Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

در باز است.اما در می زنم.

_"بفرمایید"

سلام می کنم و طبق عادتی که دراین مواقع دارم...آرام آرام وارد اتاق می شوم تا بتوانم خوب آقای دکتر رابرانداز کنم! نا سلامتی می خواهم چشمان ام را دست اش بدهم خب!

 سال هاست  که از میان سالی اش  می گذرد.تار موهای نازک و نه چندان پر پشت اش را به یک طرف شانه کرده . موهای شانه شده اش با چین های پیشانی اش کاملا موازی اند.درست مثل ده ها خط پرپیچ و خم..اما موازی.بعد از آن اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند کراوات خوشرنگ و براق اش است...وقت ام تمام شده است.رسیده ام به میزش . برگه ی آزمایش های ام را جلوی اش می گذارم و می نشینم.نگاهی سریع به  برگه ها می اندازد و با اشاره به دستگاهی که کنارش است می گوید:

_"چانه ات این جا...پیشانی ات این جا ، اسمتون؟خانم ِ ؟"

کاری که گفته را می کنم و با خنده می گویم:" در حال حاضر...خانم ِ اسب!"

_"بله؟"

_"این دستگاه.شبیه پوزه بند است.".و دوباره می خندم. نگاه ام می کند و  شمرده شمرده می خندد.می آید پشت دستگاه و همان طور که چشم هایم را نگاه می کند می گوید:" مشکل از چشمات نیست.از زبونته!."..چیزی را تنظیم می کند که باعث می شود یک بالن کوچک را توی دستگاه ببینم.می گویم:

_"شما رو نمی بینم"

_"قرار هم نیست ببینی.باید یک بالن رو ببینی که یه خانمی توش ایستاده و داره چای می خوره!"

این را که می گوید چشم های ام را گرد می کنم که با دقت بتوانم توی بالن را نگاه کنم.بلند می خندد که

_" این به اون در"

رو دست خوردم.خودم هم خنده ام می گیرد.

_".خب کافیه خانم ِ اسب..سرتونو بردارین!".ازش خوشم می آید.خیلی.

_" بیناییت خوبه.خیلی هم خوبه.فقط انگار..نور  اذیتت می کنه.نه؟"

خانم رحیمی می شه اون پرده رو بندازید؟چرا؟حیفه این روز به این قشنگی نیست؟تمرکز ندارم.نمی تونم تمرکز کنم.باران...چته؟..چیزی شده؟..چرا گریه می کنی؟...از بس که امروز افتاب بود.از بس که امروز روشن بود.پاییز نمیاد؟

_"خیلی.خیلی.خیلی"

_" خب...باید عینک دودی بزنی.همیشه.حتی وقتی هوا ابره.به مونیتور هم بیشتر از دو ساعت نگاه نکنی.کتاب هم سعی کن زیاد نخونی.تلویزیون دیدنت رو هم خیلی محدود کن.!سینما و تاتر هم به خاطر این که تضاد نور زیاده...خیلی برات خوب نیست!دو تا قطره هم می دم که..."

از دهنم می پرد که " دو تا قطره هم می دین که واسه این که خودمو بکشم به زحمت نیفتم؟!.."

نگاه ام می کند.حس می کنم دارد حرف هایی که زده را مرور می کند.

_" شما که کارهایی رو که نباید انجام بدم رو گفتین.حالا لطفا بگید چه کارهایی رو می تونم انجام بدم؟!"

 

 _ "خانم ِ ...اسب!...من متخصص چشم هستم.متخصص اوقات شریف ِ  شما که نیستم.من فقط تو کار ِ "نباید" ها هستم..."باید" ها رو خودت باید پیدا کنی."..و شروع می کند به نوشتن نسخه.حالا فرصت دارم که دست های ِ استخوانی اش را با آن رگ های بیرون زده ، تماشا کنم.زبان ام بند آمده.دست اش را دراز می کند طرفم تا نسخه را بدهد.شیطنت ام گل می کند .دست ام را کمی آن طرف تر از جایی که نسخه هست...دراز می کنم و سعی می کنم هوا را بگیرم!...این بار بلند می خندد.من هم.

خداحافظی می کنم.رسیده ام کنار در که می گوید:" اشک مصنوعی رو هرروز بریز.روزی چهاربار!".انگار قصه ی این دکتر تمامی ندارد.می گویم:" یادم می ماند.اشک تمساح...روزی چهاربار!".و دوباره با هم می خندیم . دوباره خداحافظی می کنیم.

نرگس

هر سال دو هفته قبل از تولدم زنگ می زدی که " باران من حوصله ندارم تا دو هفته دیگه صبر کنم..برات کادو کتاب ِ فلان رو خریدم.زود بیا بگیر...حوصله ندارم"....من غش می کردم از خنده و تو هم یک ریز فحش می دادی.. 

فردا ، بیست و پنج فروردین  ، یک سال می شود که نیستی. دلم می خواست فردا برای ات بنویسم..اما خب... درست مثل تو.. نمی توانستم صبر کنم. 

و تو ، در  تمام این یک سال فقط دو بار به خواب ام آمدی.آن هم  نه خود خودت....فقط یک  وجودی که در خواب حس می کردم...تویی. 

هرگز دلم راضی نشد که پای ام را  جایی  که تو را خاک کرده اند  ، بگذارم. 

 

دلم می خواست آخرین تصویر از تو...همان آخرین باری باشد که نشستیم روی تخت و ژله خوردیم. 

اما حالا فکر هایم را کرده ام.می خواهم فردا بیایم. گرچه دور و دیر...اما دلم می خواهد   جایی که شاید گاهی پرسه می زنی را ببینم. 

 

شاید هم با مترو بیایم.درست همان طوری که خودت می رفتی...درست مثله همان روزی که با بهار آمدیم و رفتیم پیش فالگیر.با آن همه  کتابی که می خواندی...  فالگیر؟!...آخر فالگیر؟؟ .خب دیگر.آن هم تکه ای از دیوانه بازی های سه نفره مان بود . 

 

تا دیروز برای ام اخیلی مهم بود  که بدانم آن شب بارانی...چه بر تو گذشت که خودت را  راحت کردی...اما حالا...راستش دیگر زیاد مهم نیست.مهم بودن ِ توست...که نیستی! 

 

حالا یک سال می شود که با هم بیرون نرفته ایم... 

 

 فیلم ندیده ایم... 

 

به هم فحش نداده ایم... 

 

عکس هایی که برای تو از خانه ی چه گوارا  و همینگوی گرفته ام  را هنوز ندیده ای... 

  

به موبایل ات زنگ نزده ام..  

مسیج نداده ام... 

ازتو بی خبرم.. 

"جان باران ..خبر بده"! 

 

  

هوا به اندازه ای که به نوشتن وادارم کند ، ابر دارد.و محیط شرکت آن قدر سرد هست که ترجیح بدهم هر دو تا گوشی لپ تاپ رو از زیر مقنعه بذارم توی گوشم تا چیزی نشنوم. 

احساس ِ پوچی و افسردگی شدید  از نوع ِ سوختگی ِ درجه چهار دارم.

دیشب    ،قبل از خواب ، کاملا احساس کردم که دیروز  رو مچاله کردم   و انداختم  توی   سطل ِ کنار ِ تخت ام  و...تمام.

 "وطن درد" دارم.

از خواستن و نتونستن خسته ام.

از نتونستن ِ پرداخت   "هشت دلار" برای دوره ای که سگ اش شرف داره به هزار تا کافه کرم و قفله  ، خسته ام.

چرا؟چون    ما دو هزار و پونصد سال تاریخ و افتخار داریم اما ویزا کارت نداریم .یعنی داریم...اما باید دوبله بریزی به حساب ِ جناب آقای درک السافلین..که ایشون با منت یک ویزا کارت...اونم نه واقعیش..که یک بار مصرفش رو پرت کنه جلوتون.

...از واقعی نبودن ِ هیچ چیز...از تفریح نداشتن...از کاری رو با اجبار انجام دادن...از پشت میز نشستن...از "خودم " نبودن..از..

چرا اشکام دارن میان؟..چی شد؟...باز؟..دوباره؟..مدت ها بود خوب بودم.این جا؟..حالا؟...

...

می رم بیرون.

Merde!

 ... une nouvelle année triste et froide