Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سوشی...پنیر کمامبغ...شراب....

زمین اگر گرد باشد...اخر خط استوا مانندت هستی  و همزمان اول خط هم.

نه ما ...

آخرین میهمان هم که می رود ، بچه ها ولو می شوند کف ِ زمین. حس ِ عجیبی ست این "صحنه"!..حتی اگر محل اجرا خانه ی نیکول باشد و از سن و نور پردازی و هیچ چیز خبری نباشد.جادو می کند آدم را انگار نگاه کردن به آن همه چشمی که زل زده اند توی چشم های تو برای کلمه کلمه ات.حرکت به حرکت ات.سعید می خواهد اسپیکر ها را روشن کند و اشاره می کند که "بچه ها بریزید وسط "، اما نگاه ِ نیکول بیمار تر و خسته تر و بی حوصله تر از آن است که روی مان بشود "بریزیم وسط"! آن قدر این دو روز انرژی گذاشته که حتی نای بلند شدن از روی صندلی ای که از شروع ِ نمایش روی آن نشسته را هم ندارد. صندلی ها را جمع می کنیم ، فرش ها را می اندازیم ، مبلمان را از توی اتاق ها و راهرو می آوریم .بچه ها همان طور که کار می کنند دارند از میهمان ها و نظرشان درباره ی اجرا می گویند.من توی فکر تو ام. نگاه  مرموزی که وقتی گفتی "بزغاله" بین مان رد و بدل شد.که چه قدر خوب شد که آمدی.که چه قدر اولین بار دیدن ات شبیه ِ صدمین بار دیدن ِ یک دوست بود. همه چیز که تمام می شود ، وسایل مان را هزار گوشه ی خانه ی نیکول جمع می کنیم و جمع می شویم دورش.می خواهد حرف بزند اما انگار سکوت نمی گذارد.شاید هم خسته گی.بچه ها بابت ِ این که از میهمانی ِ بعد از اجرا خبری نبود ، کمی پکرند.تک تک از نیکول تشکر می کنیم و مثل همیشه به زور سیزده نفری خودمان را جا می کنیم توی آسانسور و کل ِ راه ِ پایین آمدن آسانسور ، سعید تکه ی مسخره ی همیشگی اش را مدام تکرار می کند که " خانوما آقایون جا تنگه...لطفا خودتونو به هم نمالید!" .بی رمق می خندیم. خداحافظی ِ جلوی در و هر کس سوی خودش.

نزدیکی های خانه که می شوم فکر این که حالا  باید چیزی برای خوردن دست و پا کنم دمق ترم می کند.سیرم می کند اصلا! هنوز به طبقه ی چهارم نرسیده ام که وایرلس ِ آیپاد فعال می شود و صدای نوتیفیکیشن اش از توی کیفم می آید.می خندم. " بذارید برسید خونه هاتون...بعد شروع کنید عکس آپلود کردن عقده ای ها.از توی ترافیک تازه به دوران رسیده ها؟!".دلم یک دفعه برای شان تنگ می شود همان جا.

همان طور که از پله ها می روم بالا دست می اندازم توی کوله ام و ایپاد را بیرون می آورم.عکس نیست اما.نیکول است!.

 

  جوجه اردک های من ( بعد از اجرای دیروز و امروز ،از بزغاله به اردک ،  ارتقای مقام تان دادم! شوخی می کنم.به دل نگیرید)


جوجه اردک های من...شما من را تحت تاثیر قرار دادید.شما فوق العاده اید ..تک تک تان...می دانستید؟..شما دیروز و امروز درست مثل حرفه ای ها بازی کردید.این را حتی سفیر بلژیک و همسرش هم فهمیدند. جای امیر و رضا و محسن و ماریا خیلی خالی بود. برای نمایش ِ جدید ، خودتان را آماده ی پنج شنبه کنید!( نه خیر پنج شنبه تعطیل نیست.از استراحت هم خبری نیست).


بالاخره امشب راحت می خوابم.

 

تا پنج شنبه

نیکول

 

 

ایپاد را می چسبانم به سینه ام و بعد می بوسم اش.چند تا پله ی آخر را می دوم.دلم یک شام ِ تپل می خواهد حالا!

_____


پ.ن.1. ممنونم فنجون عزیز.تو افتخاری ترین و بهترین میهمان ِ نمایش ِ من بودی. چه قدر خوشحال شدم که همه چیز به خوبی و خوشی و آرامی گذشت و تو از دست ِ "کلس" جان سالم به در بردی.(باور کن من بیشتر از تو دغدغه ی نیامدن ِ کلس توی سالن را داشتم!)



 پ.ن.2. نیکول عاشق ِ این  تنگ ِگل شد !.من را "نامتمدن" خواند برای معرفی نکردن ِ تو به او تا از تو تشکر کند!:-(




پ.ن.3. برای همه ی صبری که پای ما می ریزی...




 

بزغاله هایی که عر عر می کنند!

نیکول مریض شده.هزار جور دستگاه برای مشکلات قلبی و بیماری های دیگرش به او وصل کرده اند. دکتر ، خارج شدن اش از منزل را قدغن کرده. "من" اگر بودم ، نصف ِ نصف ِ این اتفاق ها برای ام می افتاد ، نمایش که هیچ ، آدم های دور و برم با خدای شان را هم تعطیل می کردم و می نشستم رو به قبله که" آهااای مردمی که تعطیل تان کردم...آی خدایی که تعطیل ات کردم...به دادم برسید!"

نیکول اما یک "باران" نیست! به شوهرش گفته که برای مان ایمیل بزند.(بله حتی تایپ هم برای اش سخت است استادکم) .مختصر و مفید.بی هیچ بیش و کمی.که:


کمی نا خوش ام.سفارت را برای روز جمعه کنسل می کنم.میهان ها را به دو روز تقسیم می کنیم.برخی پنج شنبه...برخی جمعه.مکان: خانه ی خودم!.موسیو ترتیب ِ کارها برای صندلی ها را می دهد. برای drink نمی توانیم به این سرعت هماهنگ کنیم!( چون می دانم الان دارید همه تان به این فکر می کنید و نه به حفظ کردن ِ متن تان!) .سعید و باران ، اگر کسی را می شناسید با موسیو هماهنگ کنید. پنج شنبه صبح ، ساعت دوازده این جا باشید. نیکول.

هر چه قدر دل تان می خواهد غر بزنید و ایمیل بزنید.راحت باشید بزغاله های من.*! خودتان را به در و دیوار نزنید!  برنامه همین است که من می گویم و تمام!




و به این ترتب اجرا از روز ِ جمعه تبدیل می شود به "امروز " و "جمعه"!  سعید اولین کسی ست که روی ایمیل ریپلای می کند به همه که :

بزغاله های  عزیز ِ نیکول...همه به "اف" رفتیم!





* این اصطلاحی ست پر از محبت گویا! در زبان فرانسه که نیکول همیشه ما را از آن بهره مند می کند!




یک سال یک تا

همان طور که با بهار حرف می زنم،روی جلد مجله های کیوسک روزنامه فروشی را یکی یکی چک می کنم. مامان ات هنوز دارد حرف می زند اما من بی این که حواسم باشد با هیجان از آقای فروشنده می پرسم :" مجله ی زیبایی دارین؟".بی این که سرش را بلند کند می گوید :" همون پایینه!"..دوباره نگاهی به آن پایین می اندازم و صدای ام را که از هیجان می لرزد بلند می کنم و داد می زنم که :" نیست نیست...می شه بیاین نشونم بدین؟".مامان ات هنوز دارد حرف می زند ( حالا اصلا یادم نمی اید که چی می گفت! میدانی عزیزکم آدم ها بعضی وقت ها کر و کور می شوند.نه این که واقعا کر و کور باشند..اما گاهی آن قدر خوشحال...یا آن قدر ناراحت و غمگین..یا آن قدر عصبانی می شوند که دیگر هیچ نمی بینند و هیچ نمی شنوند و این اصلا خوب نیست.آدمی که می بیند و می شنود..تحت هیچ شرایطی نباید بی خیال ِ دیدن و شنیدن شود.سخت است می دانم!)

 فروشنده سلانه سلانه می آید بیرون و خم می شود از زیر ِ یک دسته مجله ، یکی را می کشد بیرون.نزدیک است جیغ بزنم.عوض ِ این که مجله را از دست فروشنده بگیرم ، دست ِ فروشنده را محکم می گیرم و هی بالا و پایین می پرم که :" الهی من قربون این چشماش برم..الهی من فدای این کُلاش بشم..".یک آن به خودم می آیم که می بینم من و فروشنده "دست در دست" داریم می خندیم و خوشحالی می کنیم!.سریع خودم را جمع و جور می کنم.دست ِ آقای فروشنده را رها می کنم و به جای آن مجله ای که عکس ِ تو روی آن است را می گیرم.فروشنده که هنوز از دست در دست شدن ِ من و خودش خوشحال است.(بزرگ تر ها به این حالت می گویند خرکیف!..تو اما بگو همان خوشحال!)  ، نیش اش را تا بناگوش باز می کند و می گوید:" دخترته؟". پول را می گیرم سمت اش و با کمی خجالت می گویم :" نه..اما همون قدر عزیزه".

