Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

من به این نتیجه رسیدم که اگر از همون اول...به جای این که روز رو به بیست و چهارساعت تقسیم کنند ...به سی ساعت تقسیم می کردن...هیچ ضرری برای  هستی نداشت. ادما بیش از هشت ساعت نمی تونن کار کنن.پس ساعات کاری تغییری نمی کرد.اما  ...سه ساعت به خوابیدنمون (خوابیدن ام!)اضافه می شد..سه ساعت هم به شبا که می رسیم (می رسم!)خونه.اونوقت نه کمبود خواب داشتیم(داشتم!).نه وقتی می رسیدیم خونه...وقت کم می اوردیم!(می اوردم!).

این همه سال...یکی نبوده اینو مطرح کنه آیا واقعا؟


بدون شرح!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام باران خانم

دوباره هفتم مهر ماه امده است، من همیشه می مانم که شب تولد مهم است یا روز تولد اما به گمانم خود " تولد"  هم مهم است و هم دشوار. دشوار تر از همه ، نوشتن برای کسی ست که گاهی فکر میکنی " نکند حرفهایت برایش تکراری شده باشد"  ، " نکند کلماتت برایش عادی شده باشند"

میدانی باران خانم

درست است که امروز ، روز ورود شما به  بیست و هشت سالگی است ، اما بگذار بگویم که من هم نیاز به " تولد" دارم، تکراری شدن برای آدمی چون من دست کم از مرگ ندارد!

اما حالا  این شما هستی که یک سال بیشتر  تجربه داری، یک سال جلوتر آمده ای،  یکسال پخته تر شده ای و کماکان در جوانی به سر میبری!

زندگی  رسم عجیبی دارد، پخته گی نسبت معکوس دارد با جوانی، گرچه اندکی هستند که هوشمندانه این دو را به هم گره میزنند، من جزو آنها  نبودم  اما برای تو  میخواهم که باشی.  من در بیست و هشت سالگی  خانه نشین بودم! و حالا تو وقت سر خاراندن هم نداری،  میبینی؟

امروز  روز تولد شماست باران خانم

ذهن به هم ریخته و تقریبا متلاشی من سخت کلمات را پیدا میکند ، نمیدانم چرا،   ولی من برای شما  روزهای خوب میخواهم، گرچه نمیدانم در کنار من چقدر همه چیز خوب است( پیچیده البته میدانم هست، دشوار هم هست..اما خوب را نمیدانم)  اما روز تولد شما نمیتوان ا رزو های خوب نداشت، امید های بسیار نداشت،  برای همین من برای شما ، شخص شما، روزهای روشن ارزو میکنم، روزهای سبک مثل خواب، خواب هایی مانند رویا، رویا هایی همانند شعر، شعر هایی همانند نسیم، نسیمی پوست نواز مانند  رود، رودی که ارام بپیچد و بیچاند دل و ذهن ما را تا بلکه یک جا نمانیم. و سالروز تولد فقط باید ما را بپیچاند که بدانیم " توقف" غم انگیز است.  و ای کاش انسان حقیقتا سالی یکبار به دنیا می آمد.

راستی میبینی  باران خانم؟

زمان را میبینی که چطور ما را میپیچاند ؟ چشم بستن و باز کردن میشود یک عمر، باورش سخت است اما حقیقت دارد، و من هر وقت فرصت نمیکنم  صورتم را اصلاح کنم این حقیقت را مهیبت تر و سنگین تر حس میکنم.

باران خانم

جهارمین تولد شماست که کنار هم هستیم. روزگار بازی بسیار دارد اما من همیشه خوشحالم که در کنار کسی هستم که صبوری میکند بر ناصبوری  های من

برای شما  ، شخص شما، همه چیز را مبارک و خجسته میخواهم.

تولدت مبارک باران جان


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو..تو..ی..لعنتی که دوسِت دارم!

امروز یکی از سنگین ترین..غمیگن ترین...کش دار ترین...شلوغ ترین...پر استرس ترین ...تیره ترین..پر درد ترین... روزهای زنده گی من است.



امروز روز  تولد من است.



کاش زود تر تمام شود و من برگردم به روزهای معمولی که تولد من نیست.روزهایی که هیچ چیز نیست.


___________________


پ.ن.ها:


پ.ن.1.از فکر این که بیست و هشت سال پیش وقتی به دنیا امدم پدر و مادرم چه حسی داشتند و حالا بعد از گذشتن بیست و هشت سال و همه ی اتفاقاتی که افتاده...نسبت به من چه حس و حالی دارند...احساس خفه گی بهم دست می ده.احساس مردن.عذاااب.از صبح هر کس بهم گفته تولدت مبارک ...فقط بغض کردم.


پ.ن.2.کی این روز تولد تموم می شه که من از فکرش بیام بیرون؟کی می شه که سوزن ِ یاداوری خاطراتم..توی بدنم فرو نره؟ کی می شه که با ارامش و بدون حس حسرت و اضطراب  همه ی زنده گیم رو مرور کنم؟


پ.ن.3.دیشب برام بارون اومد!


پ.ن.4.هر کس توی این پست برام کامنت تولدت مبارک بذاره..برای همیشه از چشمم میفته!