Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

تحقیر شدن بد است. چه حق ات باشد چه نباشد. اندازه اش مهم نیست. چرا و چند و چون اش مهم نیست. حتی مطمئن نیستم که "تحقیر کردن" هم به بدی "تحقیر شدن" باشد. "تحقیر کردن" یک فعل مزخرف است که تا وقتی تو مفعول اش نباشی نمی فهمی اش. این هم مثل خیلی از اتفاقات دیگر زنده گی، یک دفعه و بی این که خبر کند می افتد. مثلا یک ساعت ورزش می کنی و بعد هم یک دوش عالی می گیری و برمی گردی خانه و یک دفعه...یک دفعه تحقیر می شوی!! ...آن چنان که با وجود یک هفته بی خوابی تا صبح نمی خوابی و به این فکر می کنی که "چرا واقعن؟" 

این وورک شاپ لعنتی و آن یکی ِ دو هفته ی دیگر جان برای ام نگذاشته. نه خواب دارم و نه خوراک. اسم اش را می گذارم "درد خسته گی"! این درد با یک روز استراحت آن چنان گورش را گم می کند که معلوم نمی شود از کجا آمده بود اصلا از اول. اما این درد ِ‌از دیشب ام...که حتی اسم هم روی اش نمی توانم بگذارم...فکر نکنم خوب شدنی باشد.  

تحقیر شدن تلخ و دردناک است.  خیلی.

home sweet home

 

بعضی از پدرها صبح می روند سر کار و شب برمی گردند خانه. بعضی های دیگر صبح می روند جنگ  و شب...؟، نه شب برنمی گردند خانه. شاید ماه ها طول بکشد. شاید هم سال ها. بعضی هاشان شاید سی سال!. خوب یادم است که وقتی بچه بودم و مثل این روزها موبایلی در کار نبود و بابا دیر می کرد، دل مادرک مثل سیر و سرکه می جوشید که چه شده یعنی؟...کجا مانده بابا؟..خیلی وقت ها حتی مامان می رفت و جلوی در با بغض می ایستاد تا بابا برگردد و من توی دنیای بچه گی ام هربار که بابا دیر می کرد فکر می کردم که تصادف کرده و.. . انگار همان شب ها بود که فهمیدم بی خبری هیچ هم خوش خبری نیست.

می نشینم توی فرودگاه. "منتظر"...که خبری شود و موبایلم زنگ بزند که بروم یا نروم. اولین بارم است که قرار است بروم و دلهره ام رسیده به آسمان. صف طولانی کانتر می رسد به آخر و من هنوز "منتظرم". از انتظار متنفرم. انگار همه چیز رنگ و مزه اش را از دست می دهد وقتی منتظر چیزی هستی. همه ی ذهن ات جمع می شود و کز می کند  گوشه ی دل ات و فلج می شوی زیر سنگینی ِ انتظار. بالاخره یک تماس و ..."می روم".

پرواز می کنم....کیلومترها..."آبادان"...هوا تاریک است که می رسم. از پنجره ی تاکسی چیزی نمی بینم اما حس عجیبی انگار توی شهر است که نیازی به نور ندارد برای دیدن. چیزی شبیه یک جور غربت ِ ناجور طوری...

اتاق هتل خوب و مناسب است و همه چیز تمیز است اما من مدام غلت می زنم. خواب ام نمی برد. مدام تصویر مامان با بغض جلوی چشم ام است که جلوی در توی کوچه ایستاده. فکر کن که یکی از آن شب ها بابا بر نمی گشت. فردای اش هم برنمی گشت...پس فردای اش هم...ماه بعدش هم...سال بعدش هم..سال های بعدش هم...سی سال؟!...گفتند هشتاد و دو "نفر" برمی گردند فردا خانه! هشتاد و دو "بابا"...هشتاد و دو "برادر"...هشتاد و دو تا "فرزند"...مهم نیست که بابا یا برادر یا فرزندت زنده است و کنارت راه می رود و با تو حرف می زند و می خندد...یا فقط یک تکه استخوان است. بابا همیشه باباست. برادر همیشه برادر است و فرزند همیشه فرزند.

شب تا صبح ام انگار ده سال طول می کشد. تاکسی می گیرم و می روم تا مرز.آن هایی که بعضی ها به اش می گویند" شلمچه" و برای بعضی های دیگر همین یک کلمه یعنی هزار تا کلمه. می رسم به مرز. تا چشم کار می کند نیروهای نظامی و سرباز است. به خودم می گویم:" امکان  ندارد بتوانی  بگذری و برسی آن طرف. این آدمیان مرد سالار!"...چند بار می روم سمت ِ سد ی که سربازها درست کرده اند وتگ ام را نشان می دهم که من از سازمان ِ فلانم  اما هر بار جلوی ام را می گیرند و محکم می گویند که "نه". شاید هزار مرد و هزار جفت چشم که دارند له ام می کنند. بی فایده است. "تگ" خدا را هم نشان می دادی به هیچ جای شان حساب ات نمی کردند.  چیزی به ذهن ام می رسد و یک دفعه محکم می روم و  با پررویی تمام دست به سینه می ایستم جلوی شان و خودم را می زنم به کری و مثل سنگ زل می زنم به آن طرف مرز که اگر همکاران عراقی ام آمدند ببینندم!...می دانم که سربازها نمی توانند بهم دست بزنند نامحرمم خب!. چند تا از درجه دار های شان می آیند و خواهش می کنند که کنار بایستم. من اما هنوز کرم.!...دست به سینه ام و قلب ام چنان می زند که دست های ام را محکم روی سینه ام هی فشار می دهم که مبادا کسی صدای قلب ام را بشنود. فکر کنم بیست دقیقه کر بودن ام طول می کشد تا بالاخره کسی می آید دنبالم و از جلوی دیوارهای نظامی و دهان های بازشان "مغرور" رد می شوم و می رسم آن طرف مرز. می خواهم بروم جلوتر اما پاهای ام انگار چسبیده اند به زمین. هشتاد و دو تا تابوت..جلوی چشمم آرام با وقار...روی زمین انگار نشسته اند. برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. آن خیلی دورترها انگار هزارتا مادر ایستاده اند جلوی در با بغض و این طرف فقط هشتاد و دو تا..هشتاد و دو تا بابا...هشتاد و دو تا برادر. بغض می کنم از فکر این که به   بعضی از این تابوت ها چه قدر بیهوده بزرگ اند برای یک تکه استخوان کوچک...

زیر لب می گویم:"خوش اومدین...دیر...ولی اومدین"..

یک لحظه احساس می کنم جثه ی کوچکی کنارم ایستاده. برمی گردم و نگاه اش می کنم. سلام می کند و می پرسد که می تواند چند لحظه وقت ام را بگیرد.  بعد از همسرش می گوید که هنوز برنگشته خانه بعد از سی و چند سال و این که می توانم برای اش پرس و جو کنم یا نه. بغض می کنم...می گویم اما این جا که نمی توانید نام و نشانی پیدا کنید. این جا فقط مراسم تبادل است. اگر خبری شود حتما خبرتان می کنند. می گوید" اما این جا امیدوارم می کند که هنوز دارند خیلی ها برمی گردند..شاید او هم یک روز...مثل همین ها" دست خودم نیست. بغل اش می کنم که اشک های ام را نبیند. آرام می گویم که شوهرش برمی گردد. شاید دیر...اما برمی گردد. همان طور که بغل اش کرده ام آن دورهای آن طرف مرز را نگاه می کنم و التماس وار میگویم:"  به خاطر بغض هایی که  تمامی ندارند تا نیایید...این جا تا همیشه چشم های چون این زنی به در است...برگردید..."

صبح آمدند و بی مقدمه پرسیدند که آیا می روی مرز به جای ریتا برای مراسم ِ فلان که سازمان مان باید حضور داشته باشد؟...گفتم"چرا که نه! من اصلا عاشق این جور هیجان های لب مرزی ام!"..بعد هی این پا و آن پا کردند و آب دهن شان را قورت دادند و دهان شان را جویدند و  من و من کردند و بالاخره فرمودند: "نظامی های کشورتان را که می شناسی! یک دخترک تک و تنها را تحویل نمی گیرند... رضا را با خودت ببر که تنها نباشی و معذب هم نباشی و نباشند!"

این ها هم یاد گرفته اند چه جوری روی سگ من را بالا بیاورند.  نمی دانند که ما زن ها چه قدر تازه گی ها حساس شده ایم  به این جامعه ی مرد سالار؟!...نمی دانند که ما چه قدر گارد گرفته ایم تازه گی ها برای این که دیده شویم در جامعه مثلا؟! پوزخند ِ رضا هنوز روی لب اش به بار ننشسته بود که از روی صندلی ام بلند شدم و گفتم:" بهتر است این قدر لی لی به لالای کشور ما و نظامی ها و انسانیان ِ راس امورش نگذارید!...رضا مترجم است. اتفاقا از آن مترجم های خوب هم  هست. هیچ کس هم روی دست اش نیست. زیر دست  و کنار دست و اصلا هیچ جای دست اش هیچ کس نیست!...ولی  ما که فردا نیازی به مترجم نداریم آن جا. فقط می خواهید راست راست با من روانه ی مرزش کنید که چه؟!...من تنها نباشم؟!...من دخترک تنها و غریب و کبریت فروشم و رضا خان قرار است بشود بادیگارد من با حفظ سمت!؟...لازم نکرده. من ضرورتی نمی بینم. اصلا بهتر است هم آن ها من را بشناسند و هم شما!...دل شان خواست می آیند جلو و با من حرف می زنند. دل شان نخواست...خودشان باید دنبال کسی بگردند که با ما وارد دیالوگ شوند!". Eve جا خورد و به رضا هم برخورد.  رضا متلکی شبیه این که "دخترا شیر شدن فمینیست شدن قارچ سینا شدن!" حواله ی من کرد و از اتاق بیرون رفت. Eve هم گفت هر جور که خودت راحتی و رفت و من ماندم و بازوهای قارچ سینایی ام!


***

کانتر داشت بسته می شد و من هنوز نمی دانستم که باید بروم یا نه.   Eve از این طرف ِ مرز زنگ می زد و می گفت که گرین لایت نگرفته ایم و Haifa از آن طرف مرز زنگ می زد که بیا شاید تا فردا گرفتیم!. بین زمین و هوا مانده بودم و یک کانتر آدم معطل یک گرین لایت لعنتی!...دقیقه های آخر بود که Eve زنگ زد و گفت که برنامه پندینگ است و پا در هوا و معلوم نیست که چه می شود و خودت تصمیم بگیر و ما نمی دانیم چه کنیم! گفتم که اگر بروم و برنامه کنسل شود، فقط "پول ِ سازمان و وقت ِ من" است که می سوزد...ولی اگر نروم و برنامه برگزار شود یک "فرصت" است که می سوزد. پس می روم!...کارت پرواز را گرفتم و آمدم...


***

"آبادان"


یک صدایی شبیه قران یا دعا پیوسته و مکرر از جایی پخش می شود. اضطراب مراسم فردا بی خواب ام کرده. دروغ چرا..."تنها بودن ام" هم!...ولی مثلا کم نمی آورم!...بابا اگر بود و برای اش می گفتم که فردا قرار است بروم ش.ل.م.چ.ه...چه ذوقی می کرد و حتمن صد تا خاطره از شلمچه می گفت برای ام. چه قدر دلتنگ است این جا بابا.  فردا قرار است تکه های استخوان های "هشتاد و دو تا" "بابا" را تحویل بگیرم  شاید!  و آن دورتر ها توی قصه ها...هشتاد و دو تا مادر ِ هنوز به چشم شان به در است که تکه ای برسد و بشود پسرشان... "مامان" و "بابا" عجب حکایت های غریب و عجیبی اند ریمیا.