یادم می افتد که مامان ات پشت خط است هنوز .دارد می گوید که توی عکس خوب نیفتاده ای و خوابالود بوده ای  و..عکس ات عکس ِ خوبی نیست. برای من اما این عکس همه ی زیبایی های یک "یکتا" را دارد...غرق شده ام توی آن دو تا چشم ِ خاکستری که پارسال همین موقع ها باز شدن اش را دیدم....توی آن لبخند ِ صورتی...توی آن موهای ابریشمی که یک سال پیش توی بیمارستان با ترس و لرز نوازش کردم..و توی عکسی که می گوید :" داری یک دختر ِ یک ساله می شوی"

 

آقا سلام

آقا "سلام" خدمتکار ِ شرکت ما هستند در ظاهر!..واقعیت این است که ایشان رییس و سرور ِ ما هستند البته.داستان های ما و آقا "سلام " خودش یک وبلاگ  با آرشیو ِ سه چهار ساله می شود. خب آدم با آدم فرق دارد ، خدمتکار هم با خدمتکار و حتما آقا سلام های دنیا هم همه با هم فرق دارند. درست است که این شرکت گناه های بسیاری را در زمینه ی دور زدن ِ تحریم ها مرتکب شده ، اما گناه ِ کارمندان چیست که باید بابت ِ یک لیوان چای هرروز تن و بدن شان بلرزد.این چه عدالتی ست پس؟...به قول ِ اس ام اسی که این روزها صد بار برای ام می آید " خدایا شد یک بار بگویی..یا ایها الذین امنو...حالتون چه طوره؟..همه ش تهدید...همه ش استرس..!".(من هم با هر صد بارش خندیدم). بله...می گفتم...آقاسلامی که نصیب ِ ما شده احتمالا عقوبت ِ گناهانی ست که مدیران ِ این شرکت هرروز و هرروز مرتکب می شوند و بی توبه ، سر می گذارند روی میزهای شان بعد از ناهار! وظایف ِ آقا سلام خلاصه می شود در تمیز کردن ِ شرکت که نوروز به نوروز انجام می شود و آوردن ِ چای که روزی سه بار است!(من خودم یک بار امتحان کردم و یک هسته ی آلو را گذاشتم زیر ِ میز که ببینم برداشته می شود یا نه!..هسته خشک شد...پودر شد ...جذب ِ زمین شد...جوانه زد...سبز شد...ریشه دواند...اما آقا سلام خاطرش را هم مکدر نکرد!) شستن ِ ظروف اعم از چنگال ، قاشق ، پیش دستی ، خلال دندان...همه و همه به عهده ی خودمان است. گردگیری ِ اتاق ها را خودمان انجام می دهیم.ایشان فقط با منت یک اسپری ِ شیشه شوی در اختیارمان قرار می دهد و بعد از سه دقیقه هم می آیند پی اش!  خدا را صد هزار مرتبه شکر که من انسان ِ "چای ای" نیستم و هرروز رعشه به تن و بدن ام نمی افتد بابت ِ یک لیوان کم تر یا خدای ناکرده بیشتر.من سر و کارم با آقا سلام همان صبح اول وقت برای یک لیوان آب جوش است که نسکافه ام را بخورم که آن آب جوش ام هم معمولا ته رنگ ِ چای دارد که معلوم است هرروز صبح بعد از این که چند قطره چای توی ماگ ام می ریزد یادش می افتد که من آب جوش می خواهم و بعد هم زحمت ِ خالی کردن ِ آن چند قطره را نمی دهد و آب جوش را سرازیر می کند روی همان چند قطره ی بیچاره. نمی خواهم وارد ِ مبحث ِ پرت کردن ِ ماگ ام روی میزم توسط ایشان بشوم.فقط همین قدر بس که صبح به صبح  همه به محض رسیدن ، همان طور با پالتو و کلاه ، مثل پلنگ پشت میز می نشینند که وقتی آقا"سلام" لیوان شان را از جلوی در مثل فریسبی  پرت می کند یک وقت روی سر و بدن شان نریزد و حسابی حواس شان را جمع می کنند که روی هوا بگیرندش! ساعت ِ چای را هم خود ِ آقا سلام مشخص می کند و به این ترتیب همکاران توی این شرکت ِ خسته کننده،  همیشه سورپرایز می شوند!.گاهی هشت صبح چای می خورند...گاهی ساعت دوازده می شود و هنوز از چای صبح خبری نیست!.ممکن است بگویید خب چرا بی خیال نمی شوید و خودتان وارد ِ آشپزخانه نمی شوید و برای خودتان چای نمی ریزید؟!..هه...آشپزخانه؟..یا خط مقدم ِ جبهه؟...یا دیوار ِ برلین؟...به محض این که ایشان بفهمند نوک کفش های تان دارد می رود سمت آشپزخانه ، از آقا سلام تبدیل به یکی از  شخصیت های "ترانسفورمر " میشوند و با ژسه و یوزی و بازاکا  می ایستند جلوی در ِ آشپزخانه!..که یعنی یک قدم دیگر بردار تا مثل همان هسته ی آلو جذب ِ زمین شوی!


