Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

جودی

کلافه و سرگردان توی ترافیک گیر کرده ام و هی موزیک ها را بالا و پایین می کنم که جودی زنگ می زند.

من و جودی با فاصله ی چند ماه به دنیا آمدیم ، توی یک محله بزرگ شدیم ، توی یک مدرسه و یک کلاس درس خواندیم و توی یک دانشگاه  ، یک رشته ی مشابه خواندیم.خلاصه که تا وقتی شخصیت مان شکل نگرفته بود مثل خواهر بودیم.اما دانشگاه که تمام شد و خیر ِ سرمان کمی بزرگ تر شدیم ، حواس مان پرت ِ خیلی از چیزها شد و از خواهر تبدیل شدیم به همان دختر عمه و دختر دایی . حالا کمتر با هم وقت می گذرانیم و با این که از هم همیشه خبر داریم ولی انگار دیگر همدیگر را نمی فهمیم .


سلام و احوالپرسی و فحش کاری ها و بگو بخند های همیشه گی و بعد یک دفعه می گوید :" باری...فردا جشن عقدمه..میای؟"..ماشین جلویی یک دفعه می ایستد و من هم یک دفعه ترمز می زنم. شانه ام از فشار ِ کمربند ایمنی درد می گیرد.دلم می خواهم بگویم "عقد؟؟!!..همون پسره ی بی ادب  ِ بی نزاکت؟ عقد؟؟؟..مامان بابات راضی شدن؟...پسره و اون خواهر ِ بی شعورش که تازه هفته ی پیش اومدن خواستگاری ! همین که باباش نیومد کافی نبود که بفهمی پسره چه جونوریه؟بذار جای پاشون خشک شه حالا...چه مرگت شده؟...اون پسره حتی شاید معتاد باشه...به قیافه ش که می خوره...خجالت نمی کشی مثه دخترای چهارده ساله هول شدی؟.." و خیلی جفنگیات دیگر که تا نوک زبانم می آیند و حتی بعضی هاشان دور خیز هم می کنند که از دهان ام بپرند بیرون.اما در هزارم ِ ثانیه با خودم فکر می کنم که " بچه که نیست...بیست و نه سالشه..فکر کردی الان اینارو بگی..منصرف می شه؟..گیریم که شما دو تا دوست و دختر عمه و دختر دایی...گیریم که توی سر همدیگر هم بزنید به جایی بر نمی خورد...اما حتما پسرک را دوست دارد...اصلا به تو چه؟..دل اش می خواهد با پسرک ِ یک لا قبا ی بدون ِ کار و بدون ِ خانه و بدون ِ ادب و بدون ِ خانواده ازدواج کند.مگر آسیب اش به تو می رسد؟..میخواهد عقد کند...می فهمی؟...یعنی فکر های اش را کرده."


 همه ی این ها می شوند پتک و می خورند توی ِ سر ِ آن حرف های نوک ِ زبانم و می گویم:


_" به سلامتی..مبارک باشه...ولی چه قدر زود؟.." بعد هم می خندم و می گویم:".فکر ِ ما رو نمی کنی که باید بریم لباس بخریم دیوونه؟". او هم می خندد و می گوید:" تو که با هر لباسی بیای خوش تیپ ترینی باری جونم..آره یه کم عجله ای شد...ولی خب دیگه..ردیف اش کردیم.".


 باز می خواهم با پتک بزنم توی سر ِ حرف هایی که نوک ِ زبانم ورجه ورجه می کنند که ناغافل یکی شان از زیر ِ پتک در می رود و می پرد بیرون و می گویم:


_" بهتر نبود بیشتر فکر می کردی؟..درسته که دو ساله پسرک رو می شناسی..ولی خب رفت و آمد خانوادگی فرق داره!..می فهمی که؟"..


