Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

برای نوید بروجردی زاده

جلسه ی دوم یا سوم بود.تنها چیزی که از تو میدانستم این بود که دیر می ایی ، موهایت را مثل من شانه نمی کنی و روسری های رنگی رنگی سرت می کنی و اسمت "نوید" است. استاد برای این که تمرین جمله هایی که یاد گرفته ایم را بکند رو کرد به من و گفت:" باران..مجرد یا متاهل؟"

_ متاهل.

_ جدی؟...بچه ؟

شیطنتم گل کرد و گفتم :"اره".

همه برگشتند و نگاهم کردند.گفت:" اسمش؟" گفتم " باران".همه خندیدند.استاد گفت:" یعنی هم اسم خودت؟" .گفتم:" بله.خب مگه اشکالی داره؟".استاد با تعجب نگاهی کرد و گفت:" نمی دونم!"..همه می خندیدند.تو هم.کلاس که تمام شد صدایم کردی ...

_"باران؟"

روی پله ها ایستادم.

_ "ما قراره اگه یه روزی بچه دار شیم اسمشو بذاریم باران"

خندیدم و گفتم:" اما من اگه بچه دار شم اسمشو نوید نمی ذارم هااااا.نکنه پسر باشی!"

با هم خندیدیم.با هم از پله ها پایین امدیم.گفتی:" چرا اسم بچه تو هم گذاشتی باران؟".گفتم:" خب گفتیم یه کاره عجیب بکنیم!".و تو باز خندیدی .گفتی:" واقعا؟".جدی گفتم " واقعا".و انگار سال ها بود که تو را میشناختم.گفتم:" من هم نقاشی می کنم".گفتی:" جدی؟..چی؟".

_ " رنگ روغن.اما طراحی تو خیلی قویه"

_ "تو از کجا می دونی؟"

_ "دفترتو دیدم."

_"شیطوون."

و ما تا اخر کوچه حرف زدیم.انگار نه انگار که تا قبل از ان حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم.شماره ها و ایمیل هایمان را رد و بدل کردیم و دوست شدیم.به همین راحتی. 

 

_ "نوید..اون پشت پارک چیکار می کردی؟؟"

_" بابا داشتم روسریمو سرم می کردم!"

_"مگه سرت نبود؟"

_" مقنعه سرم بود بابا...داشتم خفه می شدم!"

_"مطمئن؟..کاره دیگه ای نمی کردی؟؟"

 ***

_"شما شام چی دارین نوید؟"

_" هیچی..شما چی؟"

_ " ما هم هیچی.ایول.به ما هم می گن زن؟"

_" الان ..بهم مسیج داده که شام چی بخوریم؟ منم گفتم یه کاریش می کنیم"

_" اره.بریم تخم مرغ رو یه کاریش می کنیم!" 

 

*** 

_ نویدی...چرا شل می زنی؟

_سوختم.خواب بودم...از تخت افتادم..پام چسبید به بخاری..سوختم!"

_ " یعنی وقتی افتادی نفهمیدی؟؟ خواب زمستونی بودی؟"

_ "باور کن خیلی خواب بودم!"   

***  

_ "فیس بوک هستی؟"

_ "اره اره"

_ "سر می زنی بهش؟"

_ "اره.همیشه!"

_ خوشم میاد ما همه کاری می کنیم جز خونه داری!" 

*** 

 _"نوید چی شد رفتنی شدی؟"

_" نه..ویزام درست نشد!"

_" چه حیف!..اشکال نداره.بالاخره درست می شه!"

_ " مگه کشکه؟" 

ـ"مگه کشک درست می شه؟" 

*** 

و خیلی...خیلی...خیلی وقت های دیگر که حرف می زدیم.کم.اما نزدیک.  

حالا بگو..امروز صفحه ی تو را باور کنم یا مسیجی که هنوز دلیورش نیامده؟ 

 

 

                                             

دست و دل ام به کار نمی رود.با پا و کله هم که نمی شود کار کرد.فک ام از سکوت ِ دوازده ساعته ام درد می کند.امروز به این فکر می کردم که من روزی خواهم مرد و خواهند نوشت:" علت مرگ: سکوت!" فکرش را بکن ریمیا.در مملکتی که همه به خاطر حرف زدن می میرند..کسی از سکوت بمیرد.البته معلوم هم نیست که تا ان موقع من هنوز در این مملکت خراب شده باشم.گفتم "خراب شده" اما ته دلم سوخت.بعد از مدت ها بدون موزیک دارم می نویسم.فقط پنکه ی اتاق را روشن کردم که صدای ویز ویز آقای "ح" ، و جیر جیر ِ خانم" ر" و وینگ وینگ ِ اقای "ی"  با هاپ هاپ ِ ذهن  ام قاطی نشود.دو شنبه ی هفته ی دیگرامتحان سپیکینگ آیلتس دارم  و این تنها موضوع مهمی است که امروز به آن فکر کردم.و البته یک مورد دیگر..و ان هم این که کسی که اصلا از او توقع نداشتم خیلی راحت و به ساده گی و به ارامش ِ یک دریا در جواب به یک سوال اهسته  و بی آزار ِ  من گفت :" خفه شو!"..و من از دیشب به این می اندیشم که "عجب!!..چه به راحتی!..چه به سبکی!...چه جالب !..چه به ساده گی ِ یک تخمه شکستن..چه به ساده گی پا گذاشتن روی دهان و شخصیت کسی...چه بسا به ساده گی ِ یک پازل هزار تکه را کنار هم قرار دادن...می شود کسی را "فحش کش" کرد.و امروز صبح اقای شاهین نجفی چه مفید می خواندند که "یه کم فحش بده..فحش فحش کشم کن!"...بله ریمیای عزیزم.زنده گی ان قدر ها هم که همه می گویند سخت نیست.اصلا راستش ما داریم دوره ی اسانی را می گذرانیم.کاری مانده که نکرده باشیم؟..حرفی مانده که نزده باشیم؟..توهینی مانده که نکرده باشیم؟..سیلی ای باقی مانده که نزده باشیم؟...فریادی مانده که خودمان را کنترل کرده باشیم و نزده باشیم؟..سیگاری مانده که نکشیده باشیم؟..شبی بوده که مست نکرده باشیم؟...خب.پس سختی ِ زنده گی فقط پول در اوردن است؟..ای بابا.اون که ظرف چند سوت-بیشتر از سه سوت البته-  حل می شود.شنیدم توی تراس سفارت ژاپن می شه سیگار کشید.فکر کن؟...کمی کار..کمی تراس..کمی کار...کمی بیشتر تراس. نسبت ِ  وقت هایی که توی ذهنم سیگار می کشم به وقت هایی که جدی و عملی این کار را می کنم بیست است به نیم!.ها ها.الان یک نقاشی می کشم برای این متن..که نشان دهنم..دست و دلم به کار اگر نمی رود...به هزار جای دیگر می رود!

خانم ر الان وارد اتاق شد و فرمود:" اوه اوه..عجب انرژی منفی توی این اتاق هست.باران نمون این جا..بلند شو بیا بیرون!" طوری از انرژی منفی حرف می زند که انگار بوی گند است.اصلا کلمه ی انرژی با کلمه ی منفی چه طور میتواند تلفیق شود؟..انگار کن که بگوییم.." خورشید ِ سرد!" ..یا " ریمیای کثیف!"..یا..البته زنده گانی پر است ازین اراجیف ِ تلفیقی..بی خیال.ادامه بده به نقاشی..

نه به آبی‌ها دل خواهم بستنه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرندو در آن تابش تنهایی ماهی‌گیرانمی‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.هم‌چنان خواهم راند.هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."

این روزها 

ازدواج ...کثیف ترین اتفاقی است که ممکن است برای یک رابطه ی عاشقانه اتفاق بیفتد. 

 

 

شما چه طور؟

crying underwater

با صدای  آخرین ناله ی  موبایلم  که برای شارژر ، به نفس نفس افتاده از خواب می پرم.عرق کرده ام.دستم را به پیشانی ام که موهایم از قطره های عرق به ان چسبیده اند می کشم.به ان طرف تخت نگاه می کنم.مثل خیلی وقت ها  ، نیست.سرم را به ان طرف بر می گردانم و ساعت را نگاه می کنم.دو.بدون ذره ای تامل از تخت پایین و بدون این که لباسم را در بیاورم به سمت حمام می روم.شیر آب گرم و سرد را تا آخر باز می کنم و کنار وان روی زمین می نشینم.هنوز ننشسته ، مثل برق گرفته ها از جایم می پرم و می دوم بیرون.کشوی نامرتب لباس هایم و ناامیدانه زیر و رو کردن همه چیز برای یک سیگار...زیر ِ بلوز زرد...زیر تاپ آبی...تاپ صورتی؟...خشکم می زند.بلوز ِ زرد؟...این که لباس من نیست.تاپ ابی؟..من تاپ ابی دارم اما اصلا این شکلی نیست...من تا به حال این تاپ صورتی را ندیده بودم.فشار آب تغییر کرده و صدای اش وحشیانه تر شده.سیگار را فراموش می کنم .دست هایم میان لباس ها..خشک شده اند...وحشت کرده ام.هیچ کدام را تا به حال ندیده ام.پس این ها مال کیست؟...رویم را بر می گردانم که بروم سراغ اش و بگویم که چه قدر وحشت زده ام.از اتاق بیرون می روم و وارد راهروی سرمه ای مان می شوم که  قسمت مورد علاقه ی او در خانه مان است.

میخکوب می شوم.دختری که چهره اش را نمی بینم روی صندلی نشسته و او هم روبروی او ایستاده و مدام فریاد می زند..

"حوصله تو ندارم.بفهم.حالم ازت داره بیشتر و بیشتر به هم می خوره.نه نه..راستشو بخوای...حتی ازت بدم هم نمیاد..تو رو دوست هم ندارم.برام اصلا مهم نیست چه غلطی می کنی و کدوم گوری می ری...چون ازت متنفرم...پاش بیفته...طلاق ات هم می دم.فکر نکن می ترسم.تو فقط یکی رو می خوای که توی سرت بزنه هرروز.یکی که نذاره نفس بکشی و وقتی یه ذره بهت محبت کرد...شعورت برسه و بفهمی.تو یه بی شعور بیشتر نیستی.دلم نمی خواد ببینمت..اقا به کی بگم؟...یک ماه نمی خوام ببینمت.."

دختر سعی می کرد چیزی بگوید.اما او  مدام فریاد می زد:

_ خفه شو.فقط خفه شو.صداتو نمی خوام بشنوم.من حالم از توو این مسخره بازیات به هم می خوره.ادم بدبخت..یتیم..من دلم ادم ضعیف و بد بخت نمی خواد.من از کسی خوشم میاد که وایسه و دعوا کنه...

دختر معذرت خواهی می کرد و سعی می کرد او را ارام کند.

_ دست به من نزن.غلط می کنی ازین به بعد هم کاری به کار من داشته باشی...برام هیچی مهم نیست...هیچی...

خدایا چی شده؟..به قدم های سنگین به طرف اش می روم.دوست دارم صورت دختر را ببینم...اما سرش پایین است .به محض این که متوجه می شود من امده ام...رویش را بر می گرداند.می گویم:" چه خبر شده؟ ".هلم می دهد و می گوید.."تو یکی دخالت نکن...".

عقب عقب می روم.و روی مبل می نشینم.نمی دانم چه شده.اخرین حرف هایش را نمی شنوم.فقط می بینم که در را می کوبد و از خانه بیرون می رود.به خودم جرات می دهم و به دختر نزدیک می شوم.چشم هایش از شدت اشک قرمز و متورم شده...پایین پایش می نشینم و می پرسم:" شما کی هستید؟..این جا توی خونه ی ما چی کار می کنید؟...".

دختر انگار که مرا ندیده باشد به دیوار و نقاشی هایم که روی ان است خیره می شود و می پرسد:" اگه بخوام یک ماه نباشم ..کجا باید برم؟..من که خونه ای ندارم جز این جا"

صدای اب کم شده است.حتما وان پر شده.می گویم:" یک دقیقه صبر کن"".به سمت حمام می روم.شیرها را می بندم..می خواهم برگردم اما پاهایم نمی خواهند...یک لحظه و فقط یک لحظه تصمیم می گیرم و سرم را زیر اب می کنم و..گریه می کنم...گریه می کنم..و گریه می کنم...به اندازه ی همه ی خاطره هایم...و زنده گی ام...و خانه ای که حس می کنم دیگر خانه ی من نیست...