این ها را گفتم که بگویم بعد از سه سال ، امروز برای اولین بار آقا "سلام" مرخصی اند.بله..ما و این خوشبختی محال است می دانم.هرج و مرج توی شرکت بی داد می کند آقا! همه به تکاپو افتاده اند.آشپزخانه شده به جذابیت ِ "اولین سکس شاپ" توی تهران مثلا!  کتری پر می شود و خالی می شود در عرض ِ پنج دقیقه!.هر یک ربع به یک ربع ملت چای می ریزند برای خودشان.قیافه ی منقلب ِ همکاران را باید می دیدید  وقتی صبح وارد آشپزخانه شدند! همان حالی را داشتند که وقتی مسلمانان  وارد ِ حیاط ِ کعبه می شوند و کعبه را می بینند!.من و خانم میم دو تا عکس هم توی آشپزخانه با گاز و یخچال انداختیم! حالا هر کس می خواهد خستگی اش را هم در کند می رود و وسط آشپزخانه می ایستد و یک نفس عمیق می کشد.


نوشتم که یادم نرود نبودن ِ آقا سلام و سلام دادن ِ خودمان  به آشپزخانه بعد از سه سال را!

Effanineffable


"جو زده " یا همان "تحت ِ تاثیر ِ" شعر  " نامگذاری ِ گربه ها" ، تی اس الیوت

_________________________________________


  نام گذاشتن برای گربه ها...سخت ترین کار دنیاست. حتی از نام گذاشتن برای بچه هایی که تازه به وجود یا به دنیا آمده اند هم سخت تر است. مثل اسم گذاشتن برای بازی های من در آوردی نیست.مثل اسم گذاشتن برای آدم هایی که دوست شان نداری هم نیست...

ممکن است فکر کنید به سرم زده...ولی واقعیت اش این است که اگر از من بخواهید بپرسید..من می گویم  هر گربه ای باید سه جور نام ِ متفاوت داشته باشد.(اگر هم از من نخواهید بپرسید که هیچ خب!)

اول از همه نامی باید باشد که هرروز صدای اش می کنیم..مثل  ترنج (گربه ی خودم)، مارلی (گربه ی ترنج) ، لئو (گربه ی کلارا) ، کَلَس (گربه ی نیکول)...که البته همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند متاسفانه!

دوم  اسم های خیلی پرستیژ دار تر و شیک تر است ...مثل "الکترا" یا "ادیسون" ..یا حتی "نیوتن"...  این ها هم همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند البته ها!.بیایید خودمان را گول نزنیم."قلی" همان قدر روزمره است که مثلا "رادپویان"!


  اما من فکر می کنم یک گربه  باید یک اسم ِ  سوم هم داشته باشد.یک اسم ِ خاص...یک اسم ِ متفاوت. وگرنه چه طوری دم اش را راست نگه دارد و بخرامد؟...چه طوری  به غرورش ببالد..چه طوری سبیل های اش را تاب دهد؟..به چی فکر کند؟...گربه اگر داشته باشید خوب می دانید که این موجودات ِ به شدت دوست داشتنی ، تنها چیزی که توی عمرشان یاد می گیرند وهمیشه یادشان می ماند "نام" شان است و بس!...بگذارید به ذهن درگیرتان کمی کمک کنم...مثلا نامی شبیه به "مانکوستراپ" یا "کواکسو" ...یا " کوریکوپات"...یا مثل ِ" "بامبالورینا" یا "جلیلوروم"...نامی که روی بیش از یک گربه نباشد...اما....اما  یک نام هست که هنوز مانده و نگفته ام.این نام ِ مرد علاقه ی من است که به عنوان نام سوم روی گربه ام گذاشته ام....نامی که حتی حدس هم نمی توانید بزنید...نامی که هیچ انسانی نمی تواند آن را کشف کند پس تلاش نکنید! اما خود ِ گربه آن را خوب می داند .هیچ وقت هم  این را نمی گوید ولی میدانم که می داند.اگر یک روز یک گربه را دیدید که انگار در  حال مدیتیشن ِ عمیقی ست...خواب است...اما شبیه ِ بیدار هاست...(مثل این لحظه ی  ترنج ِ این عکس)... دلیل اش فقط یک چیز می تواند باشد.فقط به یک چیز فکر می کند...باور کنید :" نام اش"!...چیز دیگری توی ذهن اش ندارد بچه اکم .ولی به همان یک چیز که می داند...عمیق و خردمندانه فکر می کند!..فیلسوف وار و پر از طمانینه...به یک چیز"گفتنی های ناگفتنی ِ نام اش"!

  نام اش؟ " گفتنیناگفتنینا"!

 یک اسم ِ عمیق و منحصر به فرد و "یک دانه" !



اخ -لاق

 

روزهایی که چنسیت ات را فراموش می کنی و می گذاری آن قدر پسرهای گروه به تو احساس نزدیکی کنند و آن قدر به تو اعتماد کنند که تو برای شان بیشتر شبیه یک هم جنس خودشان باشی تا یک "زن"...و طوری  با تو راحت می شوند که وقتی  کنارشان هستی هیچ ابایی از  شوخی ها و حرف های پسرانه شان جلوی تو ندارند...فکر این روزها را هم بکن که بیایند و با هیجان برای ات  تعریف کنند که دیشب را با کدام دختر ِ گروه  و امروز را با کدام یکی هستند !


و تو  هی بخواهی دهن ات را باز کنی و  به پسرها بگویی " گروه رو به لجن دارین می کشین ..با یکی باشین لااقل.. ! "..یا بزنی توی گوش ِ تک تک ِ دختر ها که "چرا یک هفته کسی دور و برتون می چرخه...هفته ی بعد توی تخت اش هستین؟"  ..اما بعد فکر می کنی که "وقتی همه...هم دخترهای گروه و هم پسرهای گروه... راضی و خوشحال اند ازین  "باهم-هم خوابگی ها"...وقتی  فکر می کنند خیلی متفاوت اند از زنان کنار خیابان و مردان ِ چراغ زن و بوق زن.!.. به تو و آن کلمه ی فسیل شده ی "  اخلاق"  که توی ذهنت داری چه؟!

PMS

 

آدم همان طور که گاهی منتظر ِ یک بارقه است برای "خوش آمدید" گفتن  به  همه ی  انگیزه های دنیا توی وجودش ، همان طور هم  بعضی وقت ها منتظر ِ یک  جرقه است برای "به سلامت" گفتن به  همه ی آن انگیزه ای  که کمی قبل تر با یک بارقه توی وجودش جمع شده بودند.


یک جرقه که خودت را بزنی به "روانی" شدن ..به "نرگس" را ندیدن...به آشوب به پا کردن...به نیمه شب برگشتن...به سیگار پشت ِ سیگار...به سلام نکردن و بی خداحافظی رفتن...به مثل ِ افعی ِ زخمی نگاه کردن ...به چسبیدن به  Tunein...به غذا نخوردن...به زنده گی را کوفت به اطرافیان کردن...به شلوار ِ بگی پوشیدن توی ِ محل ِ کار و به اعتراض حراست محل هیچ حیوانی را نگذاشتن...با پلیور رفتن سر ِ کلاس و به اعتراض ِ مدیر  مثل دیوانه ها زل زدن!... یک تلنگر می خواهی برای تنها خوابیدن...برای سر ِ تمرین نرفتن ...برای راه ندادن به ماشین های عقبی توی همت...برای  روز را فقط به شب رساندن...و شب را بیدار خوابیدن...برای  بی خیال ِ مهاجرت شدن...برای آرایش نکردن...برای ورزش و نقاشی نکردن ....برای سکس نخواستن...برای مرده ی متحرک بودن منتظر تلنگریم انگار.


.یک جرقه..یک نگاه...یک حرف ... برای این که خودت را بزنی به هر چی  اخلاق "گند" توی دنیاست ...و بشوی " فاکداپ ترین باران" ِ این روزها...


