Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

زنده گی ِ زننده!

زنده گییییییی یعنی : 

 با دختر عمه ها و پسر عمه ها ، شب ِ پنج شنبه بری عروسی  ِ مُتی و عادل  و تا صبح از سر و کول هم برید بالا و برقصید   و بعد مست بیاین خونه و هفت ِ کثافت بازی کنید و بعدشم  دسته جمعی  تازه بشینید رکورد ِ angry bird بزنید و بعد هر کس یه گوشه ای خوابش ببره و بعد به حالت hangover بیدار شین و ببینید اون پسر عمه با مرامه ، پا شده رفته نون و خامه خریده و بعد همه همون طوری دراز کش ، بخزین پای سفره  و تا شب به دیشب بخندین.



اما زنده گی یعنی :

  مجبور شی  به دلایلی از بالایی بگذری  و  پنج شنبه بیای سر ِ کار و بعد هم بدو بدو  بری به یک سفر ِ فاکین فرهنگی و تمام مدت مودب و مرتب باشی و وقتی میخوای بشینی روی مبل ، پاتو خیلی شیک بندازی روی اون یکی پات و همون جوری که bluh bluuh bluh...می کنی...فکرت لواسون و پیش اون کور و کچل های دوست داشتنی باشه و اس ام اس های فحششون رو یکی یکی دریافت  کنی و هر چند ثانیه بابت صدای  پی در پی ِ مسیج از حضور ِ جمع پوووووووووووووزش بطلبینتیتنشسایشسایشستاذظدطتسشیغینشمینیلثصعلیشسدذیشسدیشسن!!!!



آدمی زار

آدمیزاد موجود عجیبی ست...


صبح که می آمدم سر ِ کار با خودم فکر می کردم که اگر امروز بگوید :" نه و نمی شود  و..." احتمالا همان موقع هر چه از دهن و دلم بیرون می آید را نثارش می کنم  و دیشب ام را خواهم گفت ...



حالا چهارزانو نشسته ام روی صندلی ِ شرکت و در اتاق را بسته ام و  مقنعه ام افتاده است روی شانه ام و هی صندلی را به چپ و راست تاب می دهم  و می گوید "نه و نمی شود و ..."  و از سرمای سطل ِ آب سردی که ریخته اند روی بدنم نفس ام بالا نمی اید  اما  بی خیال شانه های ام را بالا می اندازم و می گویم:" مهم نیست "  و ته دل ام می لرزد اما می گویم :" مهم نیست " و باز صندلی را تاب می دهم به راست و چپ  و ...دست هایم روی کیبورد سکوت می کنند و ...می روم توی فکر ِ این که آدمیزاد عجب موجودی ست و چرا مانیتورم هی تار می شود و 

 ...هیچ کدام این ها اصلا مهم نیست.



دزد دریا..دزد هوا...دزد زمین...دزد خاک..

دوست ِ فرنگی ام : امروز روز" مثل یک دزد دریایی حرف بزن" ِ*!


 من  :توی دیار ِ ما ،  هرروز همین روزه!





_________________________________________________

International Talk Like a Pirate Day

(ITLAPD) 

19 sep


حرف ِ آخر

 

 دلم  می خواهد پرتاب شوم.از کجا به کجا؟ از "مهمه " ها به "مهم نیست" ها؟ یا از "مهم نیست " ها به "مهمه" ها؟.دلم می خواهد پرتاب شوم..از یک جای بلند...کوهی ،  صخره ای ، آسمانخراشی .و بعد یک قدم مانده به زمین تو باشی .تا هم پرت شده باشم و هم نیفتاده باشم..


بعد   لب پایینی اش زیر ِ فشار دندان های اش  گز گز می کند تا نلرزد...

نظر شما بعد از تایید درج خواهد شد

کاش این پیغام را هرروز و هر ساعت و هر دقیقه می دیدم و ..

 بعد چیزی  درج می شد توی  زنده گی ام...


 



HOP

سفارت ویزا نداد نقطه

شرکت قاراشمیش شده نقطه

فردا برمیگردم تهران نقطه

سیاست های داخلی و خارجی باز دوباره به ما که رسید به جای hope........ هوپ گفت و از ما رد شد نقطه

 

زنده گی دوباره برگشت به قبل از روزهایی که خالی بودم از امید نقطه


محکومیم نقطه


یک نقطه یک نقطه یک نقطه






نصفِ نیم ِ شب

به موضوع ِ خیلی خاص یا مشکل بزرگی فکر نمی کردم.اما خوابم نبرد.از روی تخت دست های ام را گذاشتم روی زمین و خزیدم پایین و آمدم کنار ِ لب تاب و چمدان ِ هنوز بازم.

حالا که خوب فکر می کنم می بینم ، فکر هزار تا چیز ِ ریز و درشت ِ غیر مهم توی سرم است که با این که کوچک و از پاافتاده اند ، اما نمی گذارند بخوابم.وقتی می گویم کوچک و پیش پا افتاده ، منظورم در عین حال مضحک و مسخره و  البته خنده دار هم هست. اما دز ِ این ها انگار امشب  آن قدر بالاست که اگر با خودم رودروایسی نداشتم می نشستم و پاهای ام را می کوبیدم زمین و زار زار گریه می کردم...

برای؟...مثلا برای این که اضطراب ِ پرواز ِ فردا را دارم  و به این فکر می کنم که نکند امشب شب ِ آخرم باشد و هواپیمای فردا طوریش شود و اطرافیانم مرا نبینند و غصه بخورند و من بروم و این همه ارزوی داشته و نداشته!.  توی خیال خودم ، خودم را آرام می کنم و از شر ِ این خیال راحت می شوم .بعد لجم می گیرد از این مسافرت اجباری ِ عسلویه ، آن هم نه یک روز و دور روز...که شانزده روز! ...بعد دوباره خودم را ارام می کنم و یک لحظه  روی ام را برمی گردانم طرف ِ راهرو  و می بینم که  ترنج وسط راهرو روی سرامیک  ها خوابش برده.دل ام می گیرد که چرا روی زمین به این سفتی خوابیده.دل ام برای حیوانک ام می سوزد و اگر با خودم روراست بودم ، می گذاشتم بغض کنم و یک دل سیر هم برای زمین سخت ِ زیر ِ سر حیوانکم گریه کنم!

بعد یادم می افتد که از سفارت زنگ زدند و آقای نویسنده سهل انگاری کرده و جواب تلفن را نداده و اگر می داد شاید الان یکی از این دغدغه های ارزن سایزم کم شده بود و حالا باید تا یکشنبه صبر کنیم   و آیا یکشنبه چه خواهد شد .بعد تمرکز می کنم که بخوابم و چشم های ام را روی هم فشار می دهم و یاد ِ همه ی دوست های ام می افتم.آن هایی که هستند اما نیستند..آن هایی که نیستند اما هستند...آن هایی که وقتی نبودند من بودم و وقتی هستند..من نیستم.یاد تعداد همه ی روزهایی که ندیدم شان می افتم و دل ام می خواهد پاهای ام را این بار محکم تر بکوبم..

یا پنج شنبه های کذایی که به زور باید برویم سر  کار و ...


   این ها همه ، این موقع شب؟  من را بیدار نگه داشته اند و گرسنه ام کرده اند.آن قدر گرسنه که می ترسم سراغ یخچال بروم و فردا سه کیلو به وزنم اضافه شده باشد!...


این ها را گفتم شاید خوابم ببرد.


خداحافظی.

sans avant-propos


می گه: موهات از پشت روسریت زده بیرون!

می گم : شما رو دیدم هول شدم   روسریمو این قد کشیدم جلو از پشت موهام زد بیرون.


می گه :این چیه توی گوشت؟ موزیک غیر مجازه؟

تو دلم می گم: پ نه پ...مداحی گوش می دم با این موهای از پشت زده بیرونم.!


 من تمام مدت  قلبم مثل قلب خری  می زند که دارد از کنار پرتگاه رد می شود و یک دفعه یک دست و یک پایش می لغزد و کج می شود به سمت دره .آن طور می زند  که فکر می کنم الان است که قلبم از  دهنم بپرد بیرون وبخورد توی صورت ِ خانم ِ ارشاد  و او هم جیغ و داد کند که :" واااااای صورتم ، قلب ِ خری شد!"

________________________________________________________

 

پ.ن.1 گشت ارشاد  ِ ونک ، خر  و عوضی است.

 پ.ن.2.انسان های توی ِ ون ِ گشت ارشاد ، خر تر و عوضی تر .

پ.ن.3. این سوال توی فرم ِ ارشاد بود.آیا برای این تخطی گری از کسی دستور گرفته اید؟؟!!!..آیا از جانب گروهک خاصی حمایت می شوید؟!!

