Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سه نقطه دی!

این نتیجه ی ارزشیابی  ِ امسال ِ من است :  "D" !!!! بله ."دی"..قطعا منظورشان دو نقطه دی نبوده است."دی ِ" خالص.این یعنی کف ِ ارزشیابی.این یعنی من نه تنها موجود مفیدی نبوده ام که حتی موجود مضری در صنعت ِ صادرات پتروشیمی ِ ایران در عرصه ی بین الملل بوده ام.که این هم البته خودش کار ِ بزرگی ست.یک نامه هم ضمیمه اش شده که هر چه آن را زیر و رو می کنم نشانه ای از "بد کاره گی" در آن نمی بینم.بله.من در ارزشیابی به درجه ی "دی" رسیده ام ، نه برای این که کارم را بلد نیستم ، نه برای این که مکاتبات بازرگانی را نمی دانم ، نه برای این که از مشتری های آن طرف ِ آبی مان شکایتی دریافت کرده ایم ، نه برای این که کار با اکسل و پاورپوینت  را بلد نیستم...نه برای این که زبانم خوب نیست ...نه.هیچ کدام این ها نیست.من "دی" گرفته ام برای این که اقای ی و خانم الف را به هیچ جایم حساب نمی کنم.من "دی" گرفته ام برای این که بلد نیستم صبح ها نیشم را باز کنم و از جلوی در به مدیر و مور و ملخ صبح به خیر بگویم...من "دی" گرفته ام برای این که ای آر پی را خودم یاد گرفتم و مثل خانم میم آویزان ِ خانم "ی" نشدم...به من "دی" داده اند برای این که مثل سگ می نشینم سر ِ جایم و فقط کارم را می کنم..به من " دی " داده اند چون عقده های خانم ِ الف و آقای ی را ارضا نکرده ام ...برای این که وقتی حرفی می زنند..می گویم :ok  و نمی گویم "چشم حتما در اولین فرصت انجامش می دم.".. "دی " گرفته ام چون هر جا حس کنم کسی دارد حرف زیادی می زند ، چه مدیر باشد چه آبدارچی ، جفت پا حمله ور می شوم سمت اش..."دی" گرفته ام چون لاس زدن و خنده های آن چنانی بلد نیستم ، ..."دی " گرفته ام چون اصلا  خنده ها ی الکی بلد نیستم ...چون ذهنم آن قدر درهم برهم و تکه پاره است که گاهی توی چشم طرف نگاه می کنم و می گویم:" حواسم نبود...دوباره بگید"...بله.من "دی" گرفته ام .یک "دی" ِ  پر  از معنی.یک "دی ِ کف "! یک "دی " ِ ...


پ.ن.1.استخوان ِ آدم چه طوری ناگهان تق صدا می کند و می شکند؟..یک سری چیزها درونم همین طور ناگهان تق صدا کرد و ..عوض شد....

پ.ن.2.فقط یک ماه دیگر!

پ.ن.3...با من رو راست نیستید!

