Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

جودی

کلافه و سرگردان توی ترافیک گیر کرده ام و هی موزیک ها را بالا و پایین می کنم که جودی زنگ می زند.

من و جودی با فاصله ی چند ماه به دنیا آمدیم ، توی یک محله بزرگ شدیم ، توی یک مدرسه و یک کلاس درس خواندیم و توی یک دانشگاه  ، یک رشته ی مشابه خواندیم.خلاصه که تا وقتی شخصیت مان شکل نگرفته بود مثل خواهر بودیم.اما دانشگاه که تمام شد و خیر ِ سرمان کمی بزرگ تر شدیم ، حواس مان پرت ِ خیلی از چیزها شد و از خواهر تبدیل شدیم به همان دختر عمه و دختر دایی . حالا کمتر با هم وقت می گذرانیم و با این که از هم همیشه خبر داریم ولی انگار دیگر همدیگر را نمی فهمیم .


سلام و احوالپرسی و فحش کاری ها و بگو بخند های همیشه گی و بعد یک دفعه می گوید :" باری...فردا جشن عقدمه..میای؟"..ماشین جلویی یک دفعه می ایستد و من هم یک دفعه ترمز می زنم. شانه ام از فشار ِ کمربند ایمنی درد می گیرد.دلم می خواهم بگویم "عقد؟؟!!..همون پسره ی بی ادب  ِ بی نزاکت؟ عقد؟؟؟..مامان بابات راضی شدن؟...پسره و اون خواهر ِ بی شعورش که تازه هفته ی پیش اومدن خواستگاری ! همین که باباش نیومد کافی نبود که بفهمی پسره چه جونوریه؟بذار جای پاشون خشک شه حالا...چه مرگت شده؟...اون پسره حتی شاید معتاد باشه...به قیافه ش که می خوره...خجالت نمی کشی مثه دخترای چهارده ساله هول شدی؟.." و خیلی جفنگیات دیگر که تا نوک زبانم می آیند و حتی بعضی هاشان دور خیز هم می کنند که از دهان ام بپرند بیرون.اما در هزارم ِ ثانیه با خودم فکر می کنم که " بچه که نیست...بیست و نه سالشه..فکر کردی الان اینارو بگی..منصرف می شه؟..گیریم که شما دو تا دوست و دختر عمه و دختر دایی...گیریم که توی سر همدیگر هم بزنید به جایی بر نمی خورد...اما حتما پسرک را دوست دارد...اصلا به تو چه؟..دل اش می خواهد با پسرک ِ یک لا قبا ی بدون ِ کار و بدون ِ خانه و بدون ِ ادب و بدون ِ خانواده ازدواج کند.مگر آسیب اش به تو می رسد؟..میخواهد عقد کند...می فهمی؟...یعنی فکر های اش را کرده."


 همه ی این ها می شوند پتک و می خورند توی ِ سر ِ آن حرف های نوک ِ زبانم و می گویم:


_" به سلامتی..مبارک باشه...ولی چه قدر زود؟.." بعد هم می خندم و می گویم:".فکر ِ ما رو نمی کنی که باید بریم لباس بخریم دیوونه؟". او هم می خندد و می گوید:" تو که با هر لباسی بیای خوش تیپ ترینی باری جونم..آره یه کم عجله ای شد...ولی خب دیگه..ردیف اش کردیم.".


 باز می خواهم با پتک بزنم توی سر ِ حرف هایی که نوک ِ زبانم ورجه ورجه می کنند که ناغافل یکی شان از زیر ِ پتک در می رود و می پرد بیرون و می گویم:


_" بهتر نبود بیشتر فکر می کردی؟..درسته که دو ساله پسرک رو می شناسی..ولی خب رفت و آمد خانوادگی فرق داره!..می فهمی که؟"..


سکوت می کند.جمله ام جلوی چشمم ورجه ورجه می کند و زبان درازی می کند که "دیدی؟..دیدی؟..نتونستی مثه انسان منو نگه داری؟دیدی نتونستی منو نگه داری؟". یک لحظه چیزی مثل برق از ذهن ام می گذرد.یک دفعه انگار پیر می شوم و یک کت  و دامن می آید تن ام و یک کلاه انگلیسی هم می آید روی سرم و می شوم" خانم مارپل"!.یک چیز ِ این قضیه بودار است.پسرک  حرف یومیه اش را هم بلد نیست بزند و آن وقت می خواهد با جودی ازدواج کند.. جودی که برنده ی چند دور مسابقه ی کاراته و کاتا و کوفت و زهر مار شده.جودی که اتاق اش شبیه آتلیه های هنری ست و همه چیز زنده گی اش باید با وسواس خاصی هنری و خاص باشد.پسرک حتی لباس پوشیدن هم بلد نیست و جودی هفته ای یک دست لباس برای خودش می دوزد.اما این ها هیچ کدام به بدی ِ این نیست که پسرک بی ادب ترین موجودی ست که تا به حال به عمرم دیده ام. بی خیال ِ پتک و حرف های پس زمینه و پیش زمینه ی ذهنم می شوم .می گویم برای اولین و آخرین بار حرف ام را بزنم و دین ِ خواهری ام را ادا کنم . راهنما می زنم و توی حاشیه ی بزرگراه  می ایستم.

از پوست ِ خانم ِ منطقی و مودب در می آیم و می شوم همان دختری که با جودی شب و روز گذرانده و بهتر از هر کس ِ دیگری می شناسدش.می گویم:


_" ببین جودی..به من اصلا ارتباطی نداره که تو می خوای با زنده گی و آینده ت چه غلطی بکنی..همون طوری که تو هیچ وقت سرت رو توی زنده گی من نکردی...اما این قضیه داره یه طور مسخره ای می شه و خودتم خوب می دونی...این که این قدر عجله کنی برای رسیدن به پسرک رو من نمی فهمم.وقتی بابای پسره حاضر نشده براش بیاد خواستگاری و گفته..حیف ِ اون خانواده و اون دختر!..تو از بابای پسره که پسره رو بیشتر نمی شناسی...ببین جودی...اگه فکر می کنی چون با پسره خوابیدی...باید حتما زن اش بشی این مزخرفات رو از کله ت بکن بیرون...هیچ عقب افتاده ای این روزا به فکر ِ این چیزا نیست...اصلا بیا من صد تا دکتر بهت معرفی می کنم.. .ولی این قدر عجله نکن.من می دونم که عجله کردن ات برای اینه که گند ِ این پسره پیش خانواده ت در نیاد...ولی آینده ت چیزی نیست که به این راحتی باهاش بازی کنی..این پسر با اون داستان هایی که با هم داشتین..ارزش ِ دفاع کردن نداره...اینا رو گفتم که پس فردا با گریه و زاری نگی من نمی دونستم و چرا این طوری شد و ...کسی به من نگفت....گوش ات با منه؟"

زیر لب می گوید:" اره..اما من فکرامو کردم..حالا فردا میای؟"


کمی سبک شده ام. اما یک چیز سنگین تری هنوز توی گلوی ام ذق ذق می کند.یک نفس ِ عمیق می کشم و می گویم:" می تونم نیام ؟...یادت نیست روی پشت بوم می خوابیدیم و واسه عروسی هامون نقشه می کشیدیم ؟..می تونم اون آرزوها رو نصفه نیمه بذارم؟...می تونم جودی ِ اون همه خاطره رو...تنها بذارم؟..فردا می بینم ات..اما فکر کن..خواهش می کنم.."


بدون خداحافظی گوشی را قطع می کند  و بوق ِ  تلفن  پرت ام می کند   توی بوق ِ ماشین هایی که مثل برق از کنارم می گذرند..

من ِ گل باقالی!

هفته ی دیگر عروسی ِ دایی اک است.مادرک روزی صد بار زنگ می زند که برایم تعریف کند چه کرده اند و کجا رفته اند و چی خریده اند و آخرش هم به صورت ِ خیلی زیر پوستی ، غیبت ِ "عروس " را می کند.  نمی دانم چرا فکر می کند که من علاقه ای به شنیدن ِ این ببرو بیارها و بخر و ببند ها دارم ،  اما خب از طرفی هم این اولین بار است که توی دنیای مادر و دختر ی مان ، حس می کنم دل اش می خواهد با من درد و دل کند و  نخودچی ِ فامیل را با من بخورد. تمام مدتی که دارد حرف می زند ثانیه ای صد بار دلم می خواهد بگویم :" مامان جان به من چه که کی چی گفته و کی قیافه گرفته و کی چی خریده و کی قراره چی بپوشه .."...اما هی چوب پنبه ی سکوت را فشار می دهم توی حلقومم و فقط گوش می دهم. حالا هم که چند روز است  که کلید کرده "عطی می خواد فلان کار و بکنه...تو چی؟...عطی فلان چیز و میخواد بپوشه...تو چی؟...عطی موهاشو فلان رنگ کرده..تو چی کار می خوای بکنی؟.."

"عطی" دختر دایی ِ سوپر قرتی ِ من است!. هم سن و سال ِ برادرک است  و بسی زیبا و لوند و براق و برنزه و مانکن و فشن و هچل هفت است!..دوست پسرهای اش هم همه یا توی رالی تیغی می زنند!..یا نمایشگاه ماشین دارند و یا جواهر فروشی!"

  مامان دارد پشت سر ِ هم از پروژه های عطی برای عروسی ِ دایی اک حرف می زند و من غرق شده ام  توی فکرهایم.فکر ِ   آن روزهایی که من خودم را بابت ِ اعتقادهای دگم خانواده ام توی اتاقم زندانی می کردم و  عطی خانوم راست راست با دوست پسرهای شان تا دم ِ در خانه می آمدند . یاد ِ وقتی که  خودم را جر و واجر می کردم برای پوشیدن ِ یک مانتوی کوتاه ، و مامان و بابا کوتاه نمی آمدند...و عطی خانوم با بلوز و شلوار  این طرف و آن طرف می رفتند!.یادم است هر بار که دعوای مان بالا می گرفت به مامان می گفتم :" برادرت رو نگاه کن...اونم از خون ِ توست...اعتقاداتش شبیه توست...یه ساختمون اون طرف تر!...اما هر چی هست برای خودشه...بچه هاش رو مجبور به هیچ کاری نمی کنه...چرا شما نمی تونید همه چی تون رو برای خودتون نگه دارید؟...من شبیه شما نیستم...دست از سرم بردارین.." و مامان هیچ وقت هیچ چیز برای گفتن نداشت. من توی مهمانی ها همیشه آن چیزی بودم که پدر و مادرم می خواستند  و عطی همیشه آن چیزی بود که خودش می خواست. به خودم می آیم که می شنوم مامان پشت سر هم هی "الو الو " می کند.با بی حوصله گی می گویم:" گوشم با توست مامان..".می گوید:" بالاخره چی کار می کنی ..آرایشگاه کجا می ری؟..لباس کی می خری؟"

نزدیک است که از کوره در روم.سعی می کنم با آرامش حرف بزنم و می گویم:" من لباس دارم مامان جان..آرایشگاه برم که   نیم کیلو میک آپ بذارن روی صورتم که چی بشه؟..نفسم می گیره اصلا.."

سریع بدون این که فکر کند می گوید:" مثلا چی می پوشی؟"

می دانم که دست بردار نیست.کمدم  را توی ذهنم تصور می کنم و لای لباس ها کمی می گردم و برای این که بی خیالم  شود می گویم:" همون پیرهن گلدار ِ"

صدای مامان می رود بالا که :" وااااااااااااااااا...باز می خوای گل باقالی پاشی بیای؟..آخه اون لباسه؟..فلانی و فلانی و فلانی میان..آدم آبرو داره.."

