Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

روانی!

سرد ِ سرد.نه شوفاژها درست کار می کنند نه هوا کوتاه می آید.حالا که ایمیل ها هم نم کشیده اند فرصت دارم که کتاب بخوانم.اما سرما نمی گذارد.دو تا دستم را می گذارم روی شارژر لبتاب که همیشه داغ ترین است.نمی دانم این فکر مضحک از کجا به سرم می زند اما دور و برم را نگاه می کنم و توی یک ثانیه مقنعه ام را می زنم بالا و شارژر را با سیم از یقه ی مانتو ام می اندازم تو!!

چند ثانیه ی اول توی فضا هستم."فضا"ی گرم.تکیه می دهم به صندلی و چشمانم را می بندم.احساس می کنم یخ ِ مویرگ های ام در حال باز شدن است.تازه جریان خون را حس می کنم...

هنوز دارم لذت می برم که با صدای سرفه ی آقای ف چشمانم را باز می کنم.اگر مثل آدم بی تفاوت نگاهش می کردم و حرف می زدم عمرا نمی فهمید که چه کرده ام.اما یک احساس ِ دستپاچه گی وادارم کرد که بلافاصله با دیدن ِ ایشون دستم رو ببرم توی یقه ی لباسم و پایین تر...ایشون خیلی بدون ِ شرح به من زل زده بودن و من هم نمیدانستم سیم شارژر به کجا گیر کرده که بالا نمی آید..از من تقلا..از ایشون  زل!..از من دستپاچه گی و حرکات ِ دست زیر ِ مانتو ..از ایشون دهان ِ باز و بر بر به دست ِ زیرین ِ من نگاه کردن!...نه من کوتاه می آیم...نه ایشون!...حالا که فکرش را می کنم می بینم حماقتم سیر می کند به بی نهایت که توی همان احوال به ایشون گفتم:" کاری داشتین؟".نگفتم :"ببخشید"...نگفتم:" عذر خواهی می کنم شارژر توی مانتوی من گیر کرده!!!"...نه.هیچ کدام این ها را نگفتم.درست انگار که این دست آن زیر عادی تر از هر چیز ِ دنیاست.ایشون همان طور که دست های شان توی جیب شان بود از کما بیرون آمدند و گفتند:" کارتون تموم شد بر می گردم!!!!"....و با وضعیت عجیبی از اتاق بیرون رفتند!!...کارم؟؟...بله...منظورشان حماقتم بود.منظورشان تاچینگ ِ خودم بود!...حالا خیالت راحت شد؟..حالا هر چه پشت سرت بگوید حق دارد یا نه؟...حالا بخند!!اصلا هر چی که بود.مهم این بود که من گرم شدم و دارم کتابم را می خوانم.بقیه اش هم به ...!...خنده ام هم بند نمی آید که...

شلاق می خورم


آی دختر وحشی و معصوم..نگاه شرقی غمگین ‌ِ ‌تو را به برهنه گی آسمانی ات سوگند که آن چه کردی ...کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند.-شاهین نجفی


ــــــــــــــــــــــــــــــ


ده دقیقه است که زل زده ام به عکس .چشمان ام توی نگاه اش هی تار می شود و هی تار می شود...هزاران چیز در صدم ثانیه توی سرم جرقه می زند و محو می شود...هزار تا خاطره...هزار روز..هزار صحنه...هزار حرف...هزار نگاه...هزار حرف مفت...

ته دلم می گویم اگر روزی قرار باشد همه ی دخترکان شهرم این کاررا   توی پروفایل فیس بوکشان بکنند..تو هستی؟...جراتش را داری؟...از آن لیستی که اسم اش خانواده است و برادر و دایی و پسر عمه هایت هستند....نمی ترسی؟...از آن لیستی که همکارانت هستند چه طور؟....ازین که آن برخی هایی که این کاررا نمی کنند متهم ات کنند به هرکاره ای چه طور؟...سوال غریبی ست.دردش غریب تر...فکرش عجیب تر.میشنوم صدای پسران شرکت را از اتاق بغلی...که چنان و چنان!...حق دارید که نفهمید.شما که بیست سال از عمرتان را دنبال کوله های بزرگ نبودید که بتوانید بیرون از خانه  چادرتان را توی آن جا دهید...شما که  همه ی تینیجری تان را توی روسری و مقنعه نگذراندید...شما که توی مهمانی ها نگاه های چپ چپ دیگران را برای یک سانت مچ بیرون زده از آستینتان ندیده اید...اصلا شما چه میدانید از ارزوی ناخن بلند داشتن آن هم توی هجده سالگی...شما چه میدانید از متهم شدن به هر چیزی برای چند تار موی بیرون زده؟...یا نگاه های وحشتناک برای لب هایی که کمی ...فقط کمی برق می زدند؟..

هنوز چیزی مثل شلاق می خورد توی صورتم که جراتش را داری؟...سریع تر از شلاق می گویم که...


 

و خاصیت ِ امتحان این است!

تا آخر ِ سال سه روز بیشتر مرخصی ندارم که یک روزش را هم امروز برای امتحان فردا دارم می سوزانم. آه خدای من  حالا که فردا امتحان دارم ، چه قدر دلم غذای گرم از نوع ِ بیاورند دم ِ در خانه می خواهد. حالا که نشسته ام خانه درس بخوانم ، چه قدر دوست دارم بنشینم برنامه های وطنی  نگاه کنم..حتی "به خانه برمی گردیم" حتی حتی "تصویر ِ زنده گی"!!..اصلا این ها هنوز پخش می شوند؟...وای حالا که این کتاب صد و پنجاه صفحه ای را زیر و رو باید بکنم دارم می میرم برای یک قسمت ِ دیگر ِ بیگ بنگ تئوری!...اصلا خوابم می آید عجیب.دست خودم که نیست.ساعتی سه بار گرسنه می شوم در حد مرگ!.حالا که باید  همه ی فعل ها و زمان های شان را مو به مو حفظ کنم...چه قدر دلم می خواهد وبلاگ گردی و وبلاگ کشفی کنم.کمی هم دلم درد می کند خب.وای دارم تلف می شوم برای این که بی خیال  گلدن گلاب تماشا کنم و بعد هم برای این که از ملت عقب نمانده باشم ، همین امروز جدایی نادر از سیمین را ببینم.حالا که باید   خودم را برای یک رایتینگ دو صفحه ای اماده کنم دلم می خواهد لباس بپوشم ، آرایش کنم و بزنم بیرون برای خرید ِ پیراشکی و ذرت مکزیکی.آخ یادم نبود که امروز چه قدر هوس آب هویج کرده ام.با بستنی!...این کمد ِ لباس ها هم بدجوری به هم ریخته است.مایه ی آبروریزی است.حالا حسابی حوصله اش را دارم که همه اش را تمیز و مرتب کنم!...آه چه قدر ایده برای کادوی بچه ی بهار توی اینترنت ریخته.کاش همین الان زنگ بزنم و به اش بگویم که قبل از آمدن بچه "کیک ِ پنبرز" درست کنیم و بگذاریم گوشه ی اتاق تا مهمان ها ببینند!!..یا خودم بنشینم و امروز درست کنم و بعد از ظهر ببرم آن جا.اصلا امروز جان می دهد برای رفتن تا تجریش و بوم خریدن و مدل انتخاب کردن .یادم افتاده که قرار بود برای  سعید دستبند ببافم.چه قدر امروز روز ِ بافتن ِ دستبند است اصلا.می بینی ریمیا؟...

حالا که فردا امتحان هر هفت ترم را دارم...حالا که امروز باید  مثل خر درس بخوانم...روی زمین بند نیستم.دور و بر ِ همه چیز می پلکم جز کتابم!...دلم می خواهد اصلا با یخجال درد و دل کنم...اما یک دقیقه درس نخوانم.دلم می خواهد دنیای ام  را زیر و رو کنم.!!

اصلا این چه وضعیست که در عالم است؟!ا !:(

 

این من هستم

برایم نوشته که یک بازی راه افتاده توی وبلاگ ها . اسمش را گذاشته اند   Self Portrait. یعنی "خودنگاره" . نسیم خواجوی که این بازی را شروع کرده  از شرکت کنندگان در بازی خواسته تا تعدادی از اشیایی را که دوست دارند و با آن‌ها احساس نزدیکی می‌کنند روی صفحه‌ی اسکنر بگذارند و یک تصویر A4 بسازند و توضیح داده که تصویر بدست آمده در واقع تصویر خود شما است... 


برای لیلای عزیز


پ.ن.1.قطعا نمیتونستم این همه چیز رو ببرم شرکت و بذارم روی اسکنر.مخصوصا اون شی ء زنده ی بالایی رو!!..این شد که اسکن تبدیل به عکس شد.


جغرافیای کوچک من بازوان توست ... کاش تنگ تر شود این سرزمین به من

یک وقت هایی ..درست مثل همین الان..که پشت میز نشسته ام و سرم توی هزار تا پیج گرم است ..ناغافل می آید زیر پاهای ام  ...روی دو پا بلند می شود و یکی از پاهایم را بغل می کند و سرش را می گیرد بالا و نگاهم می کند و این یعنی "بغلم کن"...
دقیقا نمیدانم چه اتفاقی ممکن است درون مغز یک گربه بیفتد که این کار را بکند.چه نیازی ...چه حسی ...چه جور غریزه ای ممکن است وادارش کند که این کاررا بکند اما چیزی که میدانم این است که بغل کردن تا اخر دنیا بغل کردن است.گربه و سگ و آدم  هم ندارد...


پ.ن.۱.بغل های گاه و بیگاه را دوست داشتم زمانی.طولانی بودن اش مهم نبود هیچ.حالا گاه و بیگاه نمیخواهم.یک بار ..طولانی اش را میخواهم.طوووووووووووووووووووولانی.


خداحافظی

زن می گوید:" این هم دستت..حالا برو..." ....بعد چیزی را توی کیفش لمس می کند.

مرد هم می گوید:" این هم لبت..حالا برو" ... بعد چیزی را در دهان اش مزه مزه می کند.


و مرد به این فکر می کند که قبل از دیدن ِ زن دو تا دست داشت و زن به این فکر می کند که قبل از گذاشتن لب های اش روی لب های مرد...دو تا لب...


بعد بی این که چیزی بگویند، مرد  با یک دست از یک طرف می رود و زن با یک لب از یک طرف دیگر...


شهرِ با کتاب ...شهر ِبی تو

 من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا  جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم...بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده گی دوگانه ورونیک که پخش میشود ،من پخش ِچهارپایه ی کنار کتاب ها می شوم...اگر نبودیم ...اگر دیگر نیستی...چرا اینقدر چشمم دنبال دست های ات است که دراز میشد و دورترین کتاب ها را از بالاترین قفسه ها برمی داشت...اصلا اگر نیستی این بغض ِانگار بودنت توی این شهر کتاب لعنتی توی گلوی من چه غلطی میکند...اگر هستی پس چرا از همین درِورودی وارد نمی شوی و نمی ایی سمت من و نمی نشینی پشت یکی ازین میزهای کافه کتاب و توی چشم هایم نگاه نمی کنی؟...اگر راست میگویی ونیستی چرا قدم به قدم این جا دنبالم می ایی و تا برمیگردم...

لعنتی ِمهربانم....ما که این جا خاطره ای نداریم....خودت را گره زدی به همه ی شهر کتاب های دنیا تا اخر دنیا؟ ...

تو اگر من را کم نداری...من چرا این قدر تو را کم می اورم...

یادت  تا ته دنیا به خیر..بی معرفت ِ زیبای...

شهر کتاب-شریعتی- چهارپایه ی سبز رنگ  کنار پله ها...بی نرگس!

زمستان ِ بهار

من نمی دانم آن چیزی که توی دنیا هست و همه ی دنیا را یک جور ِ حاجی فیروز واری می رقصاند چیست.خداست..انرژی ست...مجموعه ی عوامل طبیعی ست...نمیدانم.اماخوب  میدانم...همان قدر که بزرگ و دوست داشتنی است ، نامرد و پست فطرت هم هست.همان قدر که توانا و کوفت و زهر مار است ، ذات اش پلید و مارصفت هم هست.و الا اگر نبود ، که مادر ِ بهار نباید یک ماه قبل از به دنیا آمدن ِ بچه ی بهار ...تنهای اش بگذارد.توی این زمستان ِ سرد ِ لعنتی !.. اگر نبود که نباید کاری می کرد که بهار مجبور شود این هفته های آخر را توی بهشت زهرا بگذراند. اگر اندازه ی سر ِ سوزن وجدان داشت ، یک ماه ، فقط یک ماه دیگر صبر می کرد...


پ.ن.ها: حالم گرفته است ریمیا.تلفنم که زنگ خورد و ،  اسم ِ امید را دیدم ،   همان جا وسط ِ راهرو   روی زمین نشستم.همان جا گریه کردم ..همان جا فحش دادم...همان جا  زنگ زدم و قربان صدقه ی بهار رفتم...همان جا خوابم برد..  انگار دیشب همان جا مردم!.امروز هنوز   خودم را همان جا حس می کنم.دلم می خواهد همان طور ولو شوم روی زمین و سرم را از پشت بزنم به دیوار...

حالا آمده ام سر ِ کار! نیامده ام که...کشانده ام خودم را...دلم آن جایی ست که دارند مادر ِ بهار را می کارند توی خاک.اما نیامدن ِ امروزم مساوی می شد با هرگز نیامدن ام..

دوروز مانده به سفرم...بهار را چه طوری ببینم امروز؟...چه قدر سنگینم...