Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دلم برای اولین شب عیدی که با هم داشتیم تنگ شده... 

پر از خنده...پر از شوخی...پر از امید...پر از عشق... 

 

اما حالا..توی آخرین شب سال هشتاد و هشت...که همیشه فکر می کردم باید بنشینیم و به سالی که گذشت فکر کنیم و از خاطره ها حرف بزنیم  و به آجیل شب عید ناخنک بزنیم...و سبزی پلو ماهی بخوریم...تو بی حوصله و کم طاقتی.از صبح مدام بهانه می گیری.به جرز دیوار هم خرده می گیری...لجبازی می کنی...سخت می گیری...می شکنی...می ریزی..نگاه نمی کنی...گوش نمی دهی...سیگار می کشی...قهر می کنی...می روی...بد و بیراه می گویی...آن هم سره چی؟...از نوشتن اش هم شرم دارم...چه برسد به فکر کردن...  

 

من چه می کنم؟...من هم لج می کنم...جواب ات را می دهم...هفت سین تنهایی می چینم...برای گلدان خالی مان  گل می خرم...برای شهراد تخم مرغ رنگی درست می کنم که وقتی تمام می شود خودم هم حالم بد می شود.خب چه کنم؟...این جور کارها دل خوش می خواهد...یاده خاطره های مان میفتم...یاد شب های عید می افتم که معمولا برای من با غم بوده اند تا خوشی...وبلاگ می نویسم...و البته تکه های دلم را جمع می کنم... 

برای من هنوز خیلی چیزها مهم هستند..و برای تو دیگر خیلی چیزها بی اهمیت شده اند... اگر این را به تو بگویم...می گویی مثلا چی؟..بگو..بگو...مثلا چی؟..مثلا؟..مثلا شب عید...مثلا قصه هایی که بر ما گذشت که این شب ها را کنار هم باشیم...مثلا خراب نکردن لحظه ها به خاطر یک مشت حرف  بی ارزش...در حد غبار... 

 

و همه ی این ها...یعنی این که آخرین شب سال هشتاد و هشت است.. 

و من نه تنها خوشحال نیستم...که غمگینم اندازه ی همه ی خاطره های سال هشتاد و هشت...و نگرانم برای سال جدیدی که می گویند از فردا می آید...و سردم شده از هوایی که امشب سرد شده...  

 

و خدا می داند که چه قدر دلم می خواهد صدایم کنی...

برای آرتی

آرتی عزیزم 

 برای تو می نویسم.برای تو که شاید ندانی امروز چه روزیست...برای تو که آن قدر کوچکی که هنوز معنای غم را با قلب ِ کوچک ات درک نکرده ای.و چه خوب...و چه خوب که سال ها باید بیایند و بروند و تو باید بزرگ شوی ...تا درک کنی که امروز چه شد و چه نشد و چه آمد و چه نیامد.حتما تا آن روز ...زمان روی همه چیز سایه انداخته و برای ات درک ِ "نبودن" راحت تر می شود.   

آرتی ِ عزیزم...  

تو من را نمیشناسی.اما من تو و خانواده ی سه نفره تان را که امروز دو نفره شد ، خوب میشناسم.شش ماه بیشتر نیست که چشم باز کرده ای و من از تو ده ها عکس دارم.از یک ماهگی..از دو ماهگی...یک عکس از آن روزی که با مادرت تنها بودی و او به هزار امید و آرزو از تو وقتی می خندیدی عکس انداخته بود .یک عکس از آن روزی که یک کلاه گیس سرت گذاشته بودند و تو می خندیدی...  

 

آرتی عزیزم..  

برای ات می نویسم که بدانی که اگر تا دیروز تو و مادرت همه ی دنیای ِ پدر بودید...از امروز فقط تویی و تو.اگر تا دیروز مادرت مرحم درد های بابا بود...از امروز تویی که باید دست های پدر را بگیری و به او نشان دهی که "هستی".   

آرتی عزیزم..  

امروز روزیه که "پدرت" تنها شد.و فکر نکن که "تنهایی" کار آسانی است.نه.اصلا.تنهایی خیلی سخت است.برای همین است که پدرت تو را هیچ وقت "تنها "نگذاشته و نمی گذارد... آرتی عزیزم... امروز ، 25 اسفند 1388...روزی است که اگر تو نبودی پدرت از غصه پر پر می شد ...اما به خاطر ِ بودن ِ تو...ماند و دوباره به دنیا آمد.کاش بدانی که مردن و زنده شدن در یک روز..یعنی چه.  

 

آرتی عزیزم..  

برای تو می نویسم چون برای پدرت نوشتن آن قدر سخت است که از توان من خارج است.اما برای تو می نویسم که روزی...به پدرت بگویی...که امروز..25 اسفند 1388...همه ی ما با شنیدن ِ خبر ِ رفتن ِ مادرت گریستیم.و کمر همه ی ما مثل کمر پدرت خم شد و شکست...و همه ی ما آمدن عید را فراموش کردیم..و درست همین امروز ، سه شنبه 25 اسفند 1388..همه ی ما از بودن ِ تو خوشحال شدیم و از این که پدرت تو را دارد جان تازه گرفتیم و سرمان را بلند کردیم و برای ات بهترین آرزوها را کردیم و "بهار " را دوباره به یاد آوردیم.   

آرتی عزیزم.. 

 می دانم که این چند وقت مادرت را ندیدی. بیمار بود و بستری...اما از امروز... .مادرت کنار توست.همه جا...همیشه.پیش تو..و پدر.دیگر نه بیماری می تواند جدایش کند نه سفر..  

 

 آرتی عزیز..."همیشگی شدن ِ مادرت" در خاطر ه های تو و پدر... مبارک 

 

 

 

 باران 25 اسفند 1388

I need Aid for Eid

چه قدر دلتنگ این جا بودم ریمیا.

آخرین باری که این جا نوشتم...حرف از پاییز بود ..و حالا ..بعد از این همه وقت..حرف از بهار.

این اولین بار است که دوست دارم این خانه ، دیوار داشت تا به دیوارهایش دست می کشیدم  تا دلتنگی ام را از زیر انگشتانم حس می کردی... 

 

شش ماه از کار ِ مُردابی ام   می گذرد و من هنوز به آن عادت نکرده ام.و تازه فهمیده ام که مشکل ِ من این است که به هیچ چیز عادت نمی کنم.حتی هوا! 

.تنها دلخوشی ام پرداختن  قسط های ماهانه است و گفتن این که" یکی دیگه هم کم شد". 

رسما ، علنا ، و ناموسن...شش ماه است که "هیچ" نکرده ام.تنها اتفاق خوب ِ این روزها...   آواهای فرانسوی     هستند که من به سان ِ زالو از اینترنت می مکم  و...در خیابان ولیعصر...درخت ها را با آن ها نشان می کنم..

ریمیا...عجیب خسته ام.نه از آن خستگی های آخر ِ سال...نه از آن خستگی های کم خوابی...نه از آن خستگی های روزهای شلوغ...نه.هیچ کدام.خسته ام از کلمه ها.از صورت ها و صورتک ها... از صداهای نا هنجار...و عجیب تر این است که جسم ام...جسم ام ازین صداها و صورتک ها درد می کند.باید کمی مایل به دیوانه شده باشم.نه؟

ادامه نمی دهم...تا بدانی که ازین به بعد "هستم".  

 

________________________________________________ 

 

پ.ن.1.این جا جاش نیست...می رم توی ذهنم سیگار بکشم.مملکتی ساختن هاااااااااااااا 

 پ.ن.2.چرا غمگینم واسه عید؟