Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

آماده باش!

میگوید:" باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن" یکتا" بیای پیشم...میای؟"

بدون فکر با خنده می گویم:" اره چرا که نه...تازه طبیعی هم هست...خودتم به هوشی...کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی ...کلی هم می خندیم!..گفتی "یک تا؟"..حالا "یک تا چند؟؟؟".و خودم به حرف خودم می خندم و دوباره سرم را می کنم توی ایپاد تا عکس های سبد های عروسک را نشانش بدهم.یک ثانیه هم نمی گذرد که با هیجان می گوید:" دکتر اجازه داده....میای؟!"...چشمانم آن قدر گرد می شوند که از دو طرف می رسند به گوش های ام و از بالا به پیشانی ام و از پایین به گونه های ام!...می گویم:" تو که می گی...اگه!"..بغلم می کند که:" اخه میدونستم نه نمی گی" می گویم:" امید چی؟..اون مگه نمی خواد بیاد؟".یک طور مسخره نگاهم می کند که:" امید؟؟؟..اون دل این چیزا رو داره؟"..شیطنتم گل می کند :" چه طور دل ِ....رو داره؟؟باز دهن ِ منو باز کردی؟" و خرکی می خندیم.بهش قول می دهم که هر جا بودم و هر وقت که زنگ زد ، نیم ساعته خودم را برسانم.

از دیشب اما یک استرس عجیبی چمبره زده روی ساعت و موبایلم.از یک طرف می دانم که شاید بودنم کم کند دردهای این یک ماه اش را و از یک طرف از فکرش هم سر گیجه می گیرم.چند تا ویدیوی مشابه این اتفاق  را دانلود کرده ام تا ببینم حدود ِ این قضیه تا چه حد حالم را دگر گون می کند و نتیجه ی دیدن شان رسید به اب قند!.در واقع من با هر سه تا ویدیو...سه تا بچه از حلقومم بیرون آمد.بعد سرچ می کنم که چه طور با این قضیه کنار بیایم و کلی چرندیات در باره ی زیبایی ِ این لحظه تحویل می گیرم و پرینت می گیرم تا حفظ شان کنم بلکه پس نیفتم!...حالا هربار که کوچک ترین صدایی از موبایلم در می اید( حتی صدای خالی شدن باتری!) مثل کسی که آژیر خطر شنیده باشد عنکبوت وار می پرم روی موبایل که ببینم لحظه ی زایمانم رسیده یا نه!.هنوز هم مطمئن نیستم حتی دقیقه ی اول را هم تحمل کنم.اما اعتماد به نفسم دارد سر می کشد به فلک...!

نظرات 5 + ارسال نظر
فنجون 1390/11/20 ساعت 10:08 http://embrasser.blogfa.com

هاهاها ... اتفاقا منم این هفته رفتم ملاقات یکی از دوستام که تازه زایمان کرده ... از وقتی جریان زایمانشو تعریف کرده ، منم حس زایمان دارم! رسما" شکمم تیر میکشه!
نبازم قوه تخیل رو ...

میگفت پرستارش بهش گفته : مرگ رو میبینی ... اما نمیمیری!

ممنونم بابت این همه قوت قلب!..مخصوصا جمله ی آخرت..:))))

امید 1390/11/21 ساعت 08:54

یک تا بی نهایت

خروس 1390/11/24 ساعت 03:58

بچه بیشتر از همه وحشت میکنه. بدنیا که اومد بهش دلداری بدین و بگین نترس درست میشه.

تیرزاد 1390/11/25 ساعت 10:12

همینو که خوندم حالم بد شد
دل اولی رو دارم ولی این اصلا خارج از توانمه ؛)

خوشحالم که بیمارستان مال این قضیه بوده و یکتا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد