. "اما" یعنی هنوز یک چیزی هست که کسی نمی داند. "اما" یعنی می شود لبخند زد و امید داشت خیلی جاها. "اما" یعنی معجزه خیلی جاها. اما یعنی همان تخته سنگی که موقع سقوط چنگ می زنی و دستت به اش گره می خورد و معلق ات می کند میان زمین و آسمان. از گوشه ی چشمم برادرک را نگاه می کنم. انگار شانه های اش افتاده یک دفعه. انگار قدش کوتاه شده چرا ؟..رنگ و روی اش یک دفعه چرا پرید برادرکم؟...دوباره دکتر را نگاه می کنم. می گوید :"اما حرف آخر رو باید نورولوژیست بزنه. این آدرسش...ببرید همه ی اینا رو پیشش". برادرک انگار شوکه است. پرونده و عکس ها را می گیرم و می آییم بیرون. آجر آجرم دارد می ریزد. دست ام را گیر داده ام به یک تکه سنگ اما حس می کنم نمی توانم خودم را نگه دارم. من ماشین ام را کنار مطب پارک کرده ام و برادرک باید برگردد همان خیابانی که به خاطر طرح ترافیک ماشین اش را آن جا پارک کرده. بغل اش می کنم و با صدایی که مثلا می خندد می گویم:" بریم ببینیم یارو نورولوژی بازه چی می گه. این مرتیکه که هیچی نفهمید". اولین بار است که بغل اش می کنم و دست های اش را دورم نمی اندازد. تا بغض ام نترکیده خداحافظی می کنم  و هنوز به ماشین ام نرسیده ، از گریه خم می شوم. دست ام را می گذارم روی دستگیره ی در و می نشینم روی زمین از هق هق. نه. نمی تواند درست باشد. نه نه نه زنده گی نمی تواند این قدر خنده دار و مسخره پیش برود. نه نه ...امکان ندارد که هر چه دکتر گفت درست باشد. تشخیص که همیشه درست نیست. نه نه امکان ندارد. موبایل ام توی جیبم می لرزد. مامان. صدای ام را صاف می کنم و دستم را می گیرم جلوی گوشی تا لرزش و بغضم را نشنود. می گویم" همه چیش سالم بود و سر و مر و گنده اومد خونه. فقط وقت منو گرفت". خودم هم نمی دانم چرا این را گفتم. شاید به خاطر آن "اما"..آن "اما" یی که همه ی زنده گی ام شده همان حالا. راه برگشتن به خانه را گم کردم و سر از کوچه پس کوچه های ظفر در آوردم و  راه شد طولانی ترین راه ِ شهر و امشب شد طولانی ترین شب سال و ...من مانده ام و یک "اما"!

راستیات اش این است که رسما کم آورده ام. نه این که تا حالا کم نیاورده باشم و این اولین بارم باشد. نه. اصلا کم آوردن ِ من همیشه توی داستان هایم حرف اول را زده از وقتی که یادم است. اما این بار تاس ام جدی ترین "کم" اش را آورده است. ( این الان به ذهنم رسید که "کم آوردن" شاید منظور "تاس ِ کم آوردن" است. مثلا توی تخته!!). از عهده ی فکرهایم بر نمی آیم و کارهایم را نمی توانم به نقطه برسانم. یک ویرگول نصیب وسط کارهای ام می شود و به امان خدا رها می شوند.

 خودم را به زمین و زمان می کوبم و درست وقتی که تن و بدنم ازدرد تیر می کشد می بینم که به آقای نویسنده مثلا توجه ِ در خور ِ "یک بیمار ِ مرد گونه!" را نکرده ام و به کارم توجه ِ درخور ِ یک پوزیشن حساس و به خودم توجه ِ درخور ِ یک "زن".

از  عهده ام و توانم و روحم خارج است که هم صبح ها ساعت شش از خانه بزنم بیرون و یک ساعت رانندگی کنم و آن قدر کار سرم بریزد که ناهار هم نخورم و هرروز درگیر ِ درگیری های کار جدید باشم و  هم ساعت هفت شب دوباره با گرسنگی ِ قد خم کن، یک ساعت رانندگی کنم و برسم خانه و هم به یک "مرد" که باید یک ماه در خانه بماند و ازین بابت عصبی و بی حوصله است  اتنشن  بدهم و  هم نیم ساعت پشت تلفن گریه های بابا را آرام کنم و هم برای برادرک دنبال وقت دکتر باشم که چرا انگشت های پای اش سر شده و هم فکر ِ امتحان زبان این هفته ام باشم و هم فکر خریدهای خانه و هم فکر اتو کردن لباس های ام و هم فکر پذیرایی از میهمان ها و هم فکر آشپزی و  هم فکر ِ تمیز کردن خانه و رسیدن به ترنج و تورج و هزار جور کوفت و زهر مار دیگر. بعد هم با بی معرفتی ِ تمام برگردند و بگویند که "باران هیچ"! یک ماه است که خسته ام ریمیا و هیچ چیز خستگی ام را در نمی کند و کاش کسی باورم می کرد. هرروز صبح به امید این که شب را بتوانم بخوابم سر می کنم و شب خوابم نمی برد. با نازی شده ام "سلام خوبی؟..خسته م چه خبر؟" و " آره خوبم. دلم برات تنگ شده الان بیزی ام " و همین. از من و نازی اکم همین مانده. دلم هیچ چیز نمی خواهد جز این که هیچ کس حرف نزند. همه ساکت شوند یک لحظه. دلم مردم نمی خواهد. صدا نمی خواهد. قضاوت نمی خواهد. بی معرفتی نمی خواهد. یک سکوت ِ طولانی می خواهم و مطلق. همین.

در چنین روزی...

هفته ی پیش که تقویم دیواری را نگاه کردم و چشمم به امروز افتاد، فکر کردم که امروز را می رویم الکامپ پیش برادرک و بعدش آقای نویسنده را شام دعوت می کنم لئونی ِ سام سنتر و بعد هم فکر کردم که چی برای اش بخرم و با خودم  گفتم توی این هفته تصمیم می گیرم و روح ام هم خبر نداشت که شانزده آذر امسال قرار است بگذرد به باند عوض کردن و خرید کردن ِ تنهایی و اشپزی و "بیمار تیماری"! ( این کلمه را ساخته ام برای خنداندن ِ آقای نویسنده که خیلی جدی اصلا نمی خندد! )

نتیجه: یک نیروی قوی  در هستی، برنامه ریزی های آدم برای روزهای تقویم اش را به یک طرف اش هم حساب نمی کند. حتی اگر آن برنامه ریزی برای هفتمین سالگردت باشد.

  

امروز هیچ کس نیامد خانه مان دیدن آقای نویسنده. فقط مامان و مامان بزرگ و  شوهر خاله و مادرک و پسر خاله ها و خواهرک ِ اقای نویسنده و خلاصه "همه" به قول خودشان! من اما می گویم "همه" ی دنیا هم اگر بیایند خانه ی ما اما بابا نیاید...یعنی هیچ کس نیامده.یا برادرک ِ خر حتی.

برادرک درگیر ِ الکامپ بود و  بابا درگیر ِ درد ِ زخم های اش.

کاش علم پیشرفت کند همین روزها و زخم ها  بی درد  کشیدن خوب شوند.


تمام شد

دوره 

روز ِ کهریزک 

 جراحی ِ دست آقای نویسنده 

 این هفته  

من 

دو شب را به خاطر داستان ِ دست آقای نویسنده نخوابیدم و دیشب از دست ِ داستان های خودم برای امروز. 

سه شبانه روز ، شش ساعت خواب.حال گه ِ‌ آشفته ای دارم. همه ی آدم های دنیا را می توانم توی آن لباس رنگ پریده ی بیمارستان ببینم الا آقای نویسنده. عمل عمل سختی نیست. ولی اتفاق افتادن اش درست توی سه روزی که نمی توانم کنارش باشم چون تنها فوکال پرسن ِ این دوره ی زهرماری هستم  و فکر کردن به جراحی اش درست وقتی که هرروز سر و کارم با لکچر و عکس و متریال" استخوانی مرده ای جنازه ای" است، اصلا خوشایند نیست.

  اضطراب ِ عمل ِ امروز آقای نویسنده و این جا و این جنین های توی شیشه ی اطرافم و این انتظار برای رفتن توی سالن تشریح دارد روانی ام می کند. تا صبح  کامنت های شیدا و بهار و آیدا هزار بار آمد جلوی چشمم اما نشد که نیایم. "نشد" یعنی  وسوسه ی دیدن ِ آن چیزی که نرگس و ف از نزدیک دیده اند و توی آن فرو رفته اند. "نشد" یعنی سیلی زدن ِ خودم برای بو کردن ِ مرگ که این همه ازش می ترسیده ام و نرگس و ف نترسیدند انگار. آمدم که این قدر دیگر فکر نکنم که نرگس چه طور و ف چه طور. شیدا، بهار، آیدا...حق با شماست. من آدم اش نیستم اما آدم ِ "نه" گفتن به ترس هم نیستم. 

زیر چشمی نگاهم به این" توی فورمالین" هاست و منتظرم!. آن یکی که سیزده هفته ای ست کاملا "آدم" است ریمیا. همان سیزده هفته ای که یک روز هیوا گفت و من گفتم :"سیزده هفته مهم نیست...اگه نمی خوایش بندازش"! .الان از این که یک روز این حرف را زدم بدنم می لرزد. فکر کن که یکی این را خفه کند. یا له کند. یا چاقو بزند. اینی که انگشت هم دارد حتی...اینی که زانو های اش را خم کرده. این ِ نحیف...این ِ پوست ِ مهتابی...این ِ چشم بسته ی بی خبر از دنیا.

دوست دارم بروم و یک گوشه ای بنشینم روی زمین و بخوابم و وقتی بیدار می شوم ، آقای نویسنده عمل شده باشد و تشریح چهارتا آدم ِ تازه مرده تمام شده باشد و دوره تمام شده باشد و تصویر باشد همان تصویری که آرام ترین تصویر زنده گی ام است. همان تصویری که جلوی تی وی چهارتایی نشسته باشیم و آقای نویسنده میوه بخورد و بی بی سی ببیند و  ترنج و تورج از سر و کول من بالا بروند  و من بلند بخندم و آقای نویسنده هی بگوید باران هیسس و من خوشبخت ترین ِ دنیا باشم. دیدم توی یکی از فرم ها جلوی "اولین و مهم ترین فرد زنده گی تان" یا چیزی شبیه به این   نوشته بود "باران" و از بیمارستان تا خود ِ خانه را گریه کردم نمی دانم چرا. 

تمام شو امروز. تمام شو فقط.

فاکینگ هیومرس

روز اول. 

 موضوع: آناتومی و استخوان شناسی. 

 می روم کنار سخنران ایرلندی مان می ایستم و وقتی حرف های اش  درباره ی استخوان" humerus" تمام می شود، می خندم و می گویم"! so...that was humorous "و می خندیم. لحظه شماری می کنم که ساعت بشود پنج و تمام شود این روز اول لعنتی و طولانی که تلفن ام توی راه با یک درصد باقی مانده ی شارژش زنگ می خورد و باورم نمی شود شکستن ِ humerus ِ آقای نویسنده و  دور سرم فقط می چرخد" باید عمل شدن اش" و "برنامه های چند روز بعدم" و "گم شدن شارژرم و"..."شب تا صبح توی بیمارستان باید ماندن ام " و همه چیز فاکینگ هیومرس واقعا

تورج ِهفت خط تر از من و بربری

از صبح آن قدر سرم شلوغ بود که نه به صبحانه رسیدم و نه ناهار. فقط رساندم خودم را خانه و با هزار آرزو، به امید ِ یک تکه نان در فریزر را باز کردم. خدایا من چه قدر خوشبختم. یک تکه نان بربری ِ دولا ! که توی یک کیسه فریزر به خواب زمستانی فرو رفته بود. برداشتم و بوسیدم اش و پریدم هوا از خوشی. آدم ِ گرسنه ی خوشحال. صفحه ی گریل را گذاشتم روی گاز و فندک زدم و نان را گذاشتم روی اش تا خط به خط شود. یک  بند انگشت موزارلا ی باقی مانده و زیتون و گوجه ها را داشتم به شیوه ی نینو اسلایس می کردم و همزمان به این فکر می کردم که این لقمه ی فضایی و بهشتی را بنشینم جلوی تی وی و فرند بگذارم و ببینم و بخورم ، یا بنشینم روی تخت و کتابم را باز کنم و بخورم، یا بایستم پشت پنجره و بخورم.  

 هم زمان و هم مکان با خیال پردازی های ام بوی نان در آمد. با نوک دو تا انگشت نان هفت خط را برداشتم و انداختم اش توی سبد ِ نان روی میز و برگشتم تا آخرین تکه ی گوجه را هم اسلایس کنم. بشقاب را برداشتم و با همه ی امید و آرزوی  یک روزه ام  برگشتم سمت میز و سبد ِ نان که... 

 

"عوضی جون "آخر من برای آن تنها تکه ی نان،  فانتزی ها داشتم! الان خوبی؟...الان زیرت گرم است؟...زیرت گریل است؟!...زیتون و موزارلا و گوجه ی خالی سق زدن و وبلاگ نوشتن ، اصلا هم یکی از آن صد چیزی نیست که به اش فکر می کردم!:(

می پرسد:" جلسه ی تشریح رو می ری؟" . از همین می ترسیدم. ازین که بیایند و بپرسند که می روی یا نه؟ ازین که بخواهم جدی به اش فکر کنم که می روم یا نه. نگاه اش می کنم تا بفهمد که نه "نه" هستم و نه "آره". می پرسم:" دقیقا چه قسمت هایی رو قراره؟...منظورم اینه که...سرشون رو می پوشونن؟ چشماشون ینی...ینی می خوام بدونم..." . انگار که اصلا نشنیده باشد می گوید:" همه چی..مغز..فک..قلب..معده..همه چی باران. فرقی هم داره مگه؟". آب دهان ام را قورت می دهم که "نه" و توی دلم می گویم:" فرقی نداره واقعا؟!". می گویم بگذارید تا چهارشنبه ی بعد فکر هایم را بکنم. از اتاق که دارد می رود بیرون می گوید:" یوتیوب..شاید به فکرهات کمک کنه". فکر این که حتی فیلم اش را ببینم مور مورم می کند. اصلا وحشتناک ترین قسمت قضیه این است که این اتفاق قرار است توی "کهریزک" بیفتد. همین کلمه آدم را زیر و رو نمی کند؟...همین کلمه ی "کهریزک" آدم را بغضی نمی کند؟ همین که می خواهی سوار ماشین بشوی و بروی جایی که اسم اش"کهریزک" است، آدم را یاد آن روزهای کصافت و آن هایی که رفتند کهریزک و برنگشتند نمی اندازد؟

بدجوری با خودم درگیرم ریمیا. نمی خواهم چشم های ام را ببندم و بگویم:"نه..من می ترسم..حالم بد می شه". هیچ کس قرار نیست مواخذه ام کند. هیچ کس مجبورم هم نمی کند. اصلا این به کار من ربط مستقیمی ندارد راست اش.ولی...ولی نمی دانم چی توی این داستان دارد ریز ریز ذهن ام را می خورد که "نترس".."ببین"..."برو". صبح که بیدار می شوم از خودم می پرسم" باران می ری؟"...ظهر موقع ناهار هم. بعد از ظهر موقع برگشتن به خانه...شب موقع خواب هم حتی. امان ام را این تصمیم بریده. منی که توی فیلم ها چشم های ام را می بستم که خونی نبینم...منی که گوشت نمی خورم برای این که روزی توی اش خون بوده...حالا نمی توانم راحت بگویم که "نه نمیام" و این من را متحیر کرده در خودم. سخت ام است تصمیم. خیلی.:(

یک هفته بیشتر به دوره ی آموزشی منطقه ای نمانده و من از یک طرف اضطراب برگزار کردن اش را دارم که تک و تنها و بدون رییس دارم ثانیه به ثانیه ی روزهای اش را برنامه ریزی می کنم و از یک طرف اضطراب قسمت های عملی امانم را بریده و به هیچ وجه به روی مبارک ام نمی آورم و آن قدر عادی ام که دارم می میرم!

نه که بترسم، نه. چیزی شبیه هیجان هم نیست. فقط اضطراب مواجه شدن و نزدیک شدن و یکی دو ساعت توی آن محیط پرسه زدن. امروز همه ی چیزهایی که برای قسمت عملی نیاز داریم را هماهنگ کردم و همین روانم را به هم ریخته.

بیش تر از صد بار تکرار کردم "چهار تا جسد بی نام و نشان برای کالبد شکافی ِ بخش عملی"، " سه تا جمجمه با دندان های سالم"، " یک مشت استخوان فلان جا و فلان جا و فلان جا" و همان وسط ها ناهار و شام شرکت کننده های خارجی را هم باید سر و سامان می دادم و همین دل ام را بر هم زده ریمیا. بیشتر از همه اما چیزی که امروز آشفته ام می کرد این بود" جسد بی نام و نشان"! که کی باشی و چی باشی و کجا بمیری که هیچ کس نیاید سراغ ات و جسدت بشود کیس ِ کالبد شکافی و روح ات هم خبر نداشته باشد و مثلا مرده ای و تن ات کجاست و عمرا اگر مهم باشد به خدا! عققققققققققققققققققققققققق به دنیا ...امیدوارم لااقل صورت های شان را بپوشانند و به من رحم کنند.

باز دل ام به هم ریخت. کاش دوره تمام شود و من بتوانم دوباره غذا بخورم!

بیم ِ بیمه

برای این که سابقه بیمه های ام متمرکز نشده بود، مجبور شدم دانه دانه، جداگانه بروم سراغ شعبه های مختلفی که بیمه ام را آن جا رد کرده بودند. در مورد شعبه های بیمه در ایران همیشه این را به خاطر داشته باشید که گرچه همه زیر نظر یک جا هستند و سیستم و همه چی شان یکسان است ، اما مثل "ساندویچی هایدا" نیستند که هر جا بروی ، منو یکی ست و طعم یکی و میزان ِ سس یکی و خدا یکی! در نظام بیمه "شعبه با شعبه یکی نیست ، مگر این که خلاف اش ثابت شود". این را من نمی گویم ها. این را همه ی آن بیمه-بلد هایی به من یاد دادند که وقتی سوالی کلی درباره ی مثلا مهر کردن فلان برگه می پرسیدم ، همه بالاتفاق به جای این که پروسه را توضیح دهند، اول می پرسیدند که کدام شعبه؟! و بعد هم در نهایت می گفتند:" بستگی داره...یارو حال اش خوب باشه..زود انجام می شه...بخواد اذیتت کنه..سه ماه طول می کشه!". به همین راحتی.

پرس و جو کردم که میان این چهار پنج شعبه ای که توی آن ها سابقه ام موجود است،کدام آدم تر، کدام مودی تر ، کدام عصبانی تر و کدام منطقی تر است. همه را سر و سامان دادم و انصافا هم نیم ساعت بیشتر طول نکشید. یکی شان که جل الخالق پنج دقیقه! بدنام ترین شان را که بیشترین بیم را در موردش داشتم گذاشتم برای آخر و امروز رفتم سراغ اش.  

