Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

home sweet home

 

بعضی از پدرها صبح می روند سر کار و شب برمی گردند خانه. بعضی های دیگر صبح می روند جنگ  و شب...؟، نه شب برنمی گردند خانه. شاید ماه ها طول بکشد. شاید هم سال ها. بعضی هاشان شاید سی سال!. خوب یادم است که وقتی بچه بودم و مثل این روزها موبایلی در کار نبود و بابا دیر می کرد، دل مادرک مثل سیر و سرکه می جوشید که چه شده یعنی؟...کجا مانده بابا؟..خیلی وقت ها حتی مامان می رفت و جلوی در با بغض می ایستاد تا بابا برگردد و من توی دنیای بچه گی ام هربار که بابا دیر می کرد فکر می کردم که تصادف کرده و.. . انگار همان شب ها بود که فهمیدم بی خبری هیچ هم خوش خبری نیست.

می نشینم توی فرودگاه. "منتظر"...که خبری شود و موبایلم زنگ بزند که بروم یا نروم. اولین بارم است که قرار است بروم و دلهره ام رسیده به آسمان. صف طولانی کانتر می رسد به آخر و من هنوز "منتظرم". از انتظار متنفرم. انگار همه چیز رنگ و مزه اش را از دست می دهد وقتی منتظر چیزی هستی. همه ی ذهن ات جمع می شود و کز می کند  گوشه ی دل ات و فلج می شوی زیر سنگینی ِ انتظار. بالاخره یک تماس و ..."می روم".

پرواز می کنم....کیلومترها..."آبادان"...هوا تاریک است که می رسم. از پنجره ی تاکسی چیزی نمی بینم اما حس عجیبی انگار توی شهر است که نیازی به نور ندارد برای دیدن. چیزی شبیه یک جور غربت ِ ناجور طوری...

اتاق هتل خوب و مناسب است و همه چیز تمیز است اما من مدام غلت می زنم. خواب ام نمی برد. مدام تصویر مامان با بغض جلوی چشم ام است که جلوی در توی کوچه ایستاده. فکر کن که یکی از آن شب ها بابا بر نمی گشت. فردای اش هم برنمی گشت...پس فردای اش هم...ماه بعدش هم...سال بعدش هم..سال های بعدش هم...سی سال؟!...گفتند هشتاد و دو "نفر" برمی گردند فردا خانه! هشتاد و دو "بابا"...هشتاد و دو "برادر"...هشتاد و دو تا "فرزند"...مهم نیست که بابا یا برادر یا فرزندت زنده است و کنارت راه می رود و با تو حرف می زند و می خندد...یا فقط یک تکه استخوان است. بابا همیشه باباست. برادر همیشه برادر است و فرزند همیشه فرزند.

شب تا صبح ام انگار ده سال طول می کشد. تاکسی می گیرم و می روم تا مرز.آن هایی که بعضی ها به اش می گویند" شلمچه" و برای بعضی های دیگر همین یک کلمه یعنی هزار تا کلمه. می رسم به مرز. تا چشم کار می کند نیروهای نظامی و سرباز است. به خودم می گویم:" امکان  ندارد بتوانی  بگذری و برسی آن طرف. این آدمیان مرد سالار!"...چند بار می روم سمت ِ سد ی که سربازها درست کرده اند وتگ ام را نشان می دهم که من از سازمان ِ فلانم  اما هر بار جلوی ام را می گیرند و محکم می گویند که "نه". شاید هزار مرد و هزار جفت چشم که دارند له ام می کنند. بی فایده است. "تگ" خدا را هم نشان می دادی به هیچ جای شان حساب ات نمی کردند.  چیزی به ذهن ام می رسد و یک دفعه محکم می روم و  با پررویی تمام دست به سینه می ایستم جلوی شان و خودم را می زنم به کری و مثل سنگ زل می زنم به آن طرف مرز که اگر همکاران عراقی ام آمدند ببینندم!...می دانم که سربازها نمی توانند بهم دست بزنند نامحرمم خب!. چند تا از درجه دار های شان می آیند و خواهش می کنند که کنار بایستم. من اما هنوز کرم.!...دست به سینه ام و قلب ام چنان می زند که دست های ام را محکم روی سینه ام هی فشار می دهم که مبادا کسی صدای قلب ام را بشنود. فکر کنم بیست دقیقه کر بودن ام طول می کشد تا بالاخره کسی می آید دنبالم و از جلوی دیوارهای نظامی و دهان های بازشان "مغرور" رد می شوم و می رسم آن طرف مرز. می خواهم بروم جلوتر اما پاهای ام انگار چسبیده اند به زمین. هشتاد و دو تا تابوت..جلوی چشمم آرام با وقار...روی زمین انگار نشسته اند. برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. آن خیلی دورترها انگار هزارتا مادر ایستاده اند جلوی در با بغض و این طرف فقط هشتاد و دو تا..هشتاد و دو تا بابا...هشتاد و دو تا برادر. بغض می کنم از فکر این که به   بعضی از این تابوت ها چه قدر بیهوده بزرگ اند برای یک تکه استخوان کوچک...

زیر لب می گویم:"خوش اومدین...دیر...ولی اومدین"..

یک لحظه احساس می کنم جثه ی کوچکی کنارم ایستاده. برمی گردم و نگاه اش می کنم. سلام می کند و می پرسد که می تواند چند لحظه وقت ام را بگیرد.  بعد از همسرش می گوید که هنوز برنگشته خانه بعد از سی و چند سال و این که می توانم برای اش پرس و جو کنم یا نه. بغض می کنم...می گویم اما این جا که نمی توانید نام و نشانی پیدا کنید. این جا فقط مراسم تبادل است. اگر خبری شود حتما خبرتان می کنند. می گوید" اما این جا امیدوارم می کند که هنوز دارند خیلی ها برمی گردند..شاید او هم یک روز...مثل همین ها" دست خودم نیست. بغل اش می کنم که اشک های ام را نبیند. آرام می گویم که شوهرش برمی گردد. شاید دیر...اما برمی گردد. همان طور که بغل اش کرده ام آن دورهای آن طرف مرز را نگاه می کنم و التماس وار میگویم:"  به خاطر بغض هایی که  تمامی ندارند تا نیایید...این جا تا همیشه چشم های چون این زنی به در است...برگردید..."

نظرات 8 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج 1393/08/27 ساعت 12:00

انگار این هفته قراره من برای همه ی شهدای جنگ اشک بریزم.... یکشنبه صبح که اون کاراناوال راه افتاده بود برای تشییع آقای پاشایی، من توی تاکسی خبری شنیدم که می گفت توی شهر اصفهان یک روز ۳۷۰ شهید تشییع شدن....... ۳۷۰ تا جوان، برادر، پدر، فرزند........ و همون روز اصفهان باز اعزام داشت به جبهه. بعدش پیاده از امیرآباد بر می گشتم به سمت انقلاب یه نقاشی بزرگ از یه شهید روی دیوار بود که توی نقاشی، ریش هاش بلند و نامرتب بود و صورتش لبخند خسته ای داشت، دکمه ی جیب پیراهن خاکی رنگش باز بود... یاد عکس های جبهه دو تا برادرم و بابام افتادم. خسته بودن و خاک آلود. اما لبخند می زدن. فکر کردم چی باعث می شده اونا توی اون عکس ها لبخند بزنن با اون همه خاک و خستگی... فکر کردم اون روزها وسایل اصلاح دم دستشون نبوده و برادر من، برادرهای من، همه شون با ریش هایی که فرصتی برای زدنشون نبود، جنگیدند تا من و تو و پاشایی ها بتونیم زنده بمونیم که وقتی می ریم کنسرت خواننده ی محبوبمون حتی یادمون هم نیفته چند تا زن بی شوهر شدن و چند تا مادر بی فرزند؟ اون وقت بود که بغض کردم برای همه ی اون جوونا... برای معصومیتشون و گمنامیشون. برای همه ی اون خونواده هایی که هنوز چشم به راهن برای یه استخون... برای یه خبر حتی.......
مردم ایران اگر یه ذره غیرت داشته باشن تا ابد باید برای همین ۸۲ نفر عزادار باشن.....

پراز حرفم! مثل تو...

زهرا 1393/08/28 ساعت 10:25

فریدای عزیزم

شادی 1393/08/29 ساعت 06:14

لعنت به جنگ...

لاله 1393/08/29 ساعت 11:07

خیلی دردناکه میفهمم این انتظار رو

سیمین 1393/08/29 ساعت 11:47

غم داره
عمیق هم هست!

خروس 1393/08/30 ساعت 01:41

جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدن حقیقت ره افسانه زدن پدر جان

اگر داستان هست که خیلی زیباست
و اگر توصیف کردید که خیلی خیلی زیبا توصیف کردید

سلام فریدای عزیز:

بعد از سی سال، البته سی سال که نه! دقیقا سی و دو سال و شش ماه و پنج روز، منو بردی به روز تولدم در آن زمان. تمام این لجظاتی را که گفتی با تمام وجود حس کردم. حال تو رو وقتی که برای تحویل اچساد رفته بودی.
میدونی، شاید من هم باید امروز توی یکی از اونها بودم. ولی نمیدونم که شانس آوردم که هنوز هستم ، یا بد شانسی!

بد شانسی از این نظر که باید مثل حاج کاظم فیلم آژانس شیشه ای خیلی چیز ها رو میدیدیم و افسوس می خوردیم برای حال اونهایی که برای اعتلای این سرزمین جنگیدند.

اشکمو در آوردی دختر.

قلمت در بیان حس تو در آون لحظات، منو منقلب کرد.

اونهایی که تو به ملاقاتشون رفته بودی، همونهایی هستند که در جنگ بصره، توی اون هوای تف زده و طوفان رمل سوزان، با هم به استقبال سرب داغ رفته بودیم و ......

بدجوری فکرمو مشغول گذشته های دور کردی! دوری که هنوز خیلی بهم نزدیک است و انگاری همین دیروز بود، نمیدونم چرا این ذهن لعنتی از اون روزها پاک نمیشه.

نوشته ات منو یاد فیلم شیار 143 انداخت. یاد اون مادر. یاد دوستایی انداخت که توی اون جنگ بصره توی اون بیابون جا موندند و حالا شما می روید و پیدایشان می کنید.

یاد خیلی چیز ها ....

و یاد خیلی از آمالی که برای انها جنگیدیم و هنوز هم آرزویشان را داریم.

نمی دونم چی بگم...
حرفامو بعدن می گم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد