Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک تا-بی نهایت

دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که"بمانم؟"

_" نه عزیزم...برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این مرحله رو دیگه نمی شه".

پوزخند می زنم که "همون مقرراتی که می گه توی این شرایط مرد نباید کنار زنش باشه دیگه؟؟".خیلی جدی می گوید:" بحث نکن. سریع ...سریع بیرون...باید آماده شه برای زایمان".ژاکتم را می اندازم روی دستم و می روم سمت بهار.هیچ رمقی توی نگاهش باقی نمانده.فریاد که می زند وجودم را ریش ریش می کنند انگار.پیشانی اش را میبوسم و دستش را فشار می دهم.بی حال نگاهم می کند:" باران..یعنی به دنیا میاد؟" .میخندم که ..."پ نه پ...اون تو می مونه و یک عمر با خوشی و خرمی زنده گی روادامه می ده!..خر شدی باز؟...معلومه که به دنیا میاد.نکنه می خوای این سرتقی که دوروزه ما رو مچل کرده قورت بدی؟؟...عزیزم این خانوم دکترت نمی ذاره  بیش ازین بمونم...باید برم.نفس عمیق یادت نره...به درد فکر نکن ..بیرون منتظر دوتاتون هستیم.دیر نکنید من بیش از این اعصاب ندارم ها...".و دستش را می چسبانم روی صورتم.همان موقع است که دوباره دردش می گیرد .دکتر شانه های ام را می گیرد و آرام هل ام می دهد سمت ِ در.تسلیم می شوم و می ایم بیرون.پایم را هنوز از بخش جراحی بیرون نگذاشته ام که خشکم می زند.بیست نفر گریه کنان و فریاد زنان توی سر و صورت خودشان می کوبند.زن ها خودشان را می زنند و مردها هیستریک وار این طرف و آن طرف می روند.ذهنم یاری ام نمی کند که درک کنم چه اتفاقی افتاده.همان طور مات و حیرت زده جلوی در ایستاده ام که امید بازویم را می گیرد:" باران..؟...باران...چیزی نیست...اون خانمی که توی بخش جراحی قلب بود...فوت کرد...بهار چه طور بود؟".بازویم را از توی دستش در می آورم.همان طور که هنوز زل زده ام به شیون ِ زن ها و مردها ، می گویم:"خوب بود.گفتن موقع به دنیا اومدن بچه نمیتونم بمونم ". و می روم گوشه ی اتاق انتظار می ایستم.انتظار دیدن این نمایش از "مرگ" را لااقل حالا نداشتم.کیفم را دو دستی چسبانده ام به خودم و غرق شده ام توی صورت ِ زن ِ زیبایی که مرتب تکرار می کرد:"دخترم..دخترم فقط سی سالش بود".نمی دانم چه قدر می گذرد اما یک لحظه حس می کنم  خانمی با چادر کنارم ایستاده و چیزی می گوید.متوجه نمی شوم و رویم را هم نمی توانم برگردانم. میشنوم که انگار چیزی را دوباره دارد تکرار می کند اما نمی دانم چیست.برمیگردم و نگاهش می کنم. با همان حالت  یخ زده و حیران می پرسم:"بله؟"

_" می گم موهاتو بکن تو ، آستینتو هم بزن پایین!".

باورم نمی شود!.نمی دانم چرا می خندم و می پرسم:

_"ببخشید شما؟؟"

و نگاهم می افتد به روسری و مانتوی اش که سبز است.نه سبز ِ آزادی.سبز ِ انتظامی!

_ "مگه نمی گم شالتو درست کن و آستینتو هم بزن پایین؟"

.زن ها همدیگر را بغل می کنند  و از ته دل شان گریه می کنند و فریاد می زنند.صدای ناله های بهار می آید...اما  فکر می کنم که چه طور صدایش تا این جا می اید؟...نه ممکن نیست..حتما هنوز توی گوشم مانده است.چشم هایم  را بعد از دو شب نخوابیدن به زحمت باز نگه داشته ام.یک باره  انگار کسی توی اتاق ِ انباشته از  باروت ِ ذهنم ، جرقه می زند!.هیچ نمی فهمم که چه می شود اما  داد می زنم:" توی این جمعیت ِ عزادار...توی این همه آدمی که هرکدوم واسه دردی اومدن اینجا...درد ِ شما روسری ِ منه؟؟من روسریم صاف شه...درد ِ بی درمون ِ شما درمون می شه؟...توی خیابون کمه...توی بیمارستان و موقع بدبختی و مریضی هم باید قیافه ی شماها رو ببینیم؟..."..هنوز حرف توی آستینم دارم که می بینم امید مثل دیوانه ها دارد می آید سمتم.هنوز دهانم را باز نکرده ام ، دستم را می کشد سمت ِ نیمکت ِ ته ِ سالن.صدای چند نفر را می شنوم که پشت سرم با نفرت می گویند:" خانوم بی خیال دیگه...حالا این وسط کی به روسری اون خانوم نگاه می کنه؟"..دلم می خواهد برگردم و یک کشیده ی محکم بزنم توی صورتش و تا آخرش هم بمانم که ببینم چه غلطی می کند.

_" باران؟؟..دیووونه شدی؟...من که گفتم از صبح چند بار اومدن توی بیمارستان...چرا این طوری کردی؟؟... حالا وقت ِ این کاراست؟؟...."

کیف و ژاکتم را پرت می کنم  روی صندلی و  می روم یک گوشه ی دیگر از اتاق انتظار می ایستم.یک دفعه حس می کنم دمای بدنم می رسد به صفر درجه.دلم سیگار می خواهد.می خواهم دوباره بروم سراغ صندلی و کیفم که در ِ بخش جراحی باز می شود و خانمی داد می زند:" همراه ِ خانم ِ....؟دخترتون به دنیا اومد.مبارکه"خشک می شوم.نگاهم توی جمعیت دنبال امید می گردد و می بینم او هم زل زده به من.می دود سمت ِ در.من هم می خواهم بروم .اما سردم است. یک باره همه ی توان و انرژی ام  انگار یخ می زند.سست می شوم...فلج می شوم.همان طور که به دیوار تکیه داده ام ، کمرم را از روی دیوار سر می دهم به سمت ِ پایین و می نشینم روی زمین   و تا به خودم بجنبم... چیزی درونم از هم می پاشد و می زنم زیر گریه...


یکتا-سه

پ.ن.١.بیمارستان خصوصی ِ وایرلس دار نعمتی ست!

پ.ن.٢.پنج دقیقه آرامشی مثل کوه،یک دقیقه درد مثل آتشفشان ِ همان کوه!!!و این داستان بیست و چهار ساعت گذشته ی دخترکی بوده که حالا کنارم روی تخت دراز کشیده است...دوباره پنج دقیقه....یک دقیقه....پنج دقیقه....یک دقیقه....


یکتا-دو

یک چیزی یادم می اید از آن همه مطلبی که برای به دنیا آوردن بچه خوانده ام .که یک دهانه ای باید ده سانت باز شود تا بعد بچه به  دنیا بیاید.آخرین معاینه ی پزشک که دیروز ظهر بود آن عدد رسیده بود به دو سانت.بعد از یک شب درد کشیدن و تمام داستان های دیشب دوباره که دکترمعاینه اش میکند میپرم جلو که "دکتر چند سانت؟"دکتر با هیجان میگوید:"سه سانت"!.من و بهار پقی میزنیم زیر خنده که "همین؟؟؟این همه درد ....یه سانت؟؟؟"دکتر اخم میکند که :"فک کردین چی؟؟در پارکینگ نیست که با ریموت باز شه".من باز میخندم.بهار با درد میخندد..به دکتر میگویم:" اگه روزی یه سانت باز شه یعنی تا هفته ی دیگه اینجاییم؟".دکتر رو به بهار میگوید:"این دوست نمکدونت رو بندازم بیرون؟"...میخندیم...من اما هنوز بغض دارم از شنیدن صدای قلب کوچکی که ان قدر تند میزد...برای آمدن به دنیایی که هیچ چیزش سروته ندارد...آن قدر تند ...برای اینده ای که معلومش هم نامعلوم است..


منتظریم....

یکتا-یک

نرگس، بیا بیمارستان.

 بهارمون و یکتا ش.

 من دارم میرم.

 دیر نکنی ها.

 میخواد ما اونجا باشیم ... تا بعد.

! la Saint-Valentin encore

برادرک ساعت ِ شش صبح :"برام تا عصر دو تا کادوی ولنتاین ِ توپ می گیری؟"

من  ، خوابالود در حد مرگ ، خسته از رژه های دیشب پا به پای ترنج.:  " احمق ، آدم  برای ولنتاین "توپ" می گیره آخه؟توپ پینگ پنگ خوبه؟ "

برادرک:" هر هر...می گیری یا نه؟"

من:" تو که عرضه ی دو تا دو تا نداری...واسه چی دو تا دو تا لقمه برمیداری؟"

برادرک:" عرضه ی دو تا رو دارم...اما خدایی چهار تا چهارتا سخته.دو تا شو خریدم...دو تاشو هم تو قبول زحمت کن...از دنیا کم می شه؟...بیا و یه بار در عمرت برام خواهری کن...!"

 

تلفن را  بدون این که قطع کنم ، می اندازم پایین تخت و سرم را می کنم زیر بالش!

I will always love you

یادم می آید  یک  روزهایی روزشماری می کردم برای شب ولنتاین.حتی وقت هایی که هیچ کس توی زنده گی ام  نبود باز هم انگار این شب برایم شب خاصی بود.گرچه هیچ حس یا خاطره ی خاصی را برایم زنده و تداعی نمی کرد و آن  قدرها هم ریشه توی فرهنگ و زنده گی ام نداشت ، اما همیشه دلم می خواست این شب یک طور ِدیگر باشد.شبیه شب های دیگر نباشد.دیشب که دخترها  ها با کلی ذوق سر ِ کلاس پریدند بالا که :" تیچر فردا شب ِ ولنتاینه!" باورم نمی شد که فراموشش کرده باشم.فکر کنم لبخند ِ روی لبم بدجوری ماسیده و ترک خورده بود چون  بعد از لبخند ِ من دیگر هیچ کس بحث را ادامه نداد.تمام مدتی که درس می دادم خاطره ی  آن شبی توی ذهنم بود که از سر ِ کار زود برگشتم خانه  و  روی میز ،  کلی قلب و شکلات  و شمعدان  و شمع چیدم    و وقتی وارد خانه شدی ، چشم های ات پر از اشک شد و گفتی که یادت نبوده.همان بلوز قرمزی را پوشیده بودم که برایم خریده بودی و دوستش داشتیم. نشستم روی پای ات ، و خاطره اش شد همان عکسی که هربار می روی سفر می گذاری توی چمدان ات.سال های زیادی از آن روز نمی گذرد اما نمی دانم چرا حس می کنم دیگر از من انرژی ای برای این کارها باقی نمانده.پیر نیستم اما احساسم پیر شده انگار.گویی تمام شده ام یکجا.یک خراش هایی روی زنده گی دو نفره مان افتاده که   شاید دیده نشوند  اما بد جوری حس می شوند.بی حوصله گی ها و از کوره در رفتن های تو ، بی فکری ها و گیج بازی های من ، خسته گی ِ مداوم  این روزها که رهایم نمی کنند...سردردها و مریضی ِ تو...انگار رمق را از زنده گی مان  گرفته.  ولنتاینی که من با گل و شیرینی و عطری که دوستش داری آمدم  خا نه و آشوبی که به پا شد یادت هست؟...یا  ولنتاینی که دو تا فندک زیپو خریدم؟...یا   ولنتاینی که باران می آمد  و مثل همه توی خیابون ازادی راه می رفتیم و تو را  کشیدند و  بردند توی پس کوچه های خلوت و وقتی ازمن پرسیدند باتو چه نسبتی دارم با عصبانیت گفتم:" نسبت ِ بی نسبیت !...اگر اونو بردین.. منو هم باید ببرین!" ....

دهنم گس می شود  از این  همه خاطره ی "نرسیده" که نه شیرین اند و نه تلخ. میترسم ولنتاین هم برایم بشود  مثل روز تولدم. پر اضطراب ... پراز درد های همیشگی .مطمئنم که امشب هم یادت نیست.یا اگر هم باشد مریضی ات نمی گذارد فکر کنی به این که امشب را بهانه کنیم و بنشینیم پشت میز و با هم قهوه بخوریم...کاش هیچ وقت آن اتفاق نیفتاده بود...کاش هیچ وقت ندیده بودمش...کاش میدانستی  به قول ِ خودت شیطنت ِ مردانه ات چه به روز خوشی  هایم آورد...کاش می دانستی عمق ِ همه ی لذت هایم همان شب رسید به یک میلیمتر...کاش می توانستم جمع و جور کنم این خود ِ مثل جیوه پخش شده ام را...


من اما چیزی درونم وول می خورد که بروم هایلند و برایت یکی از آن افتر شیو های گران ِ آمریکایی بخرم و بیست هزار تومان بدهم تا کادوی مخصوص اش بکنند و با کیک و شیرینی  شب بیایم خانه و مثل آن وقت ها که همه ی احساسم تمیز و عمیق بود بپرم بغلت و صورتم را بچسبانم به گردنت که  I will always love you.....







_________________________________

پ.ن.1.ویتنی هاستن باید همین دم ِ ولنتاینی بمیره آخه؟؟!:( غصه ی خواننده ی محبوبمون رو هم بخوریم آخه؟؟؟؟!!!:(


I wiill always love you     دانلود

آماده باش!

میگوید:" باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن" یکتا" بیای پیشم...میای؟"

بدون فکر با خنده می گویم:" اره چرا که نه...تازه طبیعی هم هست...خودتم به هوشی...کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی ...کلی هم می خندیم!..گفتی "یک تا؟"..حالا "یک تا چند؟؟؟".و خودم به حرف خودم می خندم و دوباره سرم را می کنم توی ایپاد تا عکس های سبد های عروسک را نشانش بدهم.یک ثانیه هم نمی گذرد که با هیجان می گوید:" دکتر اجازه داده....میای؟!"...چشمانم آن قدر گرد می شوند که از دو طرف می رسند به گوش های ام و از بالا به پیشانی ام و از پایین به گونه های ام!...می گویم:" تو که می گی...اگه!"..بغلم می کند که:" اخه میدونستم نه نمی گی" می گویم:" امید چی؟..اون مگه نمی خواد بیاد؟".یک طور مسخره نگاهم می کند که:" امید؟؟؟..اون دل این چیزا رو داره؟"..شیطنتم گل می کند :" چه طور دل ِ....رو داره؟؟باز دهن ِ منو باز کردی؟" و خرکی می خندیم.بهش قول می دهم که هر جا بودم و هر وقت که زنگ زد ، نیم ساعته خودم را برسانم.

از دیشب اما یک استرس عجیبی چمبره زده روی ساعت و موبایلم.از یک طرف می دانم که شاید بودنم کم کند دردهای این یک ماه اش را و از یک طرف از فکرش هم سر گیجه می گیرم.چند تا ویدیوی مشابه این اتفاق  را دانلود کرده ام تا ببینم حدود ِ این قضیه تا چه حد حالم را دگر گون می کند و نتیجه ی دیدن شان رسید به اب قند!.در واقع من با هر سه تا ویدیو...سه تا بچه از حلقومم بیرون آمد.بعد سرچ می کنم که چه طور با این قضیه کنار بیایم و کلی چرندیات در باره ی زیبایی ِ این لحظه تحویل می گیرم و پرینت می گیرم تا حفظ شان کنم بلکه پس نیفتم!...حالا هربار که کوچک ترین صدایی از موبایلم در می اید( حتی صدای خالی شدن باتری!) مثل کسی که آژیر خطر شنیده باشد عنکبوت وار می پرم روی موبایل که ببینم لحظه ی زایمانم رسیده یا نه!.هنوز هم مطمئن نیستم حتی دقیقه ی اول را هم تحمل کنم.اما اعتماد به نفسم دارد سر می کشد به فلک...!

بی ربطیات

رگ های دست پدرم  بد جوری گرفته اند. دل ِ وامانده ی این روزهای من هم.

رد شدن ِ آن داروهای کوفتی ِ شیمی درمانی آن هم هفت روز هفت روز ، بی وقفه  از رگ های اش ، هر چه بوده و نبوده را ویران کرده...

پرستار ایستاده بود و تک تک ِ رگ ها را چک می کرد  و مدام می گفت:" نه..این هم خشک شده"...  

آن گوشه کنار تخت ا ش من هم از بیخ و بن خشک شده بودم انگار

.دستم روی پیشانی اش  و دست دیگرم  توی جیب کاپشنم مشت .... که نپاشم از هم.


 کاش رگ هم هدیه دادنی بود

 کاش خریدنی بود

کاش کاشتنی بود

کاش سبز شدنی بود...



______________________________________________________________

پ.ن.1.آشفتگی های هر روزم مزین شده اند به شب هایی از تجربه ای جدید.

   ترنجم  این شب ها ،  انگار بد دورانی را می گذارند .خودش را به در و دیوار می کوبد و یکسره تا صبح نعره می زند.. (من می گویم گریه می کند...اقای نویسنده می گوید :نعره می زند!) ...

  تا صبح و نکیر و منکر را می آورد جلوی چشم هایم که یعنی "نوازشم کنید...بغلم کنید...رهایم نکنید..." و بعد که دست می کشی به تن ِ ابریشمی اش و بغل اش می کنی دوباره فریاد می زند که یعنی"..نه...شما را نمی خواهم...هم جنس ِ خودم را می خواهم...رهایم کنید...رهایم کنید!"

...فریاد که می زند قلبم می آید توی دهنم...که چه اش کنم؟...خوابم نمی برد...پا به پای اش مثل روح سرگردان توی خانه راه می روم...کمی بازی  می کنیم...کمی تلویزیون می بینیم...کمی پشت پنجره می رویم...کمی دستبند می بافیم و خودش را گره می زند توی نخ ها....تا حواسش را پرت کنم.تا خورشید بزند.نور که از لای پرده می زند توی اتاق ،انگار "خواستن" اش هم فروکش می کند و بعد  از خسته گی ولو می شود روی مبل و ...من از سر ِ آن کار ، می آیم سر ِ این کار!


پ.ن.2.امروز و فرداست که بچه ی بهار به دنیا بیاید.می گوید:" نگرانم که اگر شب ها نخوابد چه اش بکنم؟"...از تجربه ی گربه ای ِ خودم استفاده می کنم و می گویم:"تلویزیون ببینید...بازی کنید...ببرش پشت پنجره....دستبند بباف باهاش..." و از سکوتش می فهمم که بعد از مادرش حسابی روی من حساب می کند!!!!!


پ.ن.3.پس چرا بشار اسد نمی رود؟؟؟

روزای وامونده!

از صبح ، خیلی زودش ، یک بغض لعنتی دارم  که نمی دانم چه جور  غلطی باید روی اش اعمال کنم.نه می خواهم آدم حسابش کنم و بگذارم بیاید بیرون و سرک بکشد توی دنیا...نه میتوانم قورتش بدهم و بگویم "به درک"...چای می خورم با آدامس نعنایی تا نفسم راه پیدا کند برای بالا آمدن...


که بالا که نمی آید هیچ ، به حجم ِ  بغض ، وزن ِ چای و سنگینی ِ طعم نعنا هم اضافه می شود...


سه نقطه...

برادرک از صبح چند بار زنگ زد.به بهانه های مختلف.اما جمله ی مشترک همه ی تماس های اش این بود که امشب مامان نیست!.هیچ جمله ای غیر ازین نمی گفت اما من ته صدای اش می خواندم که همین یک جمله یعنی اضطراب..یعنی من و بابا تنهاییم...یعنی نگرانم....یعنی اگه بابا مثل صبح حالش بد شه چی؟...یعنی من میترسم...یعنی ما تنهاییم...یعنی بیا پیش ما".شلوغ بودم...خیلی..کارهای امشب  و مهمان های فردا .و رسیدنم ساعت هشت.یک لحظه اما گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم:" کله مشکی...من امشب  میام اون جا".صدای اش جان می گیرد.اصرار می کند که بیاید دنبالم.می آید.توی همان میدان آرژانتین ماشین جوش می آورد.دوباکس آب معدنی می گیریم. دو تا از شیشه ها را خالی می کند توی ماشین و راه می افتیم.هر ده دقیقه یکبار آمپر ماشین می رود بالا. مدام پیاده می شود و کاپوت را می زند بالا و دوباره ترافیک...دوباره امپر بالا.آمپر ِ کله مشکی اما بر خلاف همیشه پایین است.می خندد و شوخی می کند و بالاخره  می رسیم.بابا منتظر بوده.می گویم حالا شام چی بخوریم؟..و با کله مشکی می رویم توی آشپزخانه.مسخره بازی در می آورد.برای بابا کاهو می شوید...اما خودش می خورد.می گوید بابا خیارشور می خوری؟...بابا می گوید: آره...بعد خیار شور می آورد و همان طور که با هم حرف می زنیم حواسمان نیست و دوتایی خیار شورها را می خوریم  و بابا بلند می خندد.برای بابا سالاد درست می کنم...لیمو را روی سالاد می چکانم و کمی نمک می زنم.بابا می خورد..لیمو شیرین بود!...بابا دوباره حسابی می خندد.می گویم:" کله مشکی...گوجه بیار.."..شروع می کند مثل لغوه ای ها و رعشه ای ها لرزیدن و خودش را از صندلی می اندازد روی زمین و چشم های اش را چپ می کند و زبان اش را می آورد بیرون  که یعنی من این طورم و نمیتوانم.خودت بیار.بابا یک طور خاصی میخندد.من هم بلند می خندم.تمام مدت.از همان خنده هایی که همیشه مامان  می گوید:"هیسسسسسسسسس...مثل آدم بخند".من اما مثل آدم نمی خندم.مامان زنگ می زند....بابا برایش با خنده تعریف می کند که ما این کردیم و اون کردیم...من توی آشپزخانه ظرف ها را جا به جا می کنم.کله مشکی بیرونم می کند که :" تو دست و پا چلفتی هستی..خودم انجام می دم.من شاه ِ آشپزخونه ام" و هل ام می دهد بیرون.ظرف ها را هم می شوید.برای بابا ریسیور ِ تلویزیون دیجیتال گرفته ایم  که بی حوصله تر نشود.پاورچین می بیند.من هم کنارش.الکی می خندم تا او هم بخندد.کله مشکی برای مان ژله می آورد.سه تایی می خوریم.سر من و او توی لبتابش است که بابا خوابش می برد.همان طور که کنترل توی دست اش است...خوابش می برد.چراغ ها را خاموش می کنیم.می روم مسواک بزنم.برمیگردم که می بینم پتوی خودم را کنار شومینه برایم گذاشته است.با بالش خودم.می گوید: "اتاق ها سردن...این جا بخواب"...بغلش می کنم.بغض می کنیم.دستم را می برم توی موهای زبر و مشکی اش و می گویم:" خوب می شه کله مشکی...خوب می شه".فشارم می دهد.شانه ام را می بوسد و میرود توی اتاقش که روزی اتاق من بود.میروم توی تراس...چه قدر دلم منظره ی شهر را می خواست...چراغ های روشن و انگار زنده بودن اش.به هیچ چیز فکر نمی کنم اما.نه به این چند روز..نه به قیمت سکه و دلار.نه به پس اندازم...نه به زنده گی شخصی ام..نه به هیچ چیز.فقط به این که کله مشکی ِ همیشه عصبانی و کوچک انگار آن قدر بزرگ شده که از من هم بزرگ تر شده...