Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Ye ye ye ye

خودم دیدم ریمیا.با چشمای خودم.
 مَرد  ، دختر  رو کشید طرف خودش و  بغل اش کرد . دستشو برد توی موهاش و  گردنشو هزار بار بوسید .چونه ی دختر  رو گرفت و و سرشو برد طرف ِ صورت ِ اون و  و لباشو  ...  

بعد  که دختر  به جنون رسید ، مَرد   ساعتشو نگاه کرد و یاد ِ چیزی افتاد  و رفت.! دختر هم همون جا مُرد!


با چشمای خودم دیدم!

____________________________________________


این اهنگه افتاده تو سرم ، بیرون نمی ره...


He found me"

He held me
He took me
And then again
He kissed me
He touched me
He loved me
And he forgot me

"...


le dragueur - In Grid

عزیزم دنیا همین جور نمیمونه

من ِ خسته ی دیشب 

 بعد از دیروز ِ  طولانی  و  سنگین  و عجیب 

بعد از دیروز ِ بدون ناهار و صبحانه

بعد از دیروز ِ  پر از استرس و نگرانی 

 بعد از سه ساعت تصحیح کردن ِ برگه های KET  و خوندن ِ رایتینگ های  عجیب و غریب بچه ها  و معذرت خواهی از تک تک ِ کسایی که دو ساعت پشت در ِ موسسه ایستاده بودند تا نتیجه شونو بگیرن 

 و بعدش هم بدون ِ این که حتی فرصت یه نفس عمیق داشته باشم ،  یه راست رفتن سر ِ کلاس ...

بعد از اون همه سرگیجه  و گیج زدن  ،  اما نیفتادن

بعد ازین که ده بار تا آخر کلاس چشمام پر از اشک شد و خالی شد...


فقط انتظار داشتم که وقتی می رسم پشت در   

زنگ بزنم و کسی در رو باز کنه...

فقط در رو باز کنه.نه این که لبخند بزنه..نه این که بغلم کنه ...نه این که بگه چرا دیر کردی...نه این که بگه بیا چایی آماده است...نه.هیچ کدوم اش.

فقط در و باز کنه.


انتظار زیادی بود؟

حتما .حتما زیاد بود.

و الا دیشب ِ خسته  و متلاشی شده ی من  باید هر جوری تموم می شد جز  با نوشابه  و سیگار ...


دل خسته ام ریمیا. 

دل خسته.

____________________________________


پ.ن.1.نمیدونم چرا "غم" همیشه عمیق تر و تاثیر گذار تر از "خوشی" ِ.اگه هزار شب و روز هم به خوشی بگذرونی...انگار همون یه شبی که داغونی ، همه چیز و از سرت می پرونه!

برف نو...برف نو...سلام سلام..


  برگه ام را که دادم ، احساس می کردم که همه ی بدنم به خاطر ِ سه ساعت خم شدن روی برگه و نوشتن ، تیر می کشید.همه ی بدن ام ،  جز شانه هایم !، که احسا س می کردم ، سبک شده اند.  .همان طور که پالتو ام را روی دستم انداخته بودم ، کیف ام را تحویل گرفتم .اولین کاری که کردم روشن کردن  موبایل ام بود.  همان طور که به سمت در می رفتم ، چشمم به صفحه اش بود تا پسوردش را بزنم که...حس کردم  نقطه ی  ظریفی گونه ام را لمس کرد.سرم را  رو به آسمان بلند کردم...

"برف نو ! برف نو ! سلام  سلام "

هزار دانه ی برف...
هزار بوسه ی بی اجازه  بر گونه ی دخترکان...
و هزار نوازش سرانگشتانی سپید بر گیسوان سیاه دخترکان 
 
و دل ام می لرزد..

 دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم.نه به سختی ِ امتحان..نه به مچی که درد می کرد..نه به شانه های سبک ام حتی...

دلم شاملو می خواست ...صدا می خواست...زمزمه می خواست...قدم می خواست...عشقبازی می خواست...
 
.پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

راه شومی‌ست می زند مطرب
تلخواری‌ست می چکد در جام

اشکواری‌ست می کشد لبخند
ننگواری‌ست می تراشد نام

مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام

ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام

کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام

خامسوزیم الغرض بدرود

تو فرود آی برف تازه سلام

آقای معصومی واحد ِ روبرویی ِ ماست...

یک اقای پنجاه  و چند  ساله..لاغر و خنده رو.اولین باری که دیدم اش جلسه ی ماهیانه ی ساختمان بود.من هم تازه وارد بودم و هم تنها جنس مخالف ِ حاضر در جلسه .هوا سرد بود و مدام به من اصرار می کرد که "شما بفرمایید بالا...ما خودمون صحبت می کنیم". همان شب همه ی همسایه ها ، به زور مدیریت ِ یکساله ی ساختمان را انداختند به آقای معصومی .شاید چون فکر می کردند که بازنشسته است و وقت بیشتری دارد.آن شب اولین و آخرین باری بود که همه ی همسایه ها را یک جا دیدم.بعد از آن دیگر معمولا توی جلسات ،   فقط من هستم و آقای معصومی و گهگاهی هم اقای امیری.تقریبا هر دوروز یکبار اقای معصومی را می بینم.روی پله ها ، توی حیاط ، موقع چسباندن ِ کاغذ به تابلوی اعلانات...اب دادن ِ باغچه...موقع درست کردن ِ قفل در حیاط.

هراز گاهی که شب ها از کلاس بر می گردم و او توی حیاط است، می گوید "خانم فلانی وایمیسید من زنگ بزنم همسایه ها بیان یه جلسه بذاریم؟"...من هم میخندم و می گویم :" باشه من وایمیسم ، اما اونا نمیان".

دیشب هم روی پله ها دیدم اش ، خواستم بپرسم که ما برای شارژ عقب نیستیم؟...اما کلاسم دیر شده بود و فکر کردم :" فردا و پس فردا هم اقای معصومی را می بینم...اون موقع ازش می پرسم!"

 

نمیدانم چرا امشب از خانه ی آقای معصومی ، صدای گریه و شیون می آید. حتما دوستی یا فامیلی فوت کرده و همه می آیند خانه ی آقای معصومی.خب حتما چون بزرگ ِ فامیل است دیگر...پسرانش هم بدجوری گریه می کند.خانم اش هم هی ضجه می زند.چند بار که مهمان های شان  روی پله ها بودند ، در را باز کردم و گفتم :" می شه یه لحظه به اقای معصومی بگید که بیان..."...اما فکر می کنم که طرفی که فوت کرده خیلی عزیز بوده ، چون مهمان ها از شدت گریه جواب هم ندادند...

 

یادم باشد   فردا که او را توی پارکینگ دیدم ، حتما  بپرسم که دیشب برای مرگ چه کسی گریه می کردند؟ !

 

____________________________________

عنوان:و مرگ گاهی به نزدیکی ِ دیشب روی پله ها ست!


    

پایان: « اخراجی ها 3 » قربانی گرفت!

Allez neige tombe comme avant

 

  هنوز وقتی برف می بارد ، به جای این که یاد خاطره ی خاص با روز خاصی بیفتم  ، یاد یک گوی شیشه ای کوچک می افتم ، که داخل اش یک دختر و پسر مشغول برف بازی بودند و وقتی گوی را تکان می دادم  ، دانه های برف تا چند ثانیه داخل گوی می رقصیدند و بعد آرام می گرفتند .دقیقا نمیدانم این گوی ، مربوط به چند سالگی ام است ، اما به خوبی حتی جزییات شال و کلاه دختر را هم به یاد می آورم.حتما شب و روزهای زیادی را به دانه های برف ِ آن گوی خیره شده ام که این حس این قدر پررنگ و تازه  هنوز توی روزها و شب هایم سرک می کشد.

حتی یادم هست که گاهی با برادرم مسابقه می دادیم که ببینیم بعد از نشستن ِ همه ی برف ها ، یک دانه برف روی لباس دخترک باقی می ماند یا روی لباس پسرک.اگر روی لباس دخترک می ماند ، من برنده می شدم و اگر روی لباس پسرک..او.

بعد ها  خیلی دنبال گوی برفی ، مثل همانی که داشتیم ، گشتم.اما همه ی گوی ها ، یا پر از اکلیل های مصنوعی و ستاره های زشت بودند ، یا  آن هایی هم که برف داشتند ، آدمک هایشان به غایت زشت بود.هنوز هم وقتی از جلوی مغازه ی اسباب فروشی رد می شوم ،  جشمم دنبال یک گوی برفی ، با دانه های برف ِ درخشان و ادمک های زیباست.


و اصلا هم بدم نمی آید که فکر کنم ،  وقتی برف می آید یک نفر گوی را تکان داده و ..



(عکس)

پ.ع.1.یه روز اونی که میخوام رو می خرم و عکسشو می ذارم!

mais...je suis rien sans mes reves

امروز شنبه است!25 ژانویه که این قدر منتظرش بودم.همین الان امتحان ام تموم شد.صندلی ِ من کنار پنجره بود و تمام مدت امتحان برف می بارید.اونقدر برام نوشتن سوال ها  ساده بود و  اونقدر سوال ها تکراری بودند ، که اگر کسی منو از دور ، در حالی که مدام دونه های برف  رو برانداز می کردم  و لبخند می زدم ، از پشت پنجره میدید، حتما با خودش فکر می کرد که دارم خاطره یا یه نامه ی عاشقانه می نویسم.باورم نمی شه که تموم شد.دو هفته ی پر از استرس و بی خوابی و حروم کردن همه چیز به خودم.

حالا هنوز داره برف میاد. سر ِ کار هم که مجبور نیستم برم.   گوشیمو تا پرده ی صماخ فرو می کنم توی گوشام ، و از جلوی دم در دانشگاه تهران ، تا هر جا که دلم می خواد پیاده می رم. جلوی همه ی کتابفروشی ها تک تک ، می ایستم  و با دیدن هر کدوم از کتاب ها  و کتابفروشی ها، میذارم  کلی خاطره به سرم هجوم بیارن.هراسی نیست.بعد  زیر ِ برف تا گرامافون قدم میزنم .شایدم تا سپیدگاه...بعد دور ِ تالار شهر و خیابون ولیعصر ...بدون این که نگران کار و موسسه و امتحان و هر چیز دیگه ای باشم.بعد هم برای خودم ذرت مکزیکی می خرم و ...آروم آروم میرم سمت خونه تا تلویزیون و روشن کنم و با پتوم لم بدم جلوی تلویزیون ...و" چه شنبه ی آرومی!"...


____________________

و آدما بدون آرزوهاشون ، هیچی نیستن.هیچی!


حالیاتم از کلیاتم داره به هم می خوره!

animal farm

طبق معمول این صبح ها ، خودم را از رختخواب می کَنَم .نمیدانم شب ها چه مرگم شده .الان درست ده شب است که بین ساعت یک تا سه از خواب بیدار می شوم.میروم توی آشپزخانه ، یک لیوان آب می خورم بعد پنجره را باز می کنم و پشت میز کوچکی که زیر ِ همان  پنجره است می نشینم و به دلیلی کاملا نا معلوم به آسمان زل می زنم و نیم ساعت بعد که انگار جن ها از سرم می روند...بر می گردم و میخوابم.همین نیم ساعتِ  شبانه ، صبح ها جانم را برای بیدار شدن می گیرد.

به سختی آرایش چسبنده ای  که نتیجه ی بی حوصله گی ِ شب قبل برای شستن  اش بود را پاک می کنم.  در واقع امروز را باید خانه می ماندم و استراحت می کردم اما این جلسه های ایزوی نفرین شده انگار تمامی ندارد.من نمیفهمم که استاندارد ایزو در کشوری که حتی  پرزیدنت اش کوچک ترین بویی از استاندارد  یا چیزی شبیه استاندارد نبرده ، به درد ِ چه کوفتی می خورد؟جز آزار ِ من هیچ! جر گند زدن به پنج شنبه ای که این همه منتظرش بودم ، هیچ.جز کنسل کردن کلاس فرانسه..هیچ!


***

یک تاکسی جلوی پایم می ایستد.خوشحال از این که   صندلی جلو خالی است ، می نشینم.اولین مسافر هستم.بعد خوشحال تر ازین که ماشین گرم است ، فرو می روم توی صندلی و گوشی هایم را از زیر ِ شالم توی گوشم می گذارم و..دیگر هیچ چیز نمی شنوم.تقریبا نزدیکی های شرکت هستم که متوجه می شوم راننده ی بیچاره هیچ کس را نتوانسته سوار کند.چند بار تلاش اش را برای رسیدن به مسافرانی که جلو تر ایستاده بودند دیدم .اما درست همان موقع یک ماشین دیگر جلوی او ترمز کرد و مسافران را سوار کرد.یک لحظه بر می گردم و نگاه اش می کنم.پسرکی جوان و مرتب.دلم می سوزد.برای تقلا کردن اش برای سوار کردن مسافر.بارها شده بود که سوار تاکسی شده بودم و وقتی مسافری نبود ، راننده پیاده ام می کرد و می گفت :" من با یه نفر که نمیتونم برم!".توی دلم می گویم به خاطر من این همه راه را امد.

کرایه ی مسیری که سوار شده بودم هفتصد تومن  بود.نزدیکی های شرکت که شدم  یک هزار تومنی از توی کیفم در آوردم و گفتم :


_" بفرمایید.بقیه اش هم باشه".


می گوید:" بقیه اش هم باشه؟؟؟؟؟..صد تومن دیگه باید بدین خانم!!".


برق از کله ام می پرد .فکر کنم ان چنان پرید که از امشب هیچ جنی سراغم نمی آید.خنده ام می گیرد.موزیک ِ توی گوشم  را قطع می کنم و می گویم:


_" کرایه هفتصد تومنه ، بقیه اش هم به خاطر این که با یه نفر این همه راه رو اومدین برای خودتون! .جریان این صد تومن دیگه چیه؟"


.کمی صدای اش را بلند می کند که" نه خیر خانم محترم ، کرایه هزار و صد تومن شده!"نگاه اش می کنم و باز نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.


_" از کی تا حالا؟".بدون این که نگاه ام کند می گوید :" از  همون موقع که رییس جمهورتون ....زد به مملکت!.ناراحتین برتون می گردونم!"


.این حرف اش که دیگر واقعا خنده دار بود.باز می خندم و  و در حالی که یک پونصد تومنی به طرف اش دراز می کنم می گویم:"  ایشون که الان تشریف ندارن این جا.!الان منم و شما و یه کرایه ماشین .بفرمایید.اصلا من فکر می کنم که کرایه هزار و پونصد تومنه.این هم پونصد تومن.بقیه اش هم مال خودتون.من همین جا پیاده می شم.".می زند بغل و با غر غر می گوید :


_" نه خیر وایسین چهارصد تومن بقیه تونو بدم.مگه من حروم خورم که چهارصد تومن بخورم؟".


با چنان اخمی حرف می زند که تا خنده ام بند می آید دوباره خنده ام می گیرد. 


_" نه آقای محترم  حلال ات ، نوش جان ات.اگه چیز دیگه ای هم لازم دارین بگین!...اصلا چرا این جا...بفرمایید بالا شرکت براتون بگم چایی بیارن.بیسکوییت هم هست.اگه بمونید که ناهار هم امروز فست فوود داریم..."


 نمیدانم از بس میخندیدم کلماتم را می فهمید یا نه.در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم.هنوز دارد دنبال بقیه ی پول می گردد...در راپشت سرم می بندم و از جلوی ماشین رد می شوم و می روم آن طرف خیابان...,و یاد ِ جرج اورول می افتم!

 



 

  نمیدونم چرا دلم می خواست میتونستم توی یه مکان  و یه زمان ِ  دیگه...بیام اون جایی که هستی و صدات کنم بیای بیرون و هر چی دلم می خواد داد بزنم ودعوا کنم و بغض کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم  و به تو مشت بزنم و...

و بعد دستاتو دور خودم حلقه کنم و خودمو بچسبونم بهت و چشمامو ببندم و   ..یه نفس عمیق بکشم و بگم...."..تموم شد"...!ا



_______________________________
 فیلم زیاد می بینم شاید!

تو رو واسه نفس می خوام...

سرم را روی سینه ات می گذارم و 


سکوت شب و صدای ضربان قلب ِ تو و هق هق ِ من  ، با صدای باران  همان  طور توی هم امیخته و حل می شوند...


که رنگ های من موقع نقاشی...




sans titre

من سراپا گوشم...تو اگر حتی یک کلمه ای!


quite busy with being alone

اون_  "خونه ای؟چرا ؟"


من_ "  اره .آخه هم باید برای امتحان دو هفته ی بعد درس میخوندم ، هم دلم می خواست از هیاهو و صداهای مهمونی دور باشم ،هم باید برای کل هفته غذا درست می کردم ،هم باید کلی لباس اتو می کردم ،و هم دوست داشتم کمی برای خودم توی خونه ،   چرخ بزنم و به خوراکیا ناخنک بزنم و موزیک گوش بدم  و برگای گیاهامو پاک کنم و کمی کتاب بخونم و چند قسمت فرندز ببینم و..."


اون_ "بگو میخواستم تنها باشم دیگه.این قصه ها چیه؟"


من _ "خب...شاید.حق با توست.میخواستم تنها باشم!"


اون _ "اخه با این همه کار ادم میتونه تنها باشه؟..خل شدی؟"


من_" گفتم تنها ، نگفتم که بیکار!"


اون _"خب آدم ِ تنها...بیکاره دیگه!"


من _"!!!!!!"


_______________


پ.ن.1 .من کلا دیگه نمیفهمم خیلیا چی می گن!

پ.ن.2. کلا خیلیا  هم دیگه نمیفهمن من چی می گم!



 




 

برای پیشی



پیشی پیشی


اگه توی هواپیما خفه نشی

اگه زبان ما رو زود بلد شی

اگه زود میکروچیپ شی

اگه دلتنگ مامان پیشی نشی

زود ِ زود مال ِ من می شی!

 





ـــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.اولین تجربه ی من در سراییدن شعر برای کودکان و گربه گان!

پ.ن.۲.به استعداد  من اگه توجه می کردن من الان یه چیزی در حد شل  سیلور استاین بودم.

پ.ن.3.این روزا پر از حس ِ حیوونی ام!



من بزرگ شدن ِ کودک ِ زیبای  چندماهه ی آن زنی که هرروز روی پله های مترو ی مصلی می نشیند و ویفر می فروشد را  می بینم...بزرگ شدن ِ روز به روزش را.


و دیروز به این فکر می کردم که حتما تا قبل از عید آن قدر بزرگ می شود که میتواند روی پله کنار مادرش...و یا روی پاهای مادرش بنشیند و مردم را تماشا کند...



Je suis malade ...Complètement malade

متاسفم که اولین شب ِ بودن ات آن طورتمام  شد و اولین روز ِ بودن ات این طور  شروع شد!

 

اما یک وقت فکر نکنی که من این ها را تقصیر تو می اندازم .نه اصلا.این ها فقط "همزمان " با آمدن ِ تو اتفاق افتاد .همین و بس.

خب راست اش  ...مطمئن ام که شب های ات دیگر مثل دیشب تمام نخواهد شد.چون قرار است از امشب ، توی شرکت بمانی .اما باید به "مثل امروز شروع شدن " ها کم کم عادت کنی.

روزهای آدم ها این طوری است دیگر.گاهی همه ی اتفاق های بد با هم پیش می آیند.اصلا دلم نمیخواست دیشب جلوی و تو و لولا با آن پسرک احمق دعوا کنم..اما خب...این جور وقت ها  آدم ها  عقل  شان  را از دست می دهند و بدون عقل ، دیگر معلوم نیست چه بلایی سر ِ خودشان و زنده گی شان بیاید.

 

.امروز صبح هم که خودت دیدی...هنوز چشمانم باز  نشده ...باید درمورد ِ  دیر آمدن یا نیامدن ، نقاشی کردن یا نکردن ، مرخصی گرفتن یا نگرفتن ، سهروردی رفتن یا نه ، مسیج دادن یا ندادن ، اوردن ِ "تو" یا نیاوردن ِ "تو"  ،آژانس گرفتن یا نگرفتن ،  در عرض سه ثانیه فکر میکردم و تصمیم می گرفتم!خب کار ساده ای نبود.بود؟...آن هم وقتی که هنوز چشمان ات از بی خوابی  ِ دیشب مست اند.

بعد هم که شنیدی؟...مگر تقصیر ِ من است که به پسر ِ نخبه ی راننده کار نمیدهند و ده میلیون پول  ندارد برای فرستادن دخترش که دکترای حشره شناسی ِ دانشگاه تهران  است ، و از امریکا برای اش دعوت نامه امده !.خب من فقط قلب ام درد گرفت.اما مگر تقصیر من است؟

بعد هم که یادت هست؟..جلوی در صدای ام کردند که ..خانم فلانی..موهاتون!...

حیف که تو ، توی لیوان  بودی...والا دل ام میخواست همه ی آب لیوان ِ را بپاشم روی صورت ِ مردک ِ حراستی و بعد هم بگم: " آقای فلانی...موهاتون!"

 

آخرش هم که خودت با چشمان خودت دیدی...هنوز کارت ام را نزده ام ، مثل وحشی ها می پرند به آدم که " دفعه ی اول و آخری باشد که این طوری بی نظمی می بینم!"..دقت کردی که اصلا تو را توی دست ام ندید؟.فهمیدی که یک لحظه نزدیک بود از دستم بیفتی؟..متوجه شدی که یک لحظه  دست هایم را دور ِ لیوان ِ تو نگه داشتم و خودم تکه تکه شدم و ریختم ؟

اصلا مگر تقصیر من است که همان روزی که من دیر می آیم ، میم هم نمی آید و همان روزی که سکشن خالی است مدیر می اید و داد و بیدا د می کند که"اینا کدوم  جایی  هستند؟".( حالا گیریم  با یک کلمه بالا و پایین)

 

خب این طوری است دیگر.گاهی همه ی چیزهای بد با هم اتفاق می افتند.اما ما "آدم" ها باز  به دلیلی نامعلوم ادامه می دهیم و زنده گی می کنیم و عین ِ خیال ِ مکدرمان ، نیست.

 

عادت می کنی.درست مثل ما.چیز ِ مهمی نیست.پوست ِ تو هم کلفت می شود از این همه فکر و خیال ..از این همه درد...از این همه بار...

 

عادت می کنی..به دیر آمدن های من...به خوب نبودن های من...به با بغض رسیدن ها...به خسته رفتن ها...به همه ی بودن ها اما نبودن های من..


باران ِ رحمت ِ از نوع هندوانه!


فک کن سرتو گذاشتی روی دستی که درازش کردی روی میز ، و با اون یکی دست ات ، خیلی بی هیجان داری هی کلیک می کنی  و هی  نیو تب..نیو تب می کنی...به امید وقتی که اینارو بخونی!و هرازگاهی هم زامبی بازی می کنی و ساعتو نگاه می کنی و منتظری که به یمن ِ آلودگی و یارانه ها ، ساعت چهار بزنی از شرکت بیرون.بعد همکارت می گه: " امروز بهمون میوه نمیدن؟" .تو هم در حالی که توی ذهن ات با یه انگشت  دوست داری اون همکار و له کنی ، بی لبخند می گی: " میوه کجا بود...نکنه فک کردی امروز بهت هندونه می دن؟".بعد نیم دقیقه هم نمی شه که آقای ح ، با یه سینی پر از پیش دستی هایی که توشون برش های هندونه سمفونی اجرا می کنن وارد اتاق می شه!!!!".همکار محترم ات که چشماش داره از حدقه می زنه بیرون!

تو هم دنبال چشمات که زودتر ازون زده بود بیرون و قالاپ افتاده بود زیر میز...می گردی!


آخه من اگه پیغمبر نیستم..پس چی ام؟؟


...شرکت؟؟؟..هندونه؟؟؟...اونم خنک و شیرین؟؟؟؟.


"و ای همکاران همانااز  فردا مراقب باشین که براتون عذاب طلب نکنم،  همانا!" 


یک دانه

دو سه روزه که بی خیال ِ استفاده ی مفید از وقت های آزاد ِ شرکت و  درس خوندن شدم و توی وبلاگ مردم می چرخم!.حالا که فکر می کنم می بینم که اصلا خیلی خیلی وقت بود که "زنجیر لاگ خونی "*نکرده بودم شاید بد نباشه که این چند صباح ِ باقی مونده از این هفته رو هم بدین منوال سپری کنم!


دو دانه

 من توی زنجیر خوبی افتاده بودم یا واقعا همه این قدر خوب می نویسند!!!من خیلی پرت و خارج از خط قرار دارم  یا واقعا این  دخترهای همسن و سال خودم این همه  میفهمند و به همه چیز این قدر دقیق نگاه می کنند.! ازین دختر فهیم ها چرا دور و بر ِ من پیدا نمی شه که لااقل روزی یه سیلی به احساس و شعور من بزنن بلکه به خودم بیام؟

...


سه دانه

 نمیدونم ریمیا...اما احساس می کنم دارم یه دوره ای رو توی زنده گیم می گذرونم که ترجیح میدم فکر و نظر ِ  آدما  رو بدون ِ این که صداشونو بشنوم  ، بخونم.مطمئنم که تا لااقل یکسال دلم برای "صدا" تنگ نمی شه.



چهار دانه

الانم هر چی فکر می کنم که برای چی اومدم این جا و چی میخواستم بگم..یادم نمیاد.فقط حس می کنم قراره یه چیزی بنویسم که یادم نمیاد.شایدم اینا apéritif  

باشه و باید منتظر غذای اصلی باشم.از اول که شروع کردم به نوشتن هر خط که تموم شد موزیک رو عوض کردم. هنوزم پیداش نکردم اون موزیکی که نمیدونم کدومه.



ادامه ی چهارمین دانه

فهمیدی مرض ام رو این روزا؟...یه چیزی میخوام بخورم..اما نمیدونم چیه!...یه چیزی میخوام بخونم..اما نمیدونم دقیقا چیه!...یه کاری می خوام بکنم...اما خب راستش دقیقا نمیدونم چه کاریه!...یه چیزی می خوام بنویسم...اما ...مرضه دیگه.اگه نیست چیه؟ یه چیزی هست دیگه...اما نمیدونم دقیقا چیه!

 


صددانه

حتی به صورت ِ باسمه ای هم قادر نیستم از شب ِ دیشب که بلندترین شب سال بود بنویسم!..تنها چیزی که دیشب قلقلکم می داد این بود که کاش میشد میرفتم خونه ی مادربزرگم ! خاطره ی خاصی از شب یلدا ندارم..جز این که همیشه فکر می کردم باید جور دیگه ای به غیر ازون جوری که هر سال هست باشه!

این بود خاطره ی نداشته ی من از یلدا!

اما بدم نمیومد امروز میموندم خونه و تعدادی آدم رو زیر کرسی می کشیدم که دارن انار می خورن و خودمو هم می کشیدم پشت پنجره!




__________________

*

"زنجیر لاگ خوانی" که ریشه در  حوزه ی وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی دارد این طور رخ می دهد که  اول اش  چشماتو می بندی و خودتو به صورت کاملا تصادفی  پرت  می کنی توی یه وبلاگ.بعدش از توی اون وبلاگ یه لینک یا کامنت پیدا  می کنی و روش کلیک می کنی.بعد از توی اون وبلاگ هم همین طور تا...حدود یک ساعت.اگر از یک ساعت کمتر بشه ، می شه "وبلاگ بگردی" .اگه بیشتر شه  می شه  "وبلاگ به هدر گردی".پس بهتره که همون یک ساعت باشه.