سکوت می کند.جمله ام جلوی چشمم ورجه ورجه می کند و زبان درازی می کند که "دیدی؟..دیدی؟..نتونستی مثه انسان منو نگه داری؟دیدی نتونستی منو نگه داری؟". یک لحظه چیزی مثل برق از ذهن ام می گذرد.یک دفعه انگار پیر می شوم و یک کت  و دامن می آید تن ام و یک کلاه انگلیسی هم می آید روی سرم و می شوم" خانم مارپل"!.یک چیز ِ این قضیه بودار است.پسرک  حرف یومیه اش را هم بلد نیست بزند و آن وقت می خواهد با جودی ازدواج کند.. جودی که برنده ی چند دور مسابقه ی کاراته و کاتا و کوفت و زهر مار شده.جودی که اتاق اش شبیه آتلیه های هنری ست و همه چیز زنده گی اش باید با وسواس خاصی هنری و خاص باشد.پسرک حتی لباس پوشیدن هم بلد نیست و جودی هفته ای یک دست لباس برای خودش می دوزد.اما این ها هیچ کدام به بدی ِ این نیست که پسرک بی ادب ترین موجودی ست که تا به حال به عمرم دیده ام. بی خیال ِ پتک و حرف های پس زمینه و پیش زمینه ی ذهنم می شوم .می گویم برای اولین و آخرین بار حرف ام را بزنم و دین ِ خواهری ام را ادا کنم . راهنما می زنم و توی حاشیه ی بزرگراه  می ایستم.

از پوست ِ خانم ِ منطقی و مودب در می آیم و می شوم همان دختری که با جودی شب و روز گذرانده و بهتر از هر کس ِ دیگری می شناسدش.می گویم:


_" ببین جودی..به من اصلا ارتباطی نداره که تو می خوای با زنده گی و آینده ت چه غلطی بکنی..همون طوری که تو هیچ وقت سرت رو توی زنده گی من نکردی...اما این قضیه داره یه طور مسخره ای می شه و خودتم خوب می دونی...این که این قدر عجله کنی برای رسیدن به پسرک رو من نمی فهمم.وقتی بابای پسره حاضر نشده براش بیاد خواستگاری و گفته..حیف ِ اون خانواده و اون دختر!..تو از بابای پسره که پسره رو بیشتر نمی شناسی...ببین جودی...اگه فکر می کنی چون با پسره خوابیدی...باید حتما زن اش بشی این مزخرفات رو از کله ت بکن بیرون...هیچ عقب افتاده ای این روزا به فکر ِ این چیزا نیست...اصلا بیا من صد تا دکتر بهت معرفی می کنم.. .ولی این قدر عجله نکن.من می دونم که عجله کردن ات برای اینه که گند ِ این پسره پیش خانواده ت در نیاد...ولی آینده ت چیزی نیست که به این راحتی باهاش بازی کنی..این پسر با اون داستان هایی که با هم داشتین..ارزش ِ دفاع کردن نداره...اینا رو گفتم که پس فردا با گریه و زاری نگی من نمی دونستم و چرا این طوری شد و ...کسی به من نگفت....گوش ات با منه؟"

زیر لب می گوید:" اره..اما من فکرامو کردم..حالا فردا میای؟"


کمی سبک شده ام. اما یک چیز سنگین تری هنوز توی گلوی ام ذق ذق می کند.یک نفس ِ عمیق می کشم و می گویم:" می تونم نیام ؟...یادت نیست روی پشت بوم می خوابیدیم و واسه عروسی هامون نقشه می کشیدیم ؟..می تونم اون آرزوها رو نصفه نیمه بذارم؟...می تونم جودی ِ اون همه خاطره رو...تنها بذارم؟..فردا می بینم ات..اما فکر کن..خواهش می کنم.."


بدون خداحافظی گوشی را قطع می کند  و بوق ِ  تلفن  پرت ام می کند   توی بوق ِ ماشین هایی که مثل برق از کنارم می گذرند..

نظرات 5 + ارسال نظر

حالم از ملاحظاتی که باعث میشه یه دختر این کار رو با آینده ش کنه به هم میخوره ...تنفر تهوع...

م 1391/07/27 ساعت 15:19 http://gahivaghtaa.blogfa.com

...................................

موش کور 1391/07/28 ساعت 22:24

پس کامنتم کو؟

موش کور 1391/07/28 ساعت 22:25

داشتم می گفتم... جودی و دختر دایی و ماهی رو ولشون کن. دماغت در چه حاله؟

دماغم چاقه چاقه.هنوز چسبنده است!!!(یعنی چسب داره)اما کلیت قضیه خوبه و سلام می رسونه.:)

دیگه نمیشه برگشت عقب ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد