Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یکتا در آیینه...

این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن‌ ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف. 

 

 گیر ِ‌کار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ، مثل آن روزها ، انگار نه انگار که از اسفند هم را ندیده ایم می گوید "باران سلام...من و یکتا تازه رسیدیم..شما کجایین؟" .می گویم که من هم دیر کرده ام و همان حوالی در ورودی ام و مکالمه می شود تو کجایی الان و من کجایم الان و بمان تا برسم و پس کجایید.گوشی توی دست ام است و دارم دور خودم می چرخم که یک دفعه نگاهم خشک می شود روی دو تا چشمی که بالای پله ها زل زده اند به من. "ایستاده" بود و همان طور که آبنبات اش را لیس می زد پایین را نگاه می کرد."ایستاده" بود ریمیا...می فهمی؟..."ایستاده" بود.وقتی بچه ها این طور می ایستند یعنی پس راه هم می روند."راه می رود؟"...بار آخر که دیدم اش و  روز تولدش بود به زحمت چهار دست و پا این طرف و آن طرف قل می خورد. بهار کنارش ایستاده و پشت اش به من است اما صدای اش توی گوشم است.نمی فهمم چه می گوید.من فقط لرزان و حیران روی پله ی یکی مانده به یکتا ایستاده ام و همین طور اشک است که پاک می کنم.بهار برمی گردد.بی این که نگاه اش کنم  غرق آن عروسک ِ ایستاده ی روبروی ام هستم که نمی دانم چرا به اشک های ام لبخند می زند. می ترسم دست ببرم توی موهای فرفری اش و خوابم مثل حباب بترکد. دست ام را دراز می کنم و گوشی ام را می دهم به بهار و یکتا را بغل می کنم. کفش های گُل دارش می خورد به مانتوی ام."کفش" پای اش می کند ریمیا..می دانی یعنی چه؟...یعنی "راه می رود"...یعنی همان موجودی که دو روز برای آمدن اش نخوابیدیم حالا راه می رود. دیگر یادم نیست چه طور رسیدیم به کافه و بچه ها. بهار مدام زیر گوشم غر می زد که "بی معرفت...چرا پیش مون نمیای و ...خیلی از دستت دلخورم و..." من به هیچ جای ام حرف های اش را حساب نمی کنم. برای ام اصلا مهم نیست که چی بلغور می کند. یکتا نشسته روبرویم و من قلقلک اش می دهم و او ریسه می رود و  من نمی فهمم چرا این قدر این موجود را دوست دارم. 

 

 بهار هنوز نشسته و حرف می زند. یکتا را بغل می کنم و می گویم "ما می رویم قدم بزنیم"!همیشه دل ام می خواست یک روزی آن قدر بزرگ بشود که قدم بزنیم با هم. دست اش را می گیرم و کنارم راه می آید و من خدا هم بیاید پایین باورم نمی شود که دارد کنارم راه می رود. برای اش حرف می زنم و  می گویم که طبقه ی بالا پر از اسباب بازی ست و او  هم سرش را گرفته بالا و دست اش توی دست من و کج کج راه می رود. یک لحظه حس می کنم همان طور که سرش رو به بالاست برای کسی دست تکان می دهد. می ایستم و بالا را نگاه می کنم."آیینه".کوچکم برای خودش دست تکان داده بود.  

دل ام پر پر می زند.دوست دارم بچسبانم اش به خودم و دیگر جدا نشود. 

بغل اش می کنم و دوباره می رویم زیر آیینه و ... 

برای مان دست تکان می دهد. 

 

یک تا امروز

بی اغراق هر روز ِ این هفته را امروز و فردا کردم که بیایم این جا و بنشینم و بگویم که من دقیقا از این موقع تا امروز یکتا را ندیده ام و هر بار که یادش می افتم دلتنگی دنیا آوار می شود روی سرم و دل ام می خواهد سر و دل ام را با هم بکوبم به دیوار.

بعد از آن شب چند تا مسیج بین مان رد و بدل شد و اما فقط همین.بی این که بخواهم به روی خودم بیاورم هنوز آن قدر دلخور بودم که حتی عید را هم پیش یکتااکم نرفتم و هیچ به هیچ و هیچ به هیچ. چند باری بهار زنگ زد اما من خریت ام گل کرد و جواب ندادم .(از ااین کار همیشه به عنوان بچه گانه ترین حرکت توی رابطه ام یاد خواهم کرد!)

راست اش من این جور وقت ها یا سیاه یا سفید می شوم.یا باید بنشینم و با طرف to the point حرف ام را بزنم ، یا ترجیح ام این است که حرفی نزنم و نزنم تا وقت اش برسد. نه که لباس آن شب و حرف بهار برای ام مهم باشد، نه.اما این که برای کسی شب ها و صبح ها بیدار مانده باشم و بعد دهان اش را باز کند و بگوید که "لباس تو آبروی من را جلوی مهمان هایم می برد" از آن سنگین ترین هاست.

امروز توی کوچه پس کوچه های ساعی یک دفعه دیدم کسی که از جلوی ماشین ام رد شد امید بود.داشت با تلفن اش حرف می زد که بوق زدم و برگشت.ایستادم و از ماشین پیاده شدم.امید هم از آن طرف خیابان دوباره برگشت این طرف.آرزو کردم که کاش کمی آرایش کرده بودم و بهتر به نظر می آمدم.هم دیگر را بغل کردیم و اولین جمله ای که بعد از سلام گفت این بود که "خاله باران ِ بی معرفت...سازمان مللی شدی تحویل نمی گیری؟".بی این که خنده ام بیاید گفتم :" سازمان ملل کجا بود...کلاغه خوب کار نمی کنه انگار..یکتا خوبه؟...بهار چی؟".گفت که خوبند و دوباره پرسید که چرا به شان سر نمی زنم.هزار تا حرف چرخید توی سرم .اما خودم را بزرگ تر از گله گذاری  و شکایت دیدم.بی رمق از بی خوابی ِ دو شب گذشته گفتم:" کمی گرفتار بودم...به دخترا بگو اولین فرصت میام پیش شون".از واقعی بودن این جمله ام زیاد مطمئن نبودم اما فکر کردم این قضیه و دلتنگی های مته ای ِ هرروز و هرروز بیشتر از این نباید طول بکشد و باید هر چه هست را تف کنم بیرون.من بوی ِ آن فرشته ی چشم خاکستری را  می خواهم و دیگر حاضر نیستم بابت حماقت های بهار خودم را محروم کنم.برای این که به خودم هم قولی داده باشم دوباره تاکید کردم که :" بگو حتما میام بهشون سر می زنم..باید با بهار حرف بزنم...یادت نره که بهش بگو".خداحافظی کردیم و نشستم توی ماشین.عکس روز تولدش را توی موبایل ام پیدا کردم و سعی کردم تصور کنم که حالا چه شکلی شده و چه کارهایی بلد است و چه ها می تواند بگوید و فحش دادم به بهاری که آبروی آن شب اش بند به لباس ِ غیر ِ شب ِ من بود.

قهر قهر تا روز ِ قیامت!

مسیج داده که :" باران...پارسال دقیقا همین ساعت بود. بعد از دوازده ساعت درد..پیشونیمو بوسیدی و از اتاق رفتی بیرون .خانم دکتر بعد از تو ازم پرسید خواهرته؟.گفتم خواهرمه..دوستمه...مهربون مثه مادرمه...همه کسمه!"


جواب دادم :" چرت نگو بابا مارمولک...تو اونقد درد داشتی و اونقدر بهت مسکن زده بودن...آخراش به من می گفتی خانوم پرستار!این حرفای عاشقونه رو از کجات درآوردی؟"


دوباره سریع زد:" باران بیا آشتی..یکتا دل اش خاله باران می خواد..."


نوشتم :" خاله باران با چه جور لباسی؟!!"


زد :" فقط خاله باران!"


____________________


دختر _نوشت.1: ما دخترکان ، فقط روی مان نمی شود به خدا! وگرنه هنوز یک چیزی توی وجودمان هست که ولمان کنند روزی صد بار تا روز ِ قیامت قهر می کنیم و بعد قیامت به پا می کنیم  و بعد هم " آشتی آشتی...تو آسمون نوشتی.."!


دختر_نوشت.2: از کارم پشیمان نیستم. مطمئنم هر دوی مان یک چیزهایی یاد گرفتیم!


 


تف!

از دو ماه پیش می گفت که می خواهد برای تولد یکتا چنین کند و چنان کند.گفتم بچه ی یک ساله چه می فهمد از دی جی و ده جور غذا!اگر می خواهی برای دل خودت میهمانی بگیری چرا می گذاری به حساب بچه که همه چیز مسخره به نظر بیاید؟دی جی آهنگ های شش و هشت بزند ، همه آن وسط از رقص خودکشی کنند و بچه توی اتاق سرش با پرستارش گرم باشد و بعد کیک ِ تولد بچه گانه بیاورند و همه تولدت مبارک بخوانند؟!.گفت همیشه همین طور بوده و هست و گفتم همیشه مسخره و خنده دار بوده همه چیز توی میهمانی های ما و همیشه هم هست.گذاشتم به حساب ِ این که من بچه ندارم و نمی فهمم تولد یکسالگی ِ بچه ام یعنی چه! این جور جاها همیشه کوتاه می آیم ومی گذارم به حساب ِ نفهمی ِ خودم.


یک ساعت زودتر رسیدم.دلم لک زده بود برای آن فسقلی ِ مو فرفری و چشم های شیشه ای.چسباندم اش به خودم و رفتم توی اتاق.میهمان ها کم کم سرو کله شان پیدا شد و بهار هم مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت.آن قدر سرش شلوغ بود که هنوز به احوالپرسی درست و حسابی نرسیده بودیم.یک ساعت ِ تمام با یکتا توی اتاق بودم و از ثانیه به ثانیه اش غرق لذت بودم.اسم اش را یاد گرفته و مدام می گوید:"یه تا".من ریسه می رفتم که "چند تا ؟" و او با ذوق می خندید و برای بار هزارم می گفت :" یه تا".گذاشتم اش روی تخت و چند تا اسباب بازی جلوی اش گذاشتم و شروع کردم به حاضر شدن.زمان زیادی نیاز نذاشتم.شلوار کبریتی ِ جدیدم را پوشیده بودم و یک بلوز ِ ساده  و اسپرت ِ فیروزه ای رنگ که سوغاتی ِ فرنگستان بود.موهایم را هم صبح اش صاف کرده بودم و حالا فقط کمی آرایش مانده بود.داشتم رژ می زدم که بهار آمد توی اتاق.یک راست رفت سمت کمد و همان طور که سرش توی کمد بود گفت :"باران چرا حاضر نمی شی؟".رژ را سریع زدم .لب هایم را مالیدم به هم و گفتم:"حاضرم".از توی آیینه دیدم که یک دفعه برگشت و با تردید گفت:" با این لباس؟!".چند بار پلک زدم.توی آیینه دوباره خودم را نگاه کردم و برگشتم طرف ِ بهار و با سوال نگاه اش کردم."باران؟..این چه لباسیه؟..چرا دامن یا پیرهن نپوشیدی؟من که گفته بودم مهمونیم چه طوریه..."!.

همین.همین یک جمله ی به ظاهر ساده.درست انگار که دارم فیلمی تماشا می کنم و یک لحظه فیلتر ِ دوربین عوض می شود ، همه چیز عوض شد. با سردترین لحنی که ممکن بود گفتم:" اهان یادم نبود که قراره از هالیوود و بورلی هیلز بیان و همه هم منتظرن ببینن که دوست ِ تو چی می پوشه!".به یک حالت حال به هم زنی گفت :" نه خیر ولی انتظار داشتم لباس ِ خوبی بپوشی جلوی مهمونام!" .رفتم سمت اش و روبروی اش ایستادم."لباس ِ خوب؟!مهمونات؟چرا مثل عقب افتاده ها  حرف می زنی بهار؟یه مهمونی ِ دو سه ساعته توی یه خونه...که گفتی می خوای به همه خوش بگذره! چرا شبیه تازه به دوران رسیده ها حرف می زنی؟کدوم کودنی اون بیرون قراره روی لباس آدمای ِ امشب نظر بده...اصلا اگر آدمای دور و برت این قدر کودن اند که می خواستی با لباس ِ من جلوشون پز بدی.." حرفم را قطع کرد و بی حوصله گفت:" باران ناراحت نشو..چون دوستمی می گم".

یک چیزی توی دلم شکست.دیگر برایم مهم نبود که چه می شود.انگار این آخرین سنگریزه ای بود که توی لیوان ِ نزدیک به سرریز شدن ِ دیروزم انداختند.توی دلم بغض کرده بودم اما ظاهرم عصبانی بود.رفتم سمت ِ مانتو و کیف ام.بی این که نگاهش کنم گفتم:"فکر می کردم منو می شناسی...فکر می کردم  همه جا من رو همون جوری که هستم می بینی و قبول می کنی.اشتباه کردم.همه ی این سال هارو. میهمونیت خوش بگذره با میهمونای لباس-خوب ات!".

سعی کرد دستم را بگیرد.خواست توضیح دهد که اشتباه کرده و بی فکر حرف زده.من اما روی مود ِ سگی ام افتاده بودم.دست ام را مثل وحشی ها از توی دست اش کشیدم و از جلوی ِ همه ِ میهمان ها با غرور رد شدم و بی خداحافظی زدم بیرون.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سوار ماشین شدم .یکی دو میدان را رد کردم و بعد زدم کنار.حرف های گندش را نمی توانستم فراموش کنم.هر چه سعی کردم این یکی را هم بگذارم به حساب نفهمی خودم و برگردم ، نشد.دلم می خواست سرم را بکوبم توی داشبورد.حتی دلم سیگار هم نمی خواست.صندلی را خواباندم.چشم هایم را بستم و سعی کردم چند لحظه به هیچ چیز فکر نکنم.حال کسی را داشتم که توی صورت اش تف کرده باشند...حال دختری که پسر مورد علاقه اش بهش گفته باشد که "چون کمی زشتی نمی توانم دوستت داشته باشم!" .احساس ام درد می کرد...شخصیت ام کبود شده بود...خاطرات دو نفره مان به گند کشیده شده بود...دوستی مان...مُرده بود!

یک سال یک تا

همان طور که با بهار حرف می زنم،روی جلد مجله های کیوسک روزنامه فروشی را یکی یکی چک می کنم. مامان ات هنوز دارد حرف می زند اما من بی این که حواسم باشد با هیجان از آقای فروشنده می پرسم :" مجله ی زیبایی دارین؟".بی این که سرش را بلند کند می گوید :" همون پایینه!"..دوباره نگاهی به آن پایین می اندازم و صدای ام را که از هیجان می لرزد بلند می کنم و داد می زنم که :" نیست نیست...می شه بیاین نشونم بدین؟".مامان ات هنوز دارد حرف می زند ( حالا اصلا یادم نمی اید که چی می گفت! میدانی عزیزکم آدم ها بعضی وقت ها کر و کور می شوند.نه این که واقعا کر و کور باشند..اما گاهی آن قدر خوشحال...یا آن قدر ناراحت و غمگین..یا آن قدر عصبانی می شوند که دیگر هیچ نمی بینند و هیچ نمی شنوند و این اصلا خوب نیست.آدمی که می بیند و می شنود..تحت هیچ شرایطی نباید بی خیال ِ دیدن و شنیدن شود.سخت است می دانم!)

 فروشنده سلانه سلانه می آید بیرون و خم می شود از زیر ِ یک دسته مجله ، یکی را می کشد بیرون.نزدیک است جیغ بزنم.عوض ِ این که مجله را از دست فروشنده بگیرم ، دست ِ فروشنده را محکم می گیرم و هی بالا و پایین می پرم که :" الهی من قربون این چشماش برم..الهی من فدای این کُلاش بشم..".یک آن به خودم می آیم که می بینم من و فروشنده "دست در دست" داریم می خندیم و خوشحالی می کنیم!.سریع خودم را جمع و جور می کنم.دست ِ آقای فروشنده را رها می کنم و به جای آن مجله ای که عکس ِ تو روی آن است را می گیرم.فروشنده که هنوز از دست در دست شدن ِ من و خودش خوشحال است.(بزرگ تر ها به این حالت می گویند خرکیف!..تو اما بگو همان خوشحال!)  ، نیش اش را تا بناگوش باز می کند و می گوید:" دخترته؟". پول را می گیرم سمت اش و با کمی خجالت می گویم :" نه..اما همون قدر عزیزه".

یادم می افتد که مامان ات پشت خط است هنوز .دارد می گوید که توی عکس خوب نیفتاده ای و خوابالود بوده ای  و..عکس ات عکس ِ خوبی نیست. برای من اما این عکس همه ی زیبایی های یک "یکتا" را دارد...غرق شده ام توی آن دو تا چشم ِ خاکستری که پارسال همین موقع ها باز شدن اش را دیدم....توی آن لبخند ِ صورتی...توی آن موهای ابریشمی که یک سال پیش توی بیمارستان با ترس و لرز نوازش کردم..و توی عکسی که می گوید :" داری یک دختر ِ یک ساله می شوی"

 

هندوانه...



دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و  می دوم توی راه پله ها   و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می گیرم اش و می چسبانم اش به خودم. "خوش اومدی بچه".داریم می رویم بالا که یادم می افتد اصلا بهار را ندیده ام.بر می گردم و بغل اش می کنم.می خندد و می گوید:" من دیگه عادت کردم که دیده نشم ".دست اش را می گیرم و باهم می آییم توی  خانه. تا بهار لباس اش را عوض کند چند بار یکتا را می اندازم هوا و از صدای خندیدن اش بلند بلند می خندم.یک لباس پوشیده با ترکیب رنگ های هندوانه.با یک لحن مسخره ای  که یکتا را می خنداند مدام می گویم:" هندونه به شرط ِ چاقو؟ بی شرط ِ چاقو؟".بهار از توی اتاق می آید بیرون و ولو می شود روی مبل.اسباب بازی های یکتا را می ریزم جلوی اش و می نشینم کنارشان.

_" خب چه خبر؟"

با سر به یکتا اشاره می کند که :" خبر ازین سخت تر؟"

می گویم:" هندونه داری سخته؟"

می خندد ." خیلی باران...خیلی.. همه ی وقتمو گرفته.روزها حوصله م سر می ره...نه دلم میاد مهد کودک بذارم اش ...نه این که دیگه تحمل توی خونه موندن دارم...منو که میشناسی..."

یکی از اسباب بازی های یکتا را جلوی صورت اش تکان می دهم و می گویم:" تقصیر خودته...یه چیزی واسه خودت دست و پا کن..کتابی...فیلمی...آخه دختر قجری...تو حتی با کامپیوتر هم کار نمی کنی...این بچه می خواد چی در بیاد؟!"...یکتا از حرکت عروسک اش که توی دست من است می خندد. چند ثانیه می رود توی فکر و  آرام می گوید:" دلم خیلی می خواد...دوست دارم بیام فیس بوک..روزا باهات چت کنم...وبلاگی که برای یکتا ساختی رو بخونم و توش بنویسم..اما...اما امید نمی ذاره.یه بار بهش گفتم...گفت لازم نکرده.کلی هم دعوا کردیم!"

 

خشک ام می زند.انگار یک سطل پر از قالب یخ ریخته اند روی سرم.اسباب بازی یکتا از دست ام می افتد .با عصبانیت می پرسم:" امید؟؟...امید؟...غلط کرده.یه لیوان آب یخ هم روش!.. با یخ!...خودش که هرروز توی چت و فیس بوک پلاسه!...لازم نکرده؟...اصلا کی نظر اون و پرسید؟"

 

انگار که منتظر همین حرف ها باشد ، آتشفشان می کند.از سخت گیری های اش می گوید.از بد بینی های اش.از این که توی مهمانی ها فکر می کند همه ی مردها به بهار نظر دارند.از این که هر تلفن  و اس ام اس کمتر از بمب اتم نیست توی خانه شان...بهار همین طور حرف می زند و من همه ی اتاق دور سرم چرخ می خورد. نمی دانم حرف اش تمام شده یا نه اما یک دفعه حیرت زده می گویم:" خب گاهی یه چیزهایی گفته بودی..امید رو هم خیلی ساله میشناسیم...می دونستم یه خر بازیایی داره...ولی خب...از دوز ِ خریت اش بی خبر بودم!" انگار که دیگر کم آورده باشد دوباره شروع می کند .این بار با بغض.این بار با درد بیشتر.فلج شده ام.دیگر نه بهار را می بینم و نه یکتا را. امید را از همان سال اول دانشگاه که با بهار دوست بود می شناسم.دلم می خواهد تلفن اش را بگیرم و  مثل همیشه که به شوخی فحش نثارش می کنم ، این بار خیلی جدی چهار تا درشت نثارش کنم. باورم نمی شود که بهار و امید   از این جور جفنگیات توی زنده گی شان داشته باشند.  بهار هنوز دارد حرف می زند و من یاد آن شبی می افتم که با بهار و دو تا  از همکلاسی های پسرمان داشتیم از کوچه ی موسسه می آمدیم بیرون و امید توی ماشین منتظرمان بود.فقط جواب سلاممان را داد و با اخم استارت زد.توی اتوبان که رسیدیم به شوخی گفتم :" دو تا دختر به چه خوش تیپی توی ماشین ات نشستن...سگرمه هات واسه چیه؟"..که یک دفعه گفت:" اون دو تا پسرا دوستاتون هستن؟..چی می گفتن؟..."..جزییات اش یادم نیست فقط یادم است که سرتا پای اش را شستم و آب کشیدم و همان طور که بهار گریه می کرد وسط اتوبان پیاده شدم و گفتم :" پیاده م کن می خوام امشب  برم پیش همون پسرا ببینم کی جرات داره بپرسه که کی بودن و چی بودن!"  و آن هم زد کنار و تا وقتی قرار به ازدواج شان شد اسم اش را هم نیاوردم. حالا همان سناریو کش آمده و هر شب برای بهار تکرار می شود

مانده ام  که چی بگویم.زل زده ام  توی چشم های یکتا ... یک ماحصل ِ بی نقص و معصوم ،  از همخوابی ِ  همه ی ندیدن ها و کور بودن ها! بهار ساکت شده و با یک دست زیر چانه اش به تلویزیون نگاه می کند. با بی رحمی می گویم:" تو هم بهش گیر بده ببین چه حالی می شه...ببین دو روز تحمل می کنه؟...تو هم هرروز بهش تهمت بزن...اصلا از من مایه بذار...بگو  خوشم نمیاد با باران هر جور شوخی ای می کنی...بگو دوست ندارم با دوستم این قدر راحتی...بگو برای چی با باران دست می دی و بغل اش می کنی..." .یک لحظه باور نمی کنم که این قدر مضحکانه راه حل می دهم.از چشم های گشاد شده ی بهار عمق ِ گندی که زده ام را درک می کنم.بلند می شوم می ایستم و می گویم:" نه اینارو شوخی کردم..فقط می دونم یه جور مریضیه..باید بره پیش روانشناس ...یا روانپزشک..".بهار دست اش را از زیر ِ چانه اش بر می دارد  و بی حوصله می گوید: " فکر کن که بتونیم اون کله خر و راضی کنیم که بره!.کی راضیش کنه؟...حتما تو!" .از فکر این که بخواهم یک کلمه هم با امید حرف بزنم چندشم می شود.همین موقع هاست که تلفن بهار زنگ می خورد. بر عکس همیشه که می پریدم روی تلفن و به اصرار از امید می خواستم که بیاید خانه ی ما و قهوه بخوریم ، از جای ام جم نمی خورم.بهار تغییرم را حس می کند اما هیچی نمی گوید.باید بروند.سریع وسایل اش  را جمع می کند و کلاه یکتا را می گذارد سرش و بغل اش می کند.من هر دو تای شان را بغل می کنم و زیر ِ گوش بهار می گویم" امید با من!" ..و خودم هم از "زر" ی که فرمودم حیران می مانم!...با تو؟...چیش با تو؟...کتک زدن اش؟...یا بد و بیراه گفتن به اش؟..آخه تو اعصاب داری که دهان ات رو باز می کنی و  حرف می زنی؟.. تو سابقه ی گفتگوی مسالمت آمیز داری؟

بهار نگاهم می کند.با یک جور اعتماد خاص می گوید :"مرسی باران" .دلم می خواهد فریاد بزنم  که :"بهاار... دیدی نتیجه ی اون همه ندیدن چی شد؟...دیدی نتیجه ی این که چشم هاتو مدام بستی و گفتی درست می شه چی شد؟..  برای انتخاب لباس عروسی تون یادته چه آشوبی به پا کرد که لباست دکلته نباشه و کت بپوش و من یواشکی بهت گفتم"  بهار حواست به این مرض اش باشه وگرنه می شه سرطان هااا!"لباس چیزی نیست که اون بخواد برات تصمیم بگیره!"...دلم می خواهد بنشانم ات و همه ی این حرف ها را بزنم..اما چه فایده؟..حالا خیلی دیر شده.خداحافظی می کنند و می روند  و من می مانم و یک عالمه سوال از خریت ِ یک نسل از مردانی که مردانگی شان خلاصه می شود توی  با کی بودی و اون کی بود و ... یک مشت حرف ِ مفت!



یکتا-سه

پ.ن.١.بیمارستان خصوصی ِ وایرلس دار نعمتی ست!

پ.ن.٢.پنج دقیقه آرامشی مثل کوه،یک دقیقه درد مثل آتشفشان ِ همان کوه!!!و این داستان بیست و چهار ساعت گذشته ی دخترکی بوده که حالا کنارم روی تخت دراز کشیده است...دوباره پنج دقیقه....یک دقیقه....پنج دقیقه....یک دقیقه....


یکتا-دو

یک چیزی یادم می اید از آن همه مطلبی که برای به دنیا آوردن بچه خوانده ام .که یک دهانه ای باید ده سانت باز شود تا بعد بچه به  دنیا بیاید.آخرین معاینه ی پزشک که دیروز ظهر بود آن عدد رسیده بود به دو سانت.بعد از یک شب درد کشیدن و تمام داستان های دیشب دوباره که دکترمعاینه اش میکند میپرم جلو که "دکتر چند سانت؟"دکتر با هیجان میگوید:"سه سانت"!.من و بهار پقی میزنیم زیر خنده که "همین؟؟؟این همه درد ....یه سانت؟؟؟"دکتر اخم میکند که :"فک کردین چی؟؟در پارکینگ نیست که با ریموت باز شه".من باز میخندم.بهار با درد میخندد..به دکتر میگویم:" اگه روزی یه سانت باز شه یعنی تا هفته ی دیگه اینجاییم؟".دکتر رو به بهار میگوید:"این دوست نمکدونت رو بندازم بیرون؟"...میخندیم...من اما هنوز بغض دارم از شنیدن صدای قلب کوچکی که ان قدر تند میزد...برای آمدن به دنیایی که هیچ چیزش سروته ندارد...آن قدر تند ...برای اینده ای که معلومش هم نامعلوم است..


منتظریم....

یکتا-یک

نرگس، بیا بیمارستان.

 بهارمون و یکتا ش.

 من دارم میرم.

 دیر نکنی ها.

 میخواد ما اونجا باشیم ... تا بعد.

آماده باش!

میگوید:" باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن" یکتا" بیای پیشم...میای؟"

بدون فکر با خنده می گویم:" اره چرا که نه...تازه طبیعی هم هست...خودتم به هوشی...کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی ...کلی هم می خندیم!..گفتی "یک تا؟"..حالا "یک تا چند؟؟؟".و خودم به حرف خودم می خندم و دوباره سرم را می کنم توی ایپاد تا عکس های سبد های عروسک را نشانش بدهم.یک ثانیه هم نمی گذرد که با هیجان می گوید:" دکتر اجازه داده....میای؟!"...چشمانم آن قدر گرد می شوند که از دو طرف می رسند به گوش های ام و از بالا به پیشانی ام و از پایین به گونه های ام!...می گویم:" تو که می گی...اگه!"..بغلم می کند که:" اخه میدونستم نه نمی گی" می گویم:" امید چی؟..اون مگه نمی خواد بیاد؟".یک طور مسخره نگاهم می کند که:" امید؟؟؟..اون دل این چیزا رو داره؟"..شیطنتم گل می کند :" چه طور دل ِ....رو داره؟؟باز دهن ِ منو باز کردی؟" و خرکی می خندیم.بهش قول می دهم که هر جا بودم و هر وقت که زنگ زد ، نیم ساعته خودم را برسانم.

از دیشب اما یک استرس عجیبی چمبره زده روی ساعت و موبایلم.از یک طرف می دانم که شاید بودنم کم کند دردهای این یک ماه اش را و از یک طرف از فکرش هم سر گیجه می گیرم.چند تا ویدیوی مشابه این اتفاق  را دانلود کرده ام تا ببینم حدود ِ این قضیه تا چه حد حالم را دگر گون می کند و نتیجه ی دیدن شان رسید به اب قند!.در واقع من با هر سه تا ویدیو...سه تا بچه از حلقومم بیرون آمد.بعد سرچ می کنم که چه طور با این قضیه کنار بیایم و کلی چرندیات در باره ی زیبایی ِ این لحظه تحویل می گیرم و پرینت می گیرم تا حفظ شان کنم بلکه پس نیفتم!...حالا هربار که کوچک ترین صدایی از موبایلم در می اید( حتی صدای خالی شدن باتری!) مثل کسی که آژیر خطر شنیده باشد عنکبوت وار می پرم روی موبایل که ببینم لحظه ی زایمانم رسیده یا نه!.هنوز هم مطمئن نیستم حتی دقیقه ی اول را هم تحمل کنم.اما اعتماد به نفسم دارد سر می کشد به فلک...!