درگیرودار


خوب که فکر می کنم ریمیا ، می بینم من یک نماد ِ تمام و کامل از یک دختر بیست و هشت ساله ی   "درگیر" هستم که با خانواده ام درگیرم...با همسرم درگیرم...با کار و محل کار و مدیر و همکارها درگیرم...توی خیابان و توی تاکسی درگیرم...با آدم های دور و برم درگیرم...با تایم های کلاس ورزش و حرکات ِ سنگین اش درگیرم...با شاگردهای وقت و نیمه وقت ام درگیرم...با موسسه ای که توی آن درس می دهم همیشه درگیرم...با غذا خوردن و نخوردن درگیرم...با نقاشی کردن و نکردن درگیرم...با هوای سرد و گرم درگیرم...با ساعتم درگیرم...با وبلاگم درگیرم...با لبتاب و فیس بوک و اینترنت درگیرم...با لباسی که قرار است توی خیابان بپوشم درگیرم...با داستان ِ مهاجرتم به یک خراب شده ی دیگر درگیرم...با فرانسه خواندنم درگیرم...با  خانم "الف" و دماغ عمل کرده و صدای مسخره و شوهر مسخره ترش هرروز درگیرم!.با تعطیلی پنج شنبه های ام درگیرم...با غذا درست کردن  درگیرم...با گربه ی خانگی ام درگیرم... با خاطراتم درگیرم...با کار کردن و کار نکردنم درگیرم...با موها و آرایش و ناخن های ام درگیرم...با تلویزیون و برنامه های اش درگیرم...با حساب بانکی ام درگیرم...با تیک تیک  ِ ساعتم درگیرم...با قرص هایی که هرروز می خورم درگیرم...با گریه های ام درگیرم...با بغض های بی موقع ام درگیرم...با آقای "ی" و عوضی بازی های اش درگیرم....با تایلندی ها درگیرم...با بودن و نبودنم درگیرم...با آینده ام درگیرم...اصلا من یک نمونه ی جهش به عقب  یافته از همین مملکتی هستم که با همه ی دنیا درگیر است.اصلا من درست مثل همین رییس جمهور ابلهی هستم  که با همه درگیر است.! نمی گویم که خسته ام.نه.نمی گویم که با این ها مشکلی دارم.نه .اصلا. نمی گویم که این ها فقط برای من است.معلوم است که نه.من فقط با همه ی این ها "درگیرم".!همین. اصلا من خود ِ همین کلمه ای هستم...که همیشه درگیرم..

...




صدای خراشیده شدن ِ  بدن ام با دیوار ِ سیمانی ِ سرد و خشک ِ این روزهای بیست و هشت سالگی  اذیتم می کند. همه ی چیزهایی که این روزها را تنگ تر می کند...

به درک!


دوباره


دخترک می خواهد شنا کند.هنوز یک قدم بر نداشته که زیر ِ پای اش خالی می شود و فرو می رود توی آب.شنا کردن یادش می رود.دست و پا می زند اما فایده ای ندارد.می رسد به آن نقطه ای که درون ِ خودش می پذیرد که دارد غرق می شود.همان نقطه ی تسلیم.همان نقطه ی پذیرفتن.همان نقطه ی بعد از کلی دست و پا زدن و به نتیجه نرسیدن.همان نقطه ی خستگی ِ بعد از تقلاهای فرسوده کننده....همان نقطه ی  تنهایی ...و... باز می ایستد.از همه چیز..همه چیز.اما  درست همان موقع است که یک دست ، با تمام ِ قدرت او را از آب بیرون می کشد.زنده گی ِ دوباره؟...بله خب.باید چیز ِ شیرینی باشد.اما..اما میتوانست شیرین باشد اگر داستان ِ دخترک مثل همه ی داستان ها یک بار اتفاق می افتاد و  داستانی "یک بار برای همیشه" بود .آن وقت دخترک حتی خوشحال هم می شد...اما ...

اما فکرش را بکن که دخترک هرروز می خواهد شنا کند و هرروز زیر ِ پای اش خالی می شود و هرروز می رسد به همان نقطه و  تسلیم می شود و دوباره...یک دست....می فهمی؟.هرروز ..هرروز...هر ساعت..هر ساعت. اگر جای دخترک بودید می دانستید که نه آن خالی شدن ِ زیر پای اش مهم است و نه آن دست.آن نقطه است که آدم را می کشد!...حالا...می نویسم که بگویم لطفا اگر دیدید که دخترکی دارد  بدون دست و پا زدن غرق می شود...ندوید سمت اش.دورش را نگیرید.فریاد نزنید.فقط کمی فکر کنید و مطمئن باشید که رسیده به آن نقطه ای که باید غرق شود.رهای اش کنید...رها...نگذارید..هرروز بمیرد و زنده شود...بگذارید یا بمیرد...یا بمیرد!