انگار دست بردار نیست.افتاده روی آن دنده.می خندم که :" مامان جان محض اطلاعتون ..اون گل باقالی ، " دبنهامز" ِ !..و سگ اش می ارزه به همه ی  اون  لباسای مونجوق ملیله ای ِ داهاتی ِ توی بازار! فکر کردی فلانی و فلانی و فلانی چی کاره هستند که من بشینم و به اومدن و نیومدنشون فکر کنم.پروفسورن؟...یا نوبل بردن؟ من همینی ام که هستم..هیچ خری هم برام مهم نیست! اصلا من نمی فهمم..عروس و داماد و عروسی شون  مهمه یا لباسی که مردم می پوشن؟"

انگار که حرفم را نشنیده باشد یک جور ِ تند تند که وقتی عصبی می شود این طوری می شود می گوید:" مثلا که چی؟..لباس ات چی چی دامزه؟...هر چیزی یه آدابی داره..نمی شه که سرتو بندازی مثه اسب هرجا هر چی دوست داری بپوشی....بیا بریم من خودم هم آرایشگاه میفرستم ات هم برات لباس می خرم..اون موهای خرمن رو می خوای همین طوری مثه جنگلیا بریزی دورت و باز یه رژ  بزنی پاشی بیای عروسی؟؟..جلوی فامیل؟..مردم نمی گن پول نداشته بره آرایشگاه..یا پول نداشته لباس بخره؟....این قدر منو حرص نده...ببین عطی چی کارا داره می کنه..."

این را که می گوید قاطی می کنم.کمی صدای ام را بلند می کنم  و می گویم:" مامان جان..چرا متوجه نیستی؟..بحث پول اش نیست. من اصلا  توی درکم نمی گنجه چرا یه آدم  باید واسه یه عروسی خودش رو به آب و آتیش بزنه..بعدش اصن واسه چی یکی بیفته رو صورتم هی ماله  بماله رو صورتم ...اون یکی هم ازون ور هی کله مو این ور اون ور کنه..موهامو بکشه بعدش یه بقچه بکاره رو سرم..لباسم هم خیلی خوبه...خودم هم بلدم خودم رو آرایش کنم...اگه خیلی ناراحتی و آبروت می ره..من اصن نمیام..بعدش چی شده که حالا عطی خانوم شدن دختر نمونه؟!..اون وقتی که گلومو پاره می کردم و می گفتم بذار منم مثه دختر برادرت زنده گی کنم و اون جوری که دوست دارم باشم...عطی دختر ِ مردم بود و من دختر ِ شما!..حالا   دختر ِ مردم داره آبروتون رو می خره و من دارم آبروتونو می برم؟!"


مامان سکوت می کند.می فهمم که نباید این قدر تند می رفتم و حالا وقت ِ این حرف ها نبود.اما حرف ِ زده را نمی شود جمع کرد.برای این که سکوتمان آزاردهنده تر نشود می گویم:" مامان جان..من فعلا برم..بعدا حرف می زنیم..کاری نداری؟"

آرام و دلخور می گوید:" نه!"

و خداحافظی می کنیم.

ماهی خان :(

صبح که رسیدم شرکت ، هر چه قدردنبال "ماهی خان" گشتم ، نبود! اصلا مگر کسی توی آکواریوم بیست سانتی گم می شود؟. فکر کردم بچه ها شوخی شان گرفته و "ماهی خان " را برداشته اند که اذیت ام کنند. نشستم پشت میز تلفن را برداشتم که به الی زنگ بزنم و خط و نشان بکشم که دفعه ی آخری باشد که کسی دست به "ماهی خان " می زند که دیدم نوک دم اش از یکی از صدف هایی که توی خانه اش گذاشتم زده است بیرون. گوشی را گذاشتم و با خیال راحت آه کشیدم و گفتم :" تو که نصف عمرم کردی  ماهی خان ..حالا فقط نصف ِ عمر دارم...خیالت راحت شد؟" .و لبتاب را روشن کردم .برای خودم آب جوش آوردم .از توی کشو جعبه ی چای سبز را برداشتم و یکی از چای های کیسه ای را انداختم توی لیوان و رو به "ماهی خان" گفتم :" بفرما چایی آقا ".اما یک جوری  انگار که خواب باشد هیچ حرکتی نکرد.با انگشت چند ضربه به شیشه ی آکواریوم زدم..گفتم :" در حد یه " خان" خوابیدی هاا" .لیوان ام را گذاشتم روی میز و گفتم :"تا سه می شمارم اگه نیای بیرون..با همین نصفه ی عمرم میارم ات بیرون.." و دستم را بردم توی آکواریوم..."یک...دو..سه...سه!"...دلم مثل آب سدی که یک دفعه باز شده باشد ریخت پایین.صدف را آرام برداشتم و از ترس این  که یک دفعه نپرد بیرون ، نزدیک ِ سطح آب نگه داشتم. با ناخن یک ضربه ی آرام به صدف زدم. بی فایده بود.صدف را کاملا از آکواریوم بیرون آوردم و گذاشتم اش روی میز...

"ماهی خان" مرده بود.همان جا توی آن صدف ِ کوچک که همیشه قایم می شد .یعنی توی خواب مرده بود؟...یا وقتی دیده دارد می میرد رفته و توی صدف خوابیده؟... باورم نمی شد که به این زودی ِ زود...باورم نمی شد که امروز صبح فردای دیشب است که  توی خانه عزاداری راه انداختم که اگر ترنج چیزی ش بشود من می میرم..

 دست می کشم به آن دم ِ کوچکی که از صدف بیرون زده و ...

نصف ِ دیگر ِ عمرم هم تمام می شود!


مثه برگی نسوزونم...

 ..(دانلود)


صدای اش می کنم توی اتاق.چهارزانو نشسته ام روی تخت و با سر اشاره می کنم که روبروی ام بنشیند.دستم  را می گذارم روی گلوی ام که بغض ام نترکد.آرام شروع می کنم به حرف زدن.از این یک هفته ای که برایم یک سال گذشت.از این یک هفته ای که معنی ِ سرویس شدن را با سلول سلول ام درک کردم .از این هفته ای که توی خودم تنها ترین بودم و ازبس با خودم حرف زدم حالم از درونم به هم می خورد.از این هفته ای که شب و روز را گم کرده بودم و نمی فهمیدم چه طور روز را به شب و شب را به صبح می رساندم.دستم را روی گلویم فشار می دهم و سعی می کنم آرام حرف بزنم. که می دانم دروغ گفته...که حس های زنانه حسادت های زنانه نیست...که من شبیه زن ها و دخترهای احمق دور و برش نیستم که تنها دغدغه ام این باشد که  با کی می رود و کجا می رود و چرا دیر می رسد و چرا اصلا نمی رسد...اما همه چیز را توی زنده گی ام شفاف می خواهم...می گویم اصلا بیا و بگو می خواهم امشب را  نیایم خانه و بروم خانه ی  دوست  دختر سابقم که هنوز هم مجرد است و تا صبح عشق و حال کنیم!.....ولی  بیا و بگو .این که ناراحت می شوم یا نه به تو ربطی ندارد.به خودم و خودم مربوط است.اما نگذار ابهام و ابر  سرتا پای رابطه ی نه ساله مان را بگیرد...

 نشسته ام روبروی اش و دست ام را روی گلوی ام فشار می دهم و آرام آرام برای اش میگویم. همان طوری که آن روزها با نرگس می نشستم و حرف می زدیم.یادش می آورم  که قول داده بودیم هر غلطی توی این زنده گی می کنیم بکنیم ، اما دروغ نگوییم ... که اگر هر کس دیگری جای او بود و دوست اش نداشتم و می دانستم ارزش اش را ندارد ، می خواباندم توی گوش اش و می گفتم برو پی کارت و هر وقت اون قدر مرد شدی که پای کارهای ات ایستادی سراغم را بگیر .که من دوستی برای درد و دل ندارم و حرف هایم می ماند برای خودم ..این که تنهایی خوب شدن سخت است...این که نیاز به کمک دارم برای خوب شدن و حال و روزم اورژانسی و خراب است...این که ازدواج نکردیم که زن و شوهر هم باشیم و چاره ای جز ازدواج نداشتیم توی این مملکت ِ نفرین شده با اتفاق های آن سال ها...

آن یکی دستم را هم می گذارم روی گلوی ام تا مبادا اشک هایم بیایند و شبیه دختر های بدبخت ِ گریه کن شوم...شمرده شمره حرف می زنم تا یادش بیاورم که توی گند ترین روزهایی که می شد با یک دروغ سر و ته قضیه را هم آورد ، ایستادم و سرم را بالا نگه داشتم و حقیقت را گفتم و پای همه ی حقیقت هم ایستادم...به تک تک ِ کلمات ام فکر می کنم و سعی می کنم هر چی توی سرم است را بریزم بیرون تا بداند که حالم شبیه چیست...می گویم که حالا دیگر حتی آن شب و شب بعدش برایم مهم نیست  و تنها چیزی که ناراحتم می کند این است که  من را نشناخته و نمی داند که می دانم اش و فکر کرده با یک دروغ  ِ ساده ، همه چیز تمام می شود. 

دیگر نگه داشتن ِ بغض ام برایم سخت شده.آن قدر که صدای ام می لرزد.دست های ام را از روی گلوی ام بر می دارد و می بوسدشان.دست های یخ کرده  اش را می گذارد دو طرف صورتم  که "..عاشق چشماتم باران..می شه بغض نکنی..می شه گریه نکنی...این طوری نگام نکنی...می شه؟..حق با توست...اشتباه کردم...ببخش...آدم ها اشتباه می کنند..من هم آدمم...راست می گی...اما دلیلی برای نگفتن نداشتم...باور کن همه ی زنده گیم تویی...می دونم اگه یه سر سوزن شک داشتی یک ثانیه هم نمی موندی...تو می دونی باران...میدونی که من برای  تو موندم این جا...می دونی که همه ی زنده گیمون یعنی "تو"...یعنی چیزایی که "تو" دوست داری...یعنی کارایی که "تو" دوست داری...یعنی جاهایی که "تو" دوست داری  ...دور و برمون رو نگاه کن..همه چی اون جوریه که "تو" دوست داری...نقاشی های تو...شمع های تو...وسایل ِ تو...میز ِ آرایش ِ یه هم ریخته ی تو...من اینا رو دوست دارم..من  زنده گی مونو  خیلی دوست دارم..تو رو دوست دارم باران ..تو همه ی زنده گیمونی .خودت هم خوب می دونی...نفس هم بی تو نمی تونم بکشم...ناراحتت کردم..می دونم...ببخش باران جان...عذر می خوام... ".از رنگ اش می فهمم که حال اش بد شده.دلم نمی خواهد آن طور شرمنده ببینم اش.دلم راضی نیست جلویم سرش را بیندازد پایین و معذرت خواهی کند.هر چه باشد سیزده  سال از من بزرگ تر است و همیشه سوای همه چیز به اش احترام گذاشته ام.  سرم را ازبین دست های اش عقب می کشم و می گویم:" نیازی به معذرت خواهی نیست...  من بارانم...من همون بارانم....اگر این جا توی خونه ی تو ام برای این نیست که زن ات هستم..برای این نیست که دلم می خواسته ازدواج کنم و کسی "شوهرم" باشه...برای اینه که برای با هم بودن چاره ای جز ازدواج نداشتیم...نمی خوام زنده گیت رو عوض کنی..هیچ وقت نخواستم...این جا از اول اش هم خونه ی تو بوده...فقط  مرد باش  ... روراست باش.پای کارهات وایسا.این که با تو و زنده گی ِ شخصیت کنار میام یا نه به خودم  مربوطه...ولی تو حقیقت رو بگو...حتی اگر بدونی اون حقیقت همه چیز رو زیرو رو می کنه...به زیر و رو شدن ِ من راضی نباش..حالم گفتنی نیست..."

سیگار  بین انگشت های اش می لرزد. زل زده به ترنج که مثل همه ی وقت هایی که دعوا می کنیم می آید و کمی آن طرف تر از من کز می کند و زل می زند به لب های ما. بلند می شوم و از تخت می ایم پایین .می خواهم از اتاق بروم بیرون که می گوید:" میتونم مدتی تنهات بذارم اگه راحت تری...جز معذرت خواهی کاری از دستم برنمیاد...کاری هست بکنم که خوشحالت کنم؟"...بدون این که نگاهش کنم می گویم:" آره...بهم دروغ نگو " و می روم دنبال قرص و سیگارم.ترنج مثل برق از جای اش می پرد و می دود دنبال ام.