اتاقی که باید برگه را نشان می دادم کنار اتاق بازنشسته ها بود. حال و روز پیرزن و پیرمردهایی که نمی دانم بابت چه آمده بودند و اول صبحی همه خسته و مستاصل بودند خلق ام را عوضی و گاف و ه کرد. بعضی هاشان را که نگاه می کردم تا ناخن های ام از دردشان تیر می کشید. بی این که چیزی بگویم دست ام را دراز کردم و نامه را به خانمی که پشت میز بود نشان دادم. بی این که نگاه ام کند اسم هشتاد تا اتاق را پشت سر هم ردیف کرد که اول فلان جا، بعد آن جا، بعد امضای آن یکی ، بعد تایید فلان شخص ، بعد مهر ِ آفرین طبقه ی بالا، صد آفرین طبقه ی سوم، هزار و سیصد آفرین آقای مهندس سه نقطه و...من با دهان باز فقط نگاه اش می کردم. نامه را دوباره داد دست ام و نفر بعدی آمد جلو. دیدم اگر بخواهم دوباره اسم هشتاد جا را بپرسم اعدامم می کند، برای همین یک مکث خیلی طولانی کردم و بعد پرسیدم:" الان کجا برم دقیقا؟!". برگشتم سمت در. یک لحظه احساس کردم توی راهرو شلوغ شد و یک مرد با چند تا بادیگارد و خدم و حشم آمد سمت اتاقی که من داشتم از آن می آمدم بیرون. هیچ کس نفهمید چرا و چه شد و یک دفعه چرا این طور شد ، اما آن مرد بی این که چیزی از کسی بپرسد، بی این که حتی نگاه ام کند، یک دفعه آمد سمت من و نامه ام را از دست ام گرفت و نیم نگاهی کرد و بعد گذاشت روی زانوی اش و چیزی روی آن نوشت و تحویل ام داد و گفت:" حالا برو مدیر شعبه امضا کنه" و بعد هم رفت توی یک اتاق دیگر. اتاق شلوغ شد و من به زحمت خودم را کشاندم بیرون. رفتم بیرون و چند تا تلفن زدم و یک ربع بعد دوباره برگشتم داخل و رفتم سمت اتاق مدیر شعبه. نامه ی بی امضا را که دید خواست چیزی بگوید اما یک دفعه آن نوشته را دید و پرسید:" این رو کی نوشت؟". شانه انداختم بالا که : "نمی دانم..یک آقایی". با تعجب نگاهم کرد و گفت:" آشناتونه؟" گفتم:"نه. یک دفعه از هیچ کجا رسید و این را نوشت". نگاه نه چندان خوبی بهم انداخت و تلفن را برداشت و اشاره کرد که بنشینم. به چند نفر زنگ زد که کی بی اسم و نشان برای این خانم چنین دستوری داده و ازین جور حرف ها". من هم که خدا را شکر نه شماره ی اتاق یادم می آمد و نه هیچ چیز . مدیر شعبه به هیچ نتیجه ای نرسید و نامه را گرفت سمت ام و گفت:" لااقل برو یکی رو بیار که دیده باشه کی برات اینو نوشته!.بدون طی کردن مراحل اداری نوشته من امضا کنم!..مگه الکیه..اصلا این کیه..شما کی هستین؟" دیگر داشت خنده ام می گرفت. حس جهت یابی ام را متمرکز کردم و سعی کردم یادم بیاید که وقتی وارد ساختمان شدم کجا رفتم و بالاخره برگشتم همان جا. برای آن خانم توضیح دادم که جناب مدیر می خواهند بدانند که این "سفارش" بی نام و نشان مال کیست. ایشان هم شماره ی مدیر را گرفتند و گفتند:" آقای مهندس...این خط ِ حاجی صادق است" و تمام. اشاره کرد که برگردم پیش مدیر. نامه را گرفت و بی این که چیزی بپرسد نامه ام را مهر و امضا کرد و وقتی خواست پس اش بدهد پرسید:" به ایشون گله ای کردین؟...یا سر و صدایی راه انداختین بالا؟" من ِ ساکت ِ از خدا بی خبر؟ سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم که "نه". نامه را پس گرفتم و برگشتم و هر چه فکر کردم نقش ِ حاجی صادق  در گرفتن سابقه ی بیمه ام به این سرعت چه بود واقعا... نفهمیدم که نفهمیدم.