پ.ن.4. اینا واقعا چی فک می کنن؟؟؟

پ.ن.5.غمگینم ریمیا...به خاطر شهر پر دلهره ام ...غمگینم ریمیا!


پ.ن. کنونی: نه من می خوام واقعا بدونم که ایا  مملکته داریم؟!

 

کیه؟!



"آقای اشمیت کیه " را نبینید! .

 

"آقای اشمیت کیه "را نبینید چون از اول اش آن قدر تلخ خند می زنید که وسط های نمایش دهان تان تلخ می شود.


نبینید چون بازی  ‌سیامک صفری  به اوج که می رسد هوش از سرتان می برد و بعد که به خانه بر می گردید و می خواهید بخوابید مدام توی تخت غلت می زنید  به این فکر می کنید که آقای اشمیت کی بود؟...سیامک صفری کی بود؟..سیامک صفری ، سیامک صفری بود یا آقای اشمیت؟!


این نمایش را هرگز نبینید ، چون پانزده دقیقه ی آخر نمایش ، آن قدر توی خودتان فرو می روید که مثل توپ پلاستیکی   غر شده می شوید و بیرون اوردن تان می شود کار ِ خدا.کندن تان از روی صندلی برای بلند شدن و دست زدن برای داوود رشیدی ، بماند!


این نمایش را نبینید چون وقتی از روی صندلی بلند می شوید ، همین طور علامت سوال های ریز ریز  است که از هیکل ِ شما روی زمین می افتد و عمرا بتوانید آن ها را جمع کنید.


نمایش ِ "اقای اشمیت کیه" را نبینید چون آن وقت همان نصفه نیمه ی خودتان را هم گم می کنید و وقتی بیرون می آیید درخت را درخت نمی بینید و ماهی دیگر ماهی نیست.


اگر نمی خواهید معلقی ِ مسخ ِ کافکا را تجربه کنید ، اصلا "اقای اشمیت کیه" را نبینید.


"آقای اشمیت کیه" را نبینید اگر از داوود رشیدی بدتان می آید ، چون بعد از دیدن این نمایش احتمالا کمی باید در خوش آمد و بد آمدتان ، تغییر ایجاد کنید.


"اقای اشمیت کیه" را نبینید و شب راحت بخوابید!

le cauchemar

 

یک لحظه حواسم پرت می شود و ترنج می رود طرف  تراس و می پرد توی حیاط.می دوم در  تراس و   حیاط را نگاه می کنم.آن پایین آرام نشسته و بالا را نگاه می کند.برمی گردم توی آشپزخانه تا دو تا لیوان آخر را هم بشویم و بعد بروم دنبال اش.وارد حیاط که می شوم می بینم چند تا پسر بچه با چوب دور هم می دوند و فریاد می زنند و می خندند.چشمم دنبال ترنج است که می بینم خاکی و کثیف  یک گوشه ی حیاط کز کرده و می لرزد.بچه ها را می زنم کنار و می دوم سمت اش.بالای یکی از چشم های اش خونی شده.برمیگردم و هجوم می برم سمت بچه ها .دست می اندازم یکی شان را می گیرم و شانه های اش را محکم فشار می دهم و همان طور که با عصبانیت به   جلو و عقب  تکان اش می دهم فریاد می زنم:" زدین اش؟..آره؟؟..زدین اش؟" ...پسرک وحشت زده نگاهم می کند.رهای اش می کنم و یکی دیگر را می گیرم و همان طور هیستریک بازوهای اش را می گیرم و تکان اش می دهم و با گریه فریاد می زنم:" می گم زدین اش؟؟...زدین اش؟؟؟".پسرک با ترس  سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.هل ا ش می دهم و برمی گردم و با تمام قدرت سر شان  فریاد می زنم..

...


از خواب می پرم.توی نور کمرنگ چراغ خواب می بینم که پایین ِ تخت  نشسته و خوابالود نگاهم می کند.خم می شوم و بغل اش می کنم.اشک های ام هنوز از خواب نپریده اند...




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.به جنبه ی خودم شک می کنم گاهی!

خداحافظی ِ شبنم

مهمونی تموم شد.به همین زودی .ساعت یک و سی و شش دقیقه است و هیچی باقی نمونده  جز فکر کردن به  تویی که   منو توی مهمونی تنها گذاشتی و رفتی  و شایان ِ ورودی ِ هفتاد و هشت  با اون موهای کنفی و شلوار ادیداس و شیش تا لیوان اسمیرنفی که خورده بود امشب  برای من ِ تنها  ، از تو   رفیق تر بود!