پ.ن.1.نیاز به زمان دارم.یه زمان ِ طولانی.باید تیکه هامو پیدا کنم.


 

خانه ای از حباب

 ایستاده است کنار میزم و با ماهی ام بازی می کند . می گوید:" ماهی ت چه قدر تف کرده توی آب..ایناهاش این حباب ریزا...شبیه کف ان..."

می گویم :" اونا تف نیستن خنگ..توی اینترنت خوندم بهشون می گن خانه ای از حباب..وقتی این کارو می کنن یعنی آماده ی جفت گیری ان...هربار نگاهم به خودش و خونه ی حبابیش می افته..دلم می سوزه براش..اصلا نمی دونم چرا همه ی pet های من ناکام می مونن..."


از بازی دست می کشد و دست اش را از توی آکواریوم بیرون می کشد و نگاهم می کند و خیلی جدی می گوید..:" دو ساله دنبال دوست پسر می گردم..دلت برام نمی سوزه...حتما باید کف و تف کنم تا دل ات به رحم بیاد؟"

و بعد با وقاحت زل می زند توی چشم ِ من! 

 قیافه ی من و ماهی ام از وصف خارج است!


پ.ن.1.برای ترنج دنبال "آقا" بگردم...برای "ماهی خان" دنبال خانم بگردم...برای دوستان دخترم دنبال "دوست پسر " بگردم...برای پسرهای دور و برم دنبال "دوست دختر " باشم...بعد هم هر بار فحش "جا%$" را بشنوم لب هایم را گاز بگیرم که "واااااااای چه حرف بدی!!!"

یک آرزوی دسته جمعی

اولین باری که زهره جون را توی کلاس نقاشی مان دیدم ، اول یا دوم دبیرستان بودم. منظورم از "کلاس نقاشی" همان خانه ی  زیبا و دلباز ستاره جون است که  هفته ای دو ساعت دور هم جمع می شدیم و به  غیر از چای و شیرینی خوردن  و گپ زدن ، کمی هم دور ِ هم نقاشی می کردیم.یادم است مادرم یک تابلو از یکی از شاگردهای ستاره جون را دیده بود و پرس و جو کرده بود تا من را بفرستد و استعداد ِ نهفته ام شکوفا شود! .  او و بابا می خواستند یک جوری از دلم دربیاورند که نگذاشتند هنرستان بروم  و مجبورم کردند "ریاضی" بخوانم! شاید برای همین است که هر وقت کسی از نقاشی هایم تعریف می کند یا هر وقت که یکی از تابلوهایم تمام می شود ، بی اختیار یاد مامان و بابا می افتم و این که به چه سختی ای آن روزها من را کلاس خصوصی می فرستادند تا کاری که دوست داشتم را انجام دهم.بابا همیشه می گفت :" این جور خرج کردن ها سرمایه گذاری ست".و انصافا هم هر وقت مامان شروع به غرغر کردن برای هزینه ی کلاسم می کرد ، بابا سریع پول چند ماه را می داد و می گفت :" نقاشی رو باید بره".


زهره جون آن روزها به قول بچه ها "شاگرد" معروف ِ کلاس ستاره جون بود.یک خانم پنجاه ساله ، با صدای دور رگه و هیکل درشت که توی دوران انقلاب سیاسی  کار و زنده گی و شخصیت و همه چیزش را از دست داده بود و حالا همه ی زنده گی اش شده بود نقاشی.توی ذهن ِ دبیرستانی ام ، خانمی که  هر ده دقیقه یک سیگار می کشید و حرف های سیاسی می زد هم خطرناک بود و هم چندش آور. و اگر همان روزها کسی می آمد و می گفت یک روزی تو خودت همین طور سیگار خواهی کشید  و پر از نفرت خواهی شد از آدم های کشورت ، حتما به او و مشاعر ِ از دست داده اش می خندیدم.زنده گی چه بازی هایی دارد به قول بعضی ها!. من شاگرد ارام کلاس بودم و سرم فقط توی تابلو ام بود.نه چای می خوردم ، نه شیرینی ، نه کیک و نه وارد بحث های کلاس می شدم. .خب از همه هم کوچک تر بودم و زیاد سرم توی این جور نشستن ها و گپ زدن ها نبود.طبیعتا باید بعد از دو سه سال ، کلاس و ستاره جون را رها می کردم و پیش یک استاد دیگر می رفتم  و یا حداقل نقاشی را بی خیال می شدم.اما یک چیزی توی این دو ساعت ِ هر هفته بود که  من کل هفته را به امید همان دو ساعت نقاشی می گذراندم. ستاره جون چند بار خانه اش را عوض کرد و من همراه همه ی آن هایی که خانه ی ستاره جون خانه ی خودشان شده بود ، زنجیروار دنبال اش می رفتیم.از اختیاریه...به دیباجی...بعد به میرداماد...بعد قیطریه...شریعتی. فصل کنکور ِ من شد...دانشگاه قبول شدم...چهار سال دانشگاه...و بعد ازدواج ...اما  خانه ی ستاره جون ،  روزهای یکشنبه  قسمت ِ جدا نشدنی ِ برنامه هایم بود...کلاس  هم چنان برقرار بود، زهره  جون کماکان می نشست پشت پنجره و سیگار می کشید و بحث می کرد و پنج دقیقه هم نقاشی می کرد... و بساط چای و کیک و درد و دل و بحث در تمام این سال ها به راه بود. شاگردهای زیادی می آمدند و می رفتند اما من خود به خود شده بودم  یکی از آن ده نفری که توی این ده سال بی وقفه یکشنبه های شان را با ستاره جون و زهره جون گذرانده بودند. دقیق نفهمیدم که چه اتفاقی توی من افتاد اما به خودم آمدم و دیدم که آن قدر به زهره جون نزدیک شده ام که یک هفته هم نبودن اش را نمی توانستم تحمل کنم و مدام سراغ اش را می گرفتم. و این شد که  گاهی سرم می رفت..اما "یکشنبه ها با موری ام" نمی رفت.

خانواده ی زهره جون پخش شده اند توی کل دنیا .یک بار که خانه اش رفتیم بیشتر شبیه موزه ی عکس بود تا یک خانه.می شد فهمید که زنده گی زهره جون خلاصه شده است در جا دادن ِ عکس های عزیزان اش توی قاب های شیک و چوبی.

تا این که  یک روز بالاخره دل را به دریا زد و گفت می خواهد با شوهرش بروند  اروپا و کل خانواده اش را  ببیند.هفته به هفته پروسه ی ویزا و داستان های سفارت اش را تعریف می کرد و همه منتظر روزی بودیم که شیرینی ِ اساسی ِ ویزا را بخوریم. آن روز خبر ِ ویزا گرفتن اش را اول صبح ِ یکشنبه شنیدم و با خوشحالی به بچه ها مسیج دادم که " امروز شیرینی ِ فرانسوی ِ خونگی می زنیم به بدن..زهره جون ویزا گرفت!"  .اما  همان روز ستاره جون زنگ زد که زهره جون کلاس نمی آید و گویا برای یک سری آزمایش بستری شده است.آزمایش  و سیتی اسکن و ..."سرطان ِ سینه از نوع پیشرفته"!...حال و روزمان گفتنی نبود. تازه از غم و غصه ی بابا فارغ شده بودم .هنوز یک هفته هم نگذشته بود که رفتیم دیدن اش .توی همین فاصله همه ی موها و مژه های اش ریخته بود.  بغل اش   کردم و با خنده  گفتم :" دیدین بابام خوب شد؟شما هم."..مرا بوسید و گفت :" عزیزم..من الانم خوبم". یکشنبه ها هنوز یکشنبه ها بود...چای و کیک و بحث .اما پنجره ی خانه ی  ستاره جون بدجوری زهره جون مان را کم داشت.دیگر تلفنتی حال اش را می پرسیدیم.انرژی حرف زدن و دید و بازدید نداشت.


دیروز بعد از کار ، مثل همه ی یکشنبه های این یازده دوازده سال ،  لخ لخ کنان خودم را کشاندم سمت کلاس.از روی عادت زنگ ِ واحد ِ سه  و  بعد آسانسور . ِدر ِخانه ی ستاره جون  را که باز کردم خشک ام زد.دهانم باز مانده بود.نمی فهمیدم آن چیزی را که می بینم. یک کیک ِ مربعی ِ بزرگ ،همان کیک فرانسوی ِ  خانگی  که قرار بود زهره جون برای ویزا گرفتن اش به ما بدهد،  با چند تا گل روی آن و چند تا شمع  روی میز بود و زهره جون هم  کنارش ایستاده بود.بچه ها جیغ  و دست زدند.زهره جون به زحمت و با لرزش  آمد سمتم و گفت :" تولدت مبارک عزیز دلم".کیف ِ چوبی ِ نقاشی ام از دستم افتاد . پریدم و محکم بغل اش کردم.باورم نمی شد که آمده باشد کلاس.باورم نمی شد که برایم تولد گرفته باشند.مثل بچه ها بغض کرده بودم و چانه ام می لرزید.ستاره جون را که بغل کردم فقط دندان هایم را روی لب های ام فشار می دادم که گریه ام نگیرد.بچه ها سریع جمع شدند دور کیک و گفتند "آرزو کن.." ستاره جون و زهره جون این طرف و آن طرفم ایستادند .توی چشم همه ی بچه ها نگاه کردم و گفتم:" با هم ارزو کنیم و با هم فوت کنیم.."

 خندیدند و به میز و کیک نزدیک تر شدند.

دست های هم را گرفتیم...

ارزو کردیم و...

فوووووت..


ترنج

ترنج گربه ی بد غذایی ست.وقتی که دو ماهه بود ، هر جور غذایی که جلوی اش می گذاشتی می خورد و به به و چه چه و تشکر ِ "دُمَکی" هم می کرد!  اما بعدتر که کمی بزرگ تر شد و مزه ی غذای صنعتی را به دست پخت ِ فوق العاده ی این جانب ترجیح داد  حاضر بود پایه ی مبل را گاز گاز کند اما غذایی به غیر از غذای خشک اش نخورد! چند بار غذای خشک برای اش نگذاشتم تا مجبور شود غذاهای دیگر را بخورد اما انگار "لجبازی" یکی از معدود صفت های اخلاقی ست که توی حیوانات هم دیده می شود.  این بد غذایی شامل شیر ، پنیر ، خامه  هم می شود حتی!..مرغ و ماهی و گوشت و تن ماهی هم که هم دست اش می رسد و هم می گوید  "پیف پیف بو می ده"! گربه های توی خیابان را می بینم که حتی از ته ِ خیار هم نمی گذرند  و به این فکر می کنم که خدا حتی برای گربه های زبان بسته هم  "عدالت " اش را خرج نکرده.گذاشته "عدالت" اش را ترشی بیاندازد حتما و بفروشد به نسل های کلونی حتما! یکی مثل گربه ی لات ِ کوچه مان مدام توی آشغال ها دنبال ته مانده ی میوه و کاهو می گردد و همیشه ی خدا هم نوک ِ دماغ اش سیاه است و موهای اش از کثیفی مثل پشم شده و آن وقت  یکی مثل ترنجک غذا و آب اش به جا و روی پر ِ قو کمتر لم نمی دهد و ناز و نوازش اش هم باید سر وقت باشد و تازه دوقورت و نیم اش هم باقی ست..

ما هم دیگر از رو و زیر رفتیم و رهای اش کردیم به حال خودش تا بچه برای عادت غذایی اش خودش تصمیم بگیرد(بعله ما یک همچین خانواده ای هستیم!)

تا چند روز پیش که آخر ِ شب ، طبق عادت رفتم سراغ شربت بیدمشک  درست کردن  که از قضا ترنج هم همان حوالی توی آشپزخانه می پلکید.شربت را درست کرد م و چند تا یخ هم توی آن انداختم و خواستم از آشپزخانه بیایم بیرون که جلوی پای من صحرای قیامت به پا کرد و کم مانده بود بپرد روی سرم .روی دو پا ایستاده بود و ناخن هایش را با زانوی من تیز می کرد.همیشه وقتی این کار را می کند که از چیزی خیلی خوشحال یا خیلی عصبانی ست.از تیزی ناخن های اش توی پوستم دادم رفت هوا و همان جا روی زمین نشستم.نشستن ِ من همانا و شیرجه رفتن ترنج توی لیوان ِ شربت بیدمشکم همان.درست جلوی چشمان از حدقه بیرون ز ده ی من ، تا گردن اش را فرو کرده بود توی لیوان ام و حالا نخور کی بخور.اشک و خنده ام با هم به صورت خیلی مسالمت آمیز همراهی می کردند.باورم نمی شد چیزی را که می دیدم . نصف لیوان را خورد و بعد هم رفت یله داد به مبل و شروع کرد به لیس زدن دست و صورتش.

 

حالا چند شب است که  تا   لیوان شیشه ای بنفش ام  را برمی دارم و صدای اش می کنم..به عشق بیدمشک با سر می دود و می نشیند روی دسته ی مبل و با هم بساط عرق خوری راه می اندازیم .


یه روزی...

خداحافظی می کنیم و می روم داخل ایستگاه ِ بی آر تی و درست توی محلی می ایستم که اتوبوس آن جا توقف می کند تا مسافر ها سوار شوند. گوشی های آیپاد را می گذارم توی گوشم و سرم را می اندازم پایین تا توی کیفم دنبال آدامس بگردم .بالاخره موفق می شوم و زیپ کیفم را می بندم و تا سرم را بلند می کنم می بینم بیشتر از بیست تا موتور سوار کماندویِ مثلا خفن ِ  لباس سوسکی  ِ زره لاک پشتی ِ موتور نینجایی روبروی ام ایستاده اند.از همان هایی که از دور فکر می کنی زیر آن لباس نظامی ، انسانی در هیبت و مرام ِ آرنولد نهفته است و زیرتر از آن لباس و زره ، قلبی از طلا!..بعد که دهانشان را باز می کنند می بینی حتی نمی دانند فعل و فاعل جمله را باید کجای سرشان بگذارند!..نمی دانم چراغ قرمز است یا چی که ایستاده اند و فقط دسته های موتور را هی می چرخانند و هی صدای پارس کردن می دهد موتورشان.یکی شان که خیلی بهم نزدیک است برمیگردد و نگاهم می کند. تجربه !! یادم داده که این ها دو دسته اند.آن هایی که وقتی توی چشم شان زل می زنی شرمنده می شوند و سرشان را می اندازند پایین..و آن هایی که بر و بر مثل گرگ نگاهت می کنند.

فقط سرش سمت من است و کاسکت اش نمی گذارد صورت اش را ببینم که بدانم نوع اولی ست...یا دومی.عکس خودم را توی شیشه ی کاسکت اش می بینم.موهای فرفری ام را از پشت گوش هایم ریخته  ام روی شانه ام و وروسری ام فقط چند میلیمتر از موهایم را پوشانده و گوشی های ِ آیپادم از سفیدی برق می زنند و مثل خرگوش هیستریک وار آدامس می جوم.نمی دانم دارد به من نگاه می کند یا نه اما من بی خیال زل زده ام به کاسکت اش و آدامس می جوم و  نگاهش می کنم.یک جور نگاهی که یعنی " حالا چی؟..باز فرمان ِپاچه گیری ؟...باز دو نفر ریختن تو خیابون و شما مثل پلنگ آماده بودین؟...باز هیجان ؟.." و بعد هم با همان آدامس خوردن ِ مسخره ام پوزخند می زنم.از همان پوزخندهایی که یعنی" بکشید ما را...ملت بیدار تر می شود" !. دلم می گیرد از این که ما آدم های بی بخار هیچ کاری از دستمان بر نمی آید .دلم میمیرد که من راست راست توی خیابان راه می روم و آدامس می جوم و آن وقت آن ها..زیر آن تپه های لعنتی ِ اوین..


چراغ سبز می شود و قبل از این که حرکت کنند باز دسته های موتورشان را می چرخانند و زوزه کشان می گذرند.تمام که می شوند سرک می کشم به آن سمتی که رفته اند که می بینم همان "مرد ِ کلاهی" هم یک لحظه سرش را بر می گرداند و به جایی که من ایستاده ام نگاه می کند.

قلبم می لرزد . به این فکر می کنم که "یه روزی تو..." و او هم احتمالا به این که "یه روزی تو رو..."!

دلارهای دو هزار و پانصد تومانی ام را فروختم سه هزار و پانصد و ده تومان و حقوق دو ماهم را یک شبه به جیب زدم! به همین راحتی! بدون شنیدن هیچ حرف مفتی.بدون این که شش صبح از خانه بزنم بیرون و شش بعد از ظهر جنازه ام برگردد!..کی می گوید چرخ اقتصاد ما نمی چرخد؟...این هم چرخش..این هم نرمش.خر از خدا چه می خواهد؟..بالا و پایین رفتن مداوم دلار و حقوق دو ماه سگ دو زدن را یک شبه در آوردن. اصلا از دیشب به فکرم رسیده که بروم دلار فروش شوم!...دختر دلار فروش هم نداریم...حسابی معروف و محبوب می شوم. من که از دیشب هر شب ارزو می کنم دلار بشود هزار تومان بعد من دوباره همه ی حقوقم را دلار بخرم و بعد دوباره او که رییس جمهور من نیست برود توی یک کنفرانس خبری پای اش را بگذارد روی خون ندا و سهراب و ننه من غریبم در بیاورد و دوباره دلار خودش را بکشد بالا و من دوباره همه ی دلار های هزار تومنی ام را بفروشم چهارهزار تومان و بروم با سود پول ام یک آکواریوم کوچک برای روی میزم بخرم و برای ترنجکم غذای آمریکایی کیلویی شصت هزار تومان بخرم  .  

ترنج  غذای امریکایی اش را می خورد و دور دهان اش را لیس می زند و بوی گل مریمی که آقای نویسنده برای ام خریده است پیچیده توی خانه و  من ذهنم مشغول حساب کتاب است و گوشم به حرف های والا حضرت و منشور شورای ملی  ایرانیان است و...به تنها چیزی که فکر نمی کنم و شعورم نمی رسد..."ایران ویران" است...  





 

پ.ن.۱.             

دخترم

نشسته بودیم دور هم و هر کسی برای کودک ِ به دنیا نیامده ی مریم اسم می پراند و من حواسم پرت شده بود به  این   که خامه های برش ِ کیک ِ توی بشقابم را پس بزنم و آناناس ِ وسط اش را بیرون بکشم که  یک دفعه صدای کسی من را از توی کیک بیرون کشید که پرسید: "باران اگه دختر داشتی اسمش رو چی میذاشتی؟" و من چنگال را گذاشتم کنار بشقاب و  از صرافت کیک و خامه و آناناس افتادم  و سعی کردم بیفتم توی تصویری که روی یک تپه ی بزرگ و سبز هستم و آسمان اش آبی ست و هوا مثل شیشه است و دخترم با چند تا بچه ی دیگر دارد بادبادک هوا می کند و باد می رود توی موهای من و مدام پریشان ام می کند و یک دفعه انگار که باران بگیرد هوا سیاه می شود و    من  نگران یک دفعه صدای اش می زنم "سنجاقک...باید برگردیم خونه"..و برگشتم به طرف بچه ها و گفتم "سنجاقک!" و همه ترکیدند از خنده و آسمان ِ دنیای من و سنجاقک هم ترکید و باران گرفت و من اصلا خنده ام نگرفت از خنده ی بچه ها  و اسم دخترک ِ داشته و نداشته ام شد:" سنجاقک". 

  

 



سال جهش

یادم است یک روز توی کلاس خواستم  کلمه ی "leap " را درس بدهم .تجربه ی ده ساله ی تدریس به من ثابت کرده که اگر یک شبانه روز هم  ،  یک کلمه ی ساده را برای" مغز "  دانشجویان محترم توضیح بدهی توی ذهن شان نمی ماند که نمی ماند.دست آخر هم با دهان ِ باز نگاه ات می کنند که     "?what "!!!....اما کافی ست همان کلمه را با یک جور ادا و اصول خاص و  دلقک بازی به "چشم شان" نشان دهی ،تا عمر دارند آن کلمه یادشان می ماند و توی همه ی رایتینگ ها ، از آن استفاده می کنند و در مواردی با آن کلمه سلام و احوالپرسی هم می کنند!..( از بس که آن کلمه عمیق شده توی شان!) .این شد که برای کلمه ی "leap" از روی صندلی رفتم روی میز و بعد پریدم وسط کلاس و همه خندیدند و به خوبی تفهیم شدند و جیک از کسی در نیامد. این قسمت به خوبی و خوشی سپری شد.اما بعد من ماندم و "leap year"!!!..هر چه قدر ذهنم را چلاندم که چه طور این را بازی کنم به نتیجه نرسیدم. گفتم بگذار اول توپ را پرت کنم توی زمین خودشان ببینم حدس می زنند یا نه.بعد با لحن مرموزی پرسیدم کسی می داند یعنی چه؟...که یک نفر با اعتماد به نفس ِ کامل و با زبان شیرین فارسی  داد زد:" سال ِ جهش!"  .کلمه ی ابداعی ِ ایشان به قدری سنگین و وزن دار بود که چند ثانیه ای همه ی کلاس چشم شان سیاهی می رفت و من مسخ شده بودم توی این مفاهیم..که "سال جهش...سال سقوط...سال سیاه...سال ِ پرش..."!!!..اما سریع ظرف  چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و مثل یک مدرس متبحر یک بشکن زدم تا هیپنوتیزم ِ بچه های کلاس   باطل شود و با چشمک پرسیدم : " سال جهش  منظورت همون سالیه که سیصد و شصت و شش روز داره؟!"...و خلاصه ده یازده تا "دوزاری" هم زمان با صدای قشنگی افتاد و قضیه ختم به خیر شد.  



از صبح که صفحه ی فیس بوق را باز کرده ام نوتیفیکیشن های روز تولد امانم را بریده است و من از صبح با این سوال فلسفی درگیرم که روز تولدم که دیروز بود و توی سکوت و جاده  و غم تمام شد و شب که سرم را روی بالش می گذاشتم به این فکر می کردم که تمام شد!...پس ملت امروز چه شان شده!؟...بعد که تقویم را ورق زدم دیدم "بعله...دل ِ غافل..امسال سال "جهش" است و "روز تولد من"...تبدیل شده به "روزهای تولد من" !.هر چه ما فرار می کنیم از این روز...این روز زاد و ولد می کند و دو روز دوروز خودش را به ما نشان می دهد! آمدیم به روز ِ شمسی ِ تولدمان انگشت شصت (در مفهوم سرزمین خودمان البته ) نشان بدهیم  که   سال ِ "میلادی" انگشت ِ میانی نشانمان داد!..رکب خوردیم بد!اصلا جا خالی دادن به ما نیامده.به درک..والا. اصلا مرده شور ِ سال جهش را ببرند حالا که این طور شد!


هفت ِ هفته !

 باز دوباره نزدیک روز تولدم شد و باز دوباره هر چه غصه و اضطراب دور و برم  بود تصمیم گرفته اند  دست همدیگر را بگیرند  و دور خیز کنند  و جیغ بزنند و  بپرند  توی دلم! 

من چه کار می کنم امسال؟...می گذارم تصمیم شان را بگیرند و دست همدیگر را هم بگیرند و دور خیز کنند و جیغ بزنند و همان موقع که می خواهند بپرند توی دلم ..جا خالی می دهم!


 

می روم سفر...بیست و نه ساله که شوم...برمی گردم