پ.ن.1.2.3..4.5.6.7.8.9.10.11.12.آخر..دروغ میگی و حواس ات نیست که می فهمم!.چرا باید دوباره همون اتفاق تکرار شه؟.گفتی خوابت نمی بره؟...زنده گیم نمی بره!.کاش مرد و مردونه ....نه ..آدم که خودش را از جایی پرت کند...خود کشی حساب نمی شود.نه..صاف نمیشم با تو.صاف نمی شم..باز می گی منو دوست داری و باز می گی کسی مثل من نیست و باز ...بازی ِ همیشگی!.امروز که میومدم سمت ِ شرکت دهنم مزه ی خون می داد؟!."سِر" شدم.هم سَرَم...هم دلم....هه هه "هم سرم"!تنگی ِ نفس گرفته ام. چه طور می تونه؟...چه طور می تونی؟...چه طور می تونم؟....مرده شور ِ همه ی این لحظه های سکوت رو ببرن!.مرده شور ِ خانم میم و خانم الف  و آقای ی  رو ببرن که امروز نیومدن و نذاشتن لااقل  با رنگ ها و قلم مو هام ،  خودم رو امروز جمع و جور کنم. . دارم از درون می پاشم ...دو نقطه زرررررررررر!

زیر آسمان این شهر

در ِ تاکسی را که باز می کنم ، انگار در ِ زندان را باز کرده ام.آن قدر با شتاب پیاده می شوم که نزدیک است با سر بروم توی جدول!.پانزده دقیقه توی تاکسی که همه ی این دوروز استراحتم را به باد داد. داستان همان داستان ِ مچاله و جمع و جور نشستن ِ زنان ِ این شهر  و راحت و آسوده نشستن ِ مردان ِ این شهر است!...یک جا پیاده می شوی ، یک جا اعتراض می کنی ، یک جا فریاد می زنی ...اما یک جاهایی هم هست که نمیتوانی.هی با خودت می گویی :" الان پیاده می شوم، بی خیال"...و تحمل می کنی.خودت را مچاله می کنی و می چسبانی به در .گاهی مردی که کنارت نشسته است واقعا هیچ قصدی ندارد.فقط کمی سایزش بزرگ است.اما ما زن ها ، باز مچاله می شویم.باز سعی می کنیم که اصطکاک بین شلوار جین مان و شلوار ِ آقای کناری را به منفی ِ بی نهایت برسانیم.یک حس ِ نا خود آگاه است.یک چیزی که بد جوری فرو رفته توی عکس العمل های "درون -تاکسی" ای ِ  ما.مهم نیست که طرف بوی Clive Christian  ِ دو هزار دلاری می دهد یا بوی عرق!..مهم این است توی تاکسی گرمای بدن اش به گرمای بدن ِ ما نخورد. نه این که اتفاقی بیفتد ، نه این که اصلا بخواهد به ما تجاوز کند ، نه.هیچ کدام ِ این ها نیست.قضیه این است که ما  ، زن های این شهر ، خوشمان نمی آید.این یک " خوش نیامدنِ" کاملا غیر ارادی ست.دلیلی هم برای اش نداریم.حتما ریشه ای ، تاریخی ، جیزی پشت اش هست اما ما نمی دانیم.ما برایمان مهم نیست اگر توی یک مهمانی با هزار نفر دست بدهیم یا موقع رقصیدن بدنمان به بدن ِ مردهای دیگر بخورد .اما تاکسی داستان جداگانه ای دارد.!

به خودم لعنت می فرستم که شتاب زده سوار ِ تاکسی شدم.این بار اما می ایستم و خوب نگاه می کنم ماشین ها را.یا جلو می نشینم یا سوار ِ ماشینی می شوم که  ببینم یک خانم کنارم خواهم بود.اولین ماشینی که جلوی پای ام می ایستد را با چشم ِ خریدار نگاه می کنم!..صندلی جلو که پر است.عقب هم یک خانم چادری وسط نشسته و همسرش هم کنارش است.به نظر safe است!..و سوار می شوم.هنوز بدنم از مچاله گی ِ ماشین قبلی درد می کند.آیپادم را توی گوشم می گذارم و با خیال راحت تکیه می دهم.هنوز یک دقیقه هم از ترک نگذشته که می بینم خانم دست اش را جلوی صورتم تکان می دهد.گوشی را بیرون می آورم و می گویم:" بله؟"

_ "دخترم...امام حسین دیروز مرده ، گناه داره موزیک گوش می دی! حداقل ما باید تا ده روز عزادار و خاک به سر باشیم!"

از کلمه ی "خاک به سر" خنده ام می گیرد.وصف ِ حال  ِ امروز ِ من است!..همان طور که سعی می کنم جلوی خنده ام را بگیرم می گویم:" مگه شما میدونین من چی دارم گوش می دم؟".می گوید:" اره...صدای دینگ دینگش میاد.گناه می کنی...نکن.درش بیار از گوش ات"...می مانم که چه بگویم.دوروز تنها خودم را حبس کرده بودم که هیچ نشنوم!...هیچ نبینم...حتی در ِ خانه را برای گرفتن غذای نذری هم باز نکردم...نمی خواستم.میخواستم دور باشم از همه ی این هیاهوها...از خاطرات ِ آن روز ِ عاشورا...از همه ی عاشوراها تا آخر ِ دنیا....

دهان ام را باز می کنم که چیزی بگویم...اما پشیمان می شوم.سکوت می شوم.پر می شوم.خالی می شوم."خاک به سر" می شوم !!فقط نگاه اش می کنم و دوباره گوشی را توی گوشم می گذارم...توی دل ام می گویم:" اگر بروم...هیچ هم دل ام برای هیچ چیز ِ این شهر تنگ نمی شود..نه برای تاکسی های اش...نه برای رها بودن ِ مردهای اش...نه برای مچاله بودن ِ زن های اش...نه برای "خاک به سر" شدن های ده روزه اش...نه برای هیچ چیزش....مگر...شاید...جز آسمان اش که می دانم با آسمان ِ تو یکی است.وقتی ابری است...برای هر دوی مان ابری ست.وقتی گرفته است...برای هر دوی ِ ما گرفته است...همین...جز آسمان اش!"

  

رفتن یا نرفتن...

امروز یکشنبه است و طبق معمول یکشنبه ها کلاس دارم و  باید ساعت یک بروم.

خانم "میم" هم امروز می خواهد همان ساعت برود و به قول خودش حتما باید برود و راه دیگری ندارد.

آقای "ی" از عسلویه ،از فاصله ی صد ها کیلومتر ،  توی "OVOO"  کمربندش را نشان می دهد که حواستان باشد دخترها ، امروز "یک" نفر می ماند و "یک" نفر می رود !!

سکوت ِ خیلی غریبی بین من و خانم "میم" حکمفرماست.تنها جمله ی مشابهی  که رد و بدل شد این بود که" من نمیتونم بمونم!"...و تمام!.سرمان پایین است.سر ِ خانم میم مثل همیشه به جدول ِ کیهان گرم است و سر ِ من توی آیپادم. اما از بیست کیلومتری هم می شود فهمید که بی شک هر دوی ِ ما در فکر توطئه ای هستیم که زودتر بزنیم به چاک و آن یکی را با بار ِ مسئولیت ِ "یک نفر باید بماند " تنها بگذاریم. فکر ِ " گذشت کردن و ماندن" از هشتاد کیلومتری ِ ذهنم هم رد نمی شود .و خب معلوم است که  حتی از صد و هشتاد کیلومتری ِ ذهن ِ خانم میم هم رد نمی شود.اصلا "گذشت کردن و ماندن" دارد از یک جاهایی خیلی دور از ما می گذرد که عمرا به ما نمی رسد.حتی ایمیل هم بزند...ایمیل اش سینه خیز هم بیاید...باز به ما نمی رسد.

فضای به شدت مسمومی حاکم است.از ترس ِ آن یکی سه ساعت است حتی  برای دستشویی و آب خوردن هم اتاق را ترک نکرده ایم.که مبادا آن یکی زودتر از وقت مقرر کیف اش را بردارد و بزند به چاک و خب آن که می ماند..باید تا ابد بماند!!.بعله یک چنین همکارهای بد طینتی هستیم ما.مدام توی ذهنم این صحنه را مرور می کنم که ساعت چند دقیقه مانده به یک است و ما هردو آماده با کیف نشسته ایم و   راس ِ ساعت ِ یک ، مثل فشنگ از جا می پریم و هجوم می بریم سمت ِ در و آن جا با هم درگیر می شویم و ..جنگی خونین و ....در آخر "یک" نفر است که فاتحانه می رود...

 

واقعا  در آخر  "چه کسی" می ماند ...

 "چه کسی" می رود....

مساله این است!


!"they were not" students"...they were" stupidents

تبلیغ آدیداس - بزرگراه همت

"با تمام وجود...برای دویدن آماده ایم!"


نمی دانم چرا از صبح که این بیلبورد را دیدم ، مدام به آن روزها فکر می کنم.دویدن ها...با تمام ِ وجود و نرسیدن ها!...

حالا نتیجه ی همه ی آن دویدن ها این شده که اوضاع آن قد ر "خر در اسفناک" شده که هر لحظه احساس می کنم باید یک ایمیل به دوستان انگلیسی ام بزنم و از آن ها طی ِ مراسمی معذرت خواهی کنم!!!


 

like the many tears I shed


 Download:     Faraway, away, away, away,away, away


همت - صبح ِ زود - چیزی زودتر از زود - حوالی ِ شش -خالی- چیزی خالی تر از خالی.

غرق شده ام توی موزیک - پرت شده ام جایی دور- نزدیکی های شرکت -چراغ قرمز - ماتم برده به خیابان خالی ِ روبرو -موزیک را زیاد می کنم- آخرین پُک هاست. همان طور که زل زده ام به روبرو ، شیشه را می دهم پایین تا آرام دستم را ببرم بیرون برای به باد دادن ِ خاکستر ِ سیگار...به باد دادن ِ خاکستر ِ فکر هایی که از روشن کردن ِ همین سیگار تا تمام شدن اش توی سرم دود شده اند.

همیشه وقتی این کاررا می کنم یاد ِ فیلم هایی می افتم که خاکستر ِ یک نفر  را وسط ِ دریا ، یا روی ِ یک کوه بلند به باد و آب می سپارند..

.پنج ثانیه مانده .معمولا وقتی یک ماشین با فاصله ی خیلی کم کنارم ایستاده  این کار را نمی کنم.نمی دانم چرا این بار توی دلم می گویم: به درک! و بدون این که ماشین کناری را نگاه کنم  دستم را می برم بیرون .نمیفهمم  چه می شود که یک دفعه حس می کنم دستی از شیشه ی ماشین ِ کناری می آید بیرون و  چیزی شبیه نوک ِ چند تا انگشت می خورد به نوک انگشت های ام .تا سرم را برگردانم ، سیگار را از بین انگشت های ام بیرون آورده  و برده   طرف ِ لب های اش.دست ام و حتی حالت انگشت های ام همان طور خشک شده .برمی گردم و نگاه می کنم توی چشم های اش. شاید چهل سال.یقه ی پالتوی مشکی  اش را داده بالا  و چشم های اش!..لبخندش...انگار همه ی آرامش ِ نبوده توی دنیای ام ،  جمع شده توی نگاه و صورت اش.از آن چهره های آرامی که وقتی از کنارت رد می شوند و نگاه ات می کنند ، تا آخر ِ شب آرامی.از آن صورت هایی که حتی اگر لال باشند ،مهم نیست .  همان طور که با آرامش زل زده توی چشم های ِ من ، یک پک ِ مردانه به سیگارم می زند.با لبخند پک می زند.کاری که من بلد نیستم...و بعد چراغ سبز می شود. کسی که آن طرف ، کنارش نشسته و رانندگی می کند حواس اش به چراغ است. مرد با همان لبخندی که برای آن لبخند آفریده شده ،  سیگار را برمیگرداند بین انگشت های ام و سرش را خیلی آهسته  با موزیک تکان می دهد. ماشینی که توی آن نشسته گاز می دهد و می رود...

من می مانم . 

گاهی خیلی دیر یادم می افتد که باید راه بیفتم.

گاهی خیلی دیر...

 ...





توی همین صد قدم

من همیشه فکر می کنم صبح ها ی زود ،خیلی زود ، چند تا  موجود ِ غول آسا و خیلی بزرگ ،  آن بالا توی آسمان دور ِ هم چهارزانو  می نشینند و همان طور که قهوه  می خورند یک سری برنامه یا اتفاق یا سوال برای تک تک ِ ما روی زمین  مینویسند و بعد ما بیدار می شویم و برنامه ی آن ها طبق ِ آن روز اجرا می شود.و دوباره فردا...و پس فردا و ...


شک ندارم برنامه ای که  امروز برای من نوشته بودند این بوده:"نزدیک ترین ای تی ام به شرکت ِ این دختره ، فقط صد قدم  اونورتره! امروز که می ره پول بگیره ، توی این صد قدم  ،چند تا گربه ی مچاله شده از سرما و برف ،  کز کرده گوشه ی دیوار ،   بکاریم که تو چشم ِ این دختر زل بزنن و دختر از دنیا سیر شه؟...چند تا بکاریم خوب و کافیه؟دو تا؟..سه تا؟...پنج تا؟..." .بعد مطئن ام آن که از همه بزرگ تر است ، همان طور که آخرین قطره ی قهوه اش را  می نوشیده ، خندیده و گفته:" پنج تا بذارید سر ِ راه اش ، دو تا هم  در  این صد قدم بکارید پشت ِ در عطر فروشی ِ توی مسیرش  ، ترجیحا یکی گربه ی ماده و آن یکی بچه اش حدود ِ دو ماهه ، همرنگ و هم شکل و هم ریخت ِ "ترنج "، که پشت در ِ عطر فروشی میو میو کنند و هیچ کس راهشان ندهد...ببینیم دختره چه شکلی می شه!"..بعد هم همه شان قاه قاه خندیده اند...


دخترم

کاش امروز یک دختر داشتم .از آن دخترهایی که تا گوشواره شان هم عروسک ِ کیتی است و می روند مهد کودک.تا بروم دنبال اش و ببرم اش سوپر استار تا حسابی بازی کند و بعد روی یک میز دو نفره بنشینیم و او ساندویچ اش را گاز بزند و من نگاه اش کنم و فکر کنم که چه قدر دوست اش دارم.بعد هم برویم خانه و با هم روی تخت بخوابیم ...و بعد از ظهر بیدار شویم و با هم ژله با بستنی بخوریم و بعد اسباب بازی های اش را بیاورم و بنشینم کنارش و باهاش خاله بازی کنم.بعد یک سه پایه ی کوچک داشته باشد که بگذارم کنار سه پایه ی خودم و بنشینیم و حرف بزنیم و نقاشی کنیم.بعد یک دفعه آسمان رعد و برق بزند و شروع به باریدن کند  و  ما با هم بپریم پشت پنجره و بیرون را تماشا کنیم و همان وقت همه ی غم ِ عالم بریزد توی دل ِ من و آروز کنم که کاش لااقل دخترک ام توی این خراب شده به دنیا نمی آمد ، و کاش  بتوانم بزنم زیر ِ همه چیز و ...بعد نگاه کنم و ببینم که دخترکی ندارم و فقط سه پایه ی خودم است که گوشه ی اتاق افتاده و  از این جور حس ها...!همین.در همین حد.همین یک روز.نه یک سال.نه نیم روز.همین یک روز ِ امروز ِ اولین روز ِ آذر.!