Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"ماها"جرت

این که دوستت زنگ بزند و بگوید ویزایم آمده و هفته ی دیگر می روم و این هفته هم را ببینیم، دارد می شود یک عادت مثل همه ی عادت های زنده گی. مثل سیگار بعداز ناهار. مثل چوب بستنی چوبی را گاز گاز کردن. مثل ِ اول ضبط و آهنگ مورد نظر را ست کردن و بعد ماشین را استارت زدن. مثل اسمارتیز یا کیت کت خوردن زیر باران...یا خیلی عادت های دیگر. فقط فرق اش این است که همه ی این عادت ها عادی شده اند برایم اما این "ویزایم آمده" ها نه. هنوز با اکراه برای خداحافظی می روم و هنوز همه ی آن چند ساعت خداحافظی را به بق و بغض می گذرانم و آخرش هم بدون استثنا باید یک سری فحش به نمی دانم کی بدهم که "چرا باید بری؟" .چرا باید بروند؟..دوست ها، دور و نزدیک اش فرق نمی کند، مثل کوه و تپه هستند. درست شدن شان را می گویم. هزاران و میلیاردها سال توی سر آدم  طول می کشد تا بتوانی به یک نفر بگویی"دوست". باید روز و شب ها بوده باشید با هم. فصل ها، مکان های مختلف، کافی شاپ ها، سفرها. باید بحث ها کرده باشید و گپ ها زده باشید. تباید گریه ها و خنده ها با هم بوده باشید تا بالاخره یک روز از دهن ات در بیاید که "دوستم فلانی"! بعد فکر کن که یکی  از این  مااشین های غول سایز مثل CAT بیاید و کوه را بتراشد و صاف کند و هموار کند و مسطح کند و اسفالت کند و خوشحال بایستد کنار و با افتخار بگویند" جاده!". حالا هی بیایید و بگویید که جاده فلان می کند و مهاجرت فلان. گور بابای همه شان که یکی یکی داریم تنها می شویم.


نیکول برگشته و از بچه های نمایش محمد رضا و سعید و آن یکی سعید و سینا و ابی و کیهان و ماریا و نگار رفته اند و ندا هم این هفته می رود و من مانده ام و فاطمه و دو سه تای دیگر که سیاهی لشکر بودند! به نیکول گفتم که پنج شنبه ها تا پنج سر کار هستم و به کلاس که از دو تا شش است نمی رسم. به نیکول این را گفتم اما توی دل ام گفتم کلاس و تمرین بی سعید و ندا هیییییییچ لطفی ندارد. شب موقع برگشتن اگر سه تایی توی بی ام و یه فاطمه ننشینیم و توی تونل نیایش ویراژ ندهیم و هی سعید نگوید :" خدایا شکرت دارم بی ام و سواری می کنم" و ما نترکیم از خنده...اگر چهارتایی نرویم کافه فنجون و طهرون...اگر به عنوان قدیمی ترین و پیشکسوت ترین های گروه نیکول بهترین نقش ها را نگیریم و سعید دنبال نقش هایی نباشد که توی نقش بتواند ما را بغل کند و ببوسد و ما مدام بگوییم"کصافت" چه لطفی دارد...اصلا اگر چهارتایی ها نباشیم، نمایش بازی کردن دیگر نه شور دارد و نه حال.

ندا دیشب خداحافظی کرد و نیکول امروز ایمیل زده و ساعت کلاس را کرده پنج تا هشت و ته اش هم نوشته:" تنهایم نگذارید". فاک! نمی دانم چرا عصبانی شدم. دل ام می خواست داد بزنم و بگویم ما تنها بمانیم عیبی ندارد؟..."کوه" های مان یکی یکی جاده شوند مهم نیست؟...دل مان لک بزند برای نشستن روبروی دوست مان و قهوه خوردن باهاش، اما فقط عکس های فیس بوک اش نصیب مان شود عیب ندارد؟ بعد اما فکر کردم که باران چرا پارس می کنی؟ خودت هم شاید چند سال دیگر خیلی ها را تنها بگذاری و این تقصیر هیچ کس نیست ...درگیرم که تلفن ام زنگ می خورد. بابا. از من "الو" از بابا "گریه"..از من رعشه که "چی شده بابا جون" و از بابا دوباره گریه...از من نفس تنگی و از بابا دوباره هق هق. بریده بریده می گویم "بابا الان میام اون جا ...می گی چی شده؟"...می شنوم "زونا گرفته ام از دیشب. درد دارم...خسته م بابا..درد دارم و انرژی ندارم...چی کار کنم؟". قلب ام یک لحظه جدی جدی می ایستد. دوست دارم یکی از همان ماشین های کوه صاف کن کن از روی ام رد شود و صاف ام کند و هموار شوم ... و خلاص شوم از هر چه کوه...هر چه مهاجرت..یک روز شاید من ...یک روز شایدبابا...

کسی به نام "خانواده"

با یک پاکت توی دست اش می آید توی اتاق ام و می گوید که اسکنرش مشکلی پیدا کرده و اگر می شود از اسکنر من استفاده کند. بلند می شوم و همان طور که دارم پنجره های باز ِ صفحه را می بندم می پرسم:"نامه های کی؟" خمیازه کشان، بی حوصله می گوید:"خانواده ی X". چشم های ام برق می زند.  چند وقت بود که می خواستم دماغ ام را بکنم توی امورات این آقای مسوول امور detainees ,که ببینم دقیقا چه می کند و چه طور ، اما فرصت اش را پیدا نکرده بودم. با خوشرویی می گویم:" من لطف می کنم و براتون اسکن می کنم.خوبه؟". می خندد و خوشحال می گوید:" از این بهتر هم"باران" مگه پیدا می شه؟". پاکت را می گیرم و انگشت های ام از تماس با پاکت به وجد می آیند.انگار نقشه ی گنج را به ام داده اند. با وسواس پاکت را باز می کنم و انگار که در باع مخفی را باز کرده ام چشم های ام گشاد می شوند. ازX زیاد شنیده ام. زیاد نه زیاد ِ گل و بلبل البته. زیاد ِ ت.ر.و.ر.ی.س.ت و بامب بگذار و کشت و کشتار. هرازگاهی کسی را از این جا می فرستند گ.وان.تا.نام.و برای بازدید و آمار و من هر بار یاد ِ prison break می افتم و آرزو می کنم کاش بشود و یک بار ، نه اصلا نیم بار من را بفرستند گوان.تا.نا فلان! 

 نامه ها را بیرون می آورم و قبل از این که روی اسکنر بگذارم شروع به خواندن شان می کنم. چند تایی شان به زبان عربی  و چند تا هم به فارسی. دو سه تا رنگ  وارنگ بین شان چشمک می زنند. دختر بچه ای که از همه ی رنگ های مداد رنگی اش برای رنگ کردن صفحه ی نامه استفاده کرده. می خوانم و دلم ضعف می رود. دخترک چه می داند که عموی اش کیست و چیست. نوشته که این جا  مدرسه می رود و با دوست های اش توی کوچه خاله بازی می کند. از عموی اش پرسیده که او کجاست و چه می کند و نکند تنها باشد و چه می خورد برای شام و ناهار و  من به تنها چیزی که فکر می کنم این است که  توی دستخط و کلمه ها و رنگ های رنگ به رنگ ِ دخترک هیچ هیچ هیچ نشانه ای ازین که عموی اش نفر اول ا.ل.ق.ا.ع.د.ه است و دیزاینر ِ حملات زیباست! و همه ی یازده فلان زیر سرش است نیست. دخترک یک طوری عاشقانه و صادقانه برای عموی اش نامه نوشته که اگر عمو جان را نشناسی، دل ات می خواهد زنده گی ات را بفروشی و این عموی فرشته صفت را آزاد کنی. دخترک و دنیای اش و عموی اش و دنیای عموی اش غرق ام کرده توی خیال های ام. 

 یک جا سرود نوشته و وقتی صفحه تمام شده نوشته...

 

  

 

..یک جا گل کشیده که.. 

 

 

 

 

می بینی ریمیا؟ می خواهی قاتل باشی، سیاستمدار باشی یا یک آدم عادی ِ فقط عوضی. تو همیشه مادر یا پدر یا خاله و عمو و عمه و خلاصه یک کوفت ِ  یک بچه ای هستی که تو را بی همه ی آن حرف هاو اتهام ها و جرم هایی که پشت سرت است دوست دارد و این واقعیت ِ‌خری ست! 

 

 

 

یک نفر و دو نصفی

می شود رفت سفر و رنگ های پاییز ِ روستا سحر آمیز و دیوانه کننده باشند و صدای ریز ریز باران روی برگ ها آدم را مست کند اما آدم نه دیوانه شود و نه مست. می شود همه چیز شاعرانه و عاشقانه باشد اما آدم یک سر سوزن احساس شاعرانه گی و عاشقانه گی نکند و برعکس ثانبه به ثانیه حال اش گاف و ه تر شود. علت و معلول اش مهم نیست ، مهم این است که این سفر دوروزه می توانست یکی از خوش رنگ ترین سفرها توی پادشاه فصل ترین های عمرم باشد، اما نشد. می شد که خوش بگذرد، اما نگذشت. نشد که لذت ببرم. نشد که برگ های زرد و نارنجی را بریزم روی هوا و بخواهم از من عکس  هنری بگیرند. نشد که دراز بکشم روی برگ ها و چشم های ام را ببندم و قطره های بارانی که روی پلک ام فرود می آیند را بشمرم. منظره، برگ ها، هوا، فصل ام، تصویر ها...همه و همه یک چیزی فراتر از "جادو" بودند اما به هیچ جای دل و ذهن من وارد نشدند که نشدند. لجظه شماری می کردم برای برگشتن و دور شدن از همه ی آن واقعی های رویا مانند. راست گفته اند که کافی ست دل ات خوش نباشد. بعد توی خود ِ بهشت هم بگذارن ات، دل ات آشوب است.

نشسته ام روی این مبلی که گربه های ام عاشق اش هستند. همانی که من بنشینم وسط اش و آن ها بدو بدو بیایند و این طرف و آن طرف ا م لم بدهند. نشسته ام و مثل همیشه دلم می خواهد عکس های سفر را نگاه کنم ، اما عکسی نیست. از آن همه زیبایی هیچ عکسی نینداختم و نیست. خاطره ها چه قدر بی رحم می شوند گاهی.پاییز هم. عاشقانه ترین رنگ های اش را رو می کند و بی نصیبی. فقط سردی و سِر. انگشت های ام اگر درگیر نوازش این ابریشمی ها نبودند، خیلی چیزها را حلق آویز کرده بودم  امروز و تمام. چه خوب که دو تا گرم و نرم توی خانه ام دارم که همیشه می توانم صورت ام ، انگشت های ام، شک های ام و اشک و خیال های ام را گم کنم توی موهای شان و همه ی دنیا و ما یتعلقات اش را به درک واصل کنم و همه ی دنیا اگر نخواهند من را، این دو تا همیشه هستند و می خواهندم و می خواهم شان.






  

مُرگ!

می پرسد"می خواهید بازش کنم؟". من شانه می اندازم بالا اما توی دلم با همه ی وجودم فریاد می زنم :"نه..نه..نه". مگ  نگاهی به من می اندازد و با یک لبخند مردد می گوید:" باران؟...این چیزی ست که انتخاب کردی و دیر یا زود باید روبرو شوی. پس بازش می کنیم" و بعد به پ اشاره می کند که مشکلی نیست. مدت ها بود که خودم را آماده کرده بودم برای این صحنه. خیلی از شب ها به این فکر می کردم که دیدن چنین چیزهایی جزیی از کارم است و من خواسته و ناخواسته قبول اش کرده ام. پ یک کد را وارد دستگاه کوچک کنار در می کند و در با صدای نه چندان وحشتناکی باز می شود. دماسنج روی در منفی ِ بیست درجه را نشان می دهد. مگ و پ شروع می کنند به توضیح دادن و من فریز می شوم!  

نزدیک ترین شان که فکر می کنم شاید همین چند ساعت پیش منتقل شده، خوش تیپ و خوش لباس است. برق کفش های تازه واکس زده شده اش، دکمه های سر استین اش، کمر بند گران قیمت و خط اتوی شلوارش طوری ست که منتظرم بلند شود و نمرده باشد. صدای مگ و پ را اصلا نمی شنوم. سرم ثابت است و دارم تلاش می کنم که تعادل ام به هم نخورد. نگاهم می چسبد به نگاه آن یکی آن طرف تر که کاملا سوخته است اما سرش به طرف ماست و گاااااااااااااااااد ، هنوز"نگاه" دارد! زل زده به من و زل می زنم به اش. مگ با دست اش یک طرف را نشان می دهد و باز بی این که سرم را بچرخانم چشم هایم می چرخد و فقط می شنوم که "mass grave" و این یکی چیزی نمانده ازش حتی نگاه. مگ می پرسد خوبم و سر تکان می دهم و می گویم:" آره. طبیعیه!"..و توی دل ام فریاد می زنم که نه خوب نیستم. خوب نیستم. طبیعی نیست. نرمال نیست. مُردن و توی یخچال ماندن اصلا طبیعی نیست. آن یکی که تکه پاره است اصلا طبیعی نیست. من پزشک نیستم، روحیه ی پزشکی ندارم. روحیه ی جسدهای جنگی و جسد های تصادفی و جسد های حتی فقط جسد را هم ندارم. من نقاشی می کنم ، روزگاری گیتار می زدم ، وبلاگ می نویسم...شعر می خوانم. جسد و سردخانه و جنگ و بدن های متلاشی شده از کجا توی روزگار من سبز شد. در بسته می شود و در دوم. پ دارد می گوید:" این یخچال مجهز به..."و من شانه می اندازم بالا که "اوکی" و درونم فریاااد می زنم که "نههههههههههههههههههه...نگاه ننهههههههههههههههههه...کفش های واکس زده شده ی  امروز صبح نه..نههههههههه" و دماسنج روی در..زیر صفر. 

دیوونه

شراب پنج ساله و بعد هر کس می رود سراغ خانه و زنده گی اش و تو می مانی و خودت و خودت و شهری غریب و آدم های غریبه و زبانی که غریب ترین و غریبه ترین است و هیچ نمی فهمی و آرزو می کنی کاش کمی روسی خوانده بودی این سال ها و الحق که زمان فقط هدر دادی این سال ها.پنج دقیقه تا guest house اگر قدم بزنی و پای رفتن ات نیست. "پنج ساله" بیداد می کند توی رگ های سر ِ آدم. سرت را کج می کنی آن جایی که باید. جلوی در حلقه ات را در می آوری و بعد تاریکی ست و نورهایی که چشم را می زند و موزیک انگار حل می شود توی "پنج ساله" ی رگ های ات...می پرسد تنهایی؟ خوش قیافه است و همین بس است برای یک ساعتی که تصمیم گرفته ای خودت باشی و خودت نباشی. سرتکان می دهی و می گویی"برقصیم" و رها می شوی. بی این که بترسی کیست و چیست. بی این که نگران باشی کی نگاهت می کند و چه فکری می کند. بی ترس این که تحریک آمیز برقصی و بقیه بگویند دخترک فلان است.خوب می رقصد و نمی رسی به پای اش. دست های اش همه جای بدن ات سر می خورد و لذت می بری از این که فقط می رقصد و زر نمی زند. یک لحظه لب های اش را می آورد نزدیک گوش ات که مال کجایی و بعد می چرخاندت که از پشت بغل ات کند. می گویی"گربه" و دوباره می چرخی و روبروی اش، یک سانتی متری اش ، و دو تا انگشت اشاره ات را مثل گوش می گذاری بالای سرت و "میو". رقصان می خندد که " گربه ی زیبای ِ ایرانی" و بعد یک چیزی می گوید شبیه این که دی جی دوست اش است و ایرانی ست و برود و به اش بگوید که یک آهنگ ایرانی بگذارد. دست اش را می گیری و می کشی اش سمت خودت که نه،  مهم نیست و اصرار می کند و می رود یک جایی که تو نمی بینی چون چشم های ات می سوزد از تاریکی و نور. برمی گردد و دست اش پشت گردن ات است و چه قدر بعد یک دفعه فضا پر می شود از کلمه های آشنا. آهنگ آشنا نیست اما انگار می چسبد به حس ات. حرکت های رقص اش را نمی توانی پیش بینی کنی و همین اش خوب است. چشم برنمی دارد از چشم های ات توی تاریکی و تو رهاترین رقص زنده گی ات است. به هیچ چیز فکر نمی کنی و به هییییییییچ چیز فکر نکردن یعنی همه چیز. هیچ محدودیتی نمی گذاری برای خودت و خودش. موزیک دوزاری ِ ایرانی که هدیه شده به ات انگار بهترین beat دنیا را دارد.

طول نمی کشی و تب ات می خوابد و فرصت مناسب می شود می زنی بیرون بی خداحافظی از پسرکی که بهترین رقص زنده گی ات را با او کردی...

حلقه ات را دوباره دستت می کنی و پنج دقیقه تا guest house و دوباره خودت می شوی ...خودت نمی شوی...


موزیقی ِ متن که بابت جلافت آن پیشاپیش عذرخواهم!

من به رفتن...

دارم از old town برمی گردم و دلم اندازه ی خدا گرفته بعد از آن پاپت شوی نفس گیر و بعد از نشستن توی کافه ای که انگار متعلق به هیچ جا، روی زمین نبود بس که نمی فهمیدم دور و برم چه می گذرد و مردم چه می گویند. 

آدرس را نشان راننده می دهم و چیزی می گویدو بی این که بفهمم سرم را تکان می دهم ومی نشینم توی ماشین.

 فرو می روم توی صندلی و دلتنگی های ام. چند تا موزیک جورجی یا شاید هم روسی از ضبط تاکسی پخش می شود. دارم جان می دهم توی خودم و فکر هایم که یک دفعه "همسفر" .گوگوش! توی آیینه نگاه می کنم .فکر می کنم راننده فهمیده که ایرانی هستم و این موزیک را گذاشته. ولی مرد انگار نه انگار که گوگوش دارد همسفر می خواند! 

 یاد راننده تاکسی های خودمان می افتم که یک دفعه وسط سلکشن های ایرانی شان ، مدرن تاکینگ سر در می آورد. راننده کمی خواب آلود است و حواس اش به خیابان و من بی این که حواس ام باشد لبخندم می آید و فکر می کنم این یک نشانه است و دلتنگی ام از تنهایی در می آید.


شهر گمشده ها

"تفلیس" می تواند برای آدم خیلی چیزها باشد. می تواند یادآور خیابان های چراغانی شده و کافه های دنج و رستوران های غار مانند و میدان های قهرمانان و مرکز خریدهای اروپایی و موزه های رنگارنگ و شراب سفید و سیاه غلیظ و غذاهای خوشمزه و ارزان باشد. "تفلیس" می تواند یک شهری باشد که بیایی و توی اش بچرخی و بگردی و مست شوی و مستانه بچرخی و بعد اسم اش اضافه شود به لیست شهرهایی که توی عمرت دیده ای.

برای من اما "تفلیس" ، دارد مساوی می شود کم کم با هیچ چیز مگر جنگ گرجی ها و ossetian ها، 1991 تا 1993 ، 22 سپتامبر و سقوط آن هواپیما، روس ها و 2008 ، غرب ِ گرجستان، اپخازیا، هزاران مفقود و گمشده، همه ی آن خانواده هایی که رفتیم خانه شان ، همسر و پسر ِ همان مردی که من و ناتا می دانستیم که جسدش را دیده اند اما آن ها مطمئن بودند که جایی آن دورها زنده و اسیر است و ما اجازه نداشتیم که بگوییم که می دانیم یا نمی دانیم. آن پدر و مادر پیری که رفتیم خانه شان و لباس های بافتنی تن شان مندرس و تکه تکه بود و وقتی گفتیم دهان شان را باز کنند تا از بزاق شان نمونه ی دی ان ای بگیریم ، چشم های شان را بستند و فقط می لرزیدند و چانه ی من هم.

از باران ِ توی تفلیس ، هیچ چیز برای کافه و شاپینگ و مست شدن نمانده و خودم سخت متعجبم. که هر چه هست ، همین پنجره ی اتاق ام رو به شهر است و شب های ام و عکس ها و صداهای ضبط شده ی هرروزم و سیگار و فقط و فقط و فقط که "کاش پیدای شان کنیم...کاش انتظارشان تمامی داشت...کاش توی ایران هم همین کار را می شد کرد برای آن هایی که نشسته اند منتظر یک تکه استخوان....کاش کاش کاش ..کاش و هزاران تا کاش...."








دوحه نامه

یک انسان نرمال با شانس معمولی اگر بخواهد از تهران برود تفلیس، باید ١١٥٠ کیلومتر را طی کند.

همان انسان نرمال با همان شانس معمولی حالا اگر بخواهد از تهران برود دوحه قطر  باید  کمابیش  ١١٥٠ کیلومتر را طی کند.

اما یک  انسان داغون با شانس سه نقطه و سه حرف،اگر بخواهد برود تفلیس، اول می فرستندش دوحه که از آن جا برود باکو و بعد شوت شود به تفلیس. یعنی بلیط و برنامه ریزی ای هم که نصیب اش می شود ، داغون و سه نقطه و سه حرفی است !

آن انسان داغون با شانس سه نقطه و سه  حرف بنده ی عزیزم، که از مملکتم تهران، آمده ام این پایین در مملکت دوحه و شش ساعت باید این جا بمانم و بعد از ریختن پول هایم توی فری شاپ و جیب امیران قطری، برگردم بالا و 1927 کیلومتر را طی می کنم تا برسم به تفلیس!

باورش سخت است اما به عبارتی من حدودا با کمی بیش و کم ،همان قدری توی راه خواهم بود که وقتی رفتم هاوانا، توی راه بودم!

چندان بد نمی گذرد این جا. We Chat را روشن کرده ام و با تمدن ها و بی تمدن های دور و برم مشغول  گپ و گفتگویم.جالب ترین اش همین آقایی ست که روبروی ام نشسته و عکس جفتمان هم توی پروفایل مان است و می دانیم که روبروی همیم  اما در سکوت همدیگر را نگاه می کنیم و فقط می چتیم! We Chat یک جهش در ارتباطات انسان های چند کیلومتری و چند متری ِ انسان نیست آیا؟ ترسناک نیست آیا؟ که یک مشت انسان غریبه  همه در سکوت نشسته اند در حالی که همه هم را می شناسند به عبارتی؟ رعب ندارد؟





باید امشب بروم...

نشسته ام پشت نیم میز آشپزخانه، روبروی تنها پنجره ی خانه که رو به دیوار و پنجره ی خانه ی روبرویی ست اما جای شکرش باقی ست که آسمان دارد لااقل. توی هفته ی کذایی ای که گذشت ، این اولین باری ست که پریشانی ام کمی کم است و می توانم بنشینم و بنویسم.تورج طبق معمول مثل کنه به من  وصل است. همین یک وجب پنجره را هم گرفته و طوری به من زل زده که انگار جدی جدی انتظار دارد به جای نوشتن با او حرف بزنم! به گربه جماعت رو بدهی باید پس فردا  بهشان جواب پس بدهی که مثلا چرا دیر آمدی خانه! 

از صبح شش جای مختلف تهران برای شش جور کار مختلف رفتم و تلاشم برای ندید گرفتن هوا و آسمان به هیچ جا نرسید.آسمان همه جای تهران یک رنگ و هواست. هوا هوا هوا...دیوانه کننده و سرد و مست آلود و پاییز وار و هوایی کننده و  پر ابر و غم آلود است امروز چه قدر. 

 دل و دماغ سفر ندارم. چمدان ام یک هفته است که وسط خانه است ولی تنها چیزهایی که پرش کرده اند ترنج و تورج اند. چند ساعت دیگر بیشتر به رفتن نمانده  اما چمدان من هنوز پر از گربه است و همین و دیگر هیچ.اولین باری ست که تنها می روم  سفر.  فرودگاه امام را تک و تنهایی دوست ندارم. دل ام می خواهد رفته باشم دنبال کسی یا مثل بارهای

 قبل با آقای نویسنده کوله های مان روی دوش مان باشد و خوشحال باشیم و Lonely Planetرا ورق بزنیم. 

 انگار باید کنار بیایم کم کم با این سفرهای  عجیب و غریب کاری و مسوولیت های کاری تر. 

نگران دخترک و پسرکم هستم چون هیچ کس این دو تا موجود زبان بسته را مثل من و اندازه ی من دوست ندارد و این ها برای همه "گربه" هستند و برای من خیلی چیزها.

یکی بیاید من را بکند از کنار این پنجره و آسمان و بگوید سفر قندهار که نمی روی ، بلند شو خودت را جمع کن و  لبتاب را ببندد و دست ام را بکشد و ...شاید آن موقع خودم را جمع کنم. هوای نامرد، که هوایی ام کردی موقع رفتن...باش تا برگردم.  

 

مواظب شهرمان و پاییزش و ولیعصرش و غروب های اش باشید تا برگردم.

  

____________________________________________________________________ 

 

یک خط اعتراف برای  سیمین، ناجی، شی ولف، کولی، شیرین،  فرزانه، سارا، مهدیس، دختر نارنج و ترنج ، زهرا، یاسی و فنجون نو عروس!: باورم نمی شد که این قدر از ننوشتن ام نگران شوید. حال من خوب است اما باور نکنید. شما را دوست دارم خعلی! این را اما باور کنید:)