____________________


پ.ن.1. شاید یک روزی فقط برای این آهنگ ...فقط برای شنیدن ِصدای بچه گانه ای که دور ِ خانه می چرخد و این را می خواند...بچه دار شوم! باور کن ریمیا.

 

http://www.youtube.com/watch?v=u3dmwXDL-90


تو نرفتی تو هنوزم این جایی

همه ی راه ِ برگشتن را توی تاکسی با آن آهنگ لعنتی گریه کردم...

 

 

تو رو هر طرف رو می کنم می بینم..

 

از آن موقعی که متن ِ پایین را آپلود کردم چیزی شبیه ِ طناب پیچیده دور ِ گردن ام. عذاب وجدان ! از این که همه ی این سال ها ترسیده ام از آن سنگی که می دانم آن روز روی بدن ِ نحیف و لاغرت گذاشته اند. همه ی این سال ها ترسیده ام از آمدن و دیدن ِ سنگی که اسم تو روی آن است.آخر من عادت کرده ام که وقتی قرار است هم را ببینیم ، خودم و خودت باشیم.نه خودم و یک تکه سنگ که اسم تو روی آن باشد!باور کن من بی معرفت نیستم ...فقط بی جرات ام نرگس. برعکس تو که خود ِ جرات بودی. شاید هم ...شاید هم حسودم به خاکی که دوره ات کرده است.اصلا تو که غریبه نیستی "عزیزم"...من از تصور ِ آن سنگ ِ سرد و سفید روی تو ، قلبم می خواهد بیاید توی دهن ام. اصلا همه ی مشکل ِ من همان سنگ و خاک ِ دور و برش است.وگرنه تو که زنده و مرده ات نرگس است و منم که زنده و مرده ام باران.

 

تلفن ام را چک می کنم.شماره ی خانه تان را ندارم.حتما توی گوشی قدیمی ام بوده.مسیج می دهم به بهار...به سربه هوا..که ببینم شماره ی خانه تان را دارند .نه هیچ کس.انگار توی قصه ها بوده ای.چه طور شماره ای را یادم رفته که شب ها که می رسیدم خانه ، تنها شماره ای بود که روی تلفن ِ اتاقم افتاده بود...انگار که می زنی توی سرم یک دفعه...شماره ها یادم می آید که سه..هفت...چهار...کرایه را حساب می کنم و یک خیابان مانده به خانه پیاده می شوم. تا شماره ها توی خاطرم هست تند تند می گیرم شان.مادرت و آن صدای ضعیف.دل ات تنگ نشده احمق؟ بارانم .می پرسد دختر دار نشده ام؟!. هق هق ام قطع می شود. دل اش می خواست من دختر دار شده باشم؟ بریده بریده آدرس ات را می پرسم..می پرسد بالاخره؟...می گویم دلم.دلم خسته است از باور نکردن...از ترسیدن...کِی؟...جمعه صبح.هر چه شود می آیم. می گوید زنگ بزن که من هم بیایم..تنها نباشی!...هه.من و تو و تنهایی؟...قول می دهم که هر وقت رسیدم خبرش کنم. مسیج می دهم به آقای نویسنده :"":""." منو می بری پیش نرگس؟..خودم پای رفتن ندارم..". "بالاخره؟"...از این فکر تنهایی...ازین باور نکردن...خسته ام.می گوید :"بله".می گویم :" ممنونم و دلتنگ!"


یادم بینداز که برایت چی بیاورم؟..چی دوست داشتی راستی؟..ویرجینیا ولف؟..سه گانه ی کیشلوفسکی؟...خوراکی چی بیاورم که بنشینیم و بخوریم...عکس هم یادم باشد بیندازیم دو تایی.حالا همان وقتی است که می دانستم بالاخره می رسد و جمعه همان روزی است که...

گند- من- ستایل !

 نیم تنه ی آبی و مشکی ام را به زور می پوشم و در کمد را می بندم.می نشینم روی نیمکت ِ گوشه ی رختکن که کفش های ام را بپوشم.همان طور نشسته ، کمی به عقب خم می شوم و پای راست ام را می آورم بالا تا بند کفش ام را ببندم که گوش ها و چشم هایم گره می خورند به صدای نگران  و وچهره ی مغموم دخترکی که کمی آن طرف تر تکیه داده به دیوارو  با تلفن حرف می زند. معلوم است که آن طرف ِ خط هم دخترکی ست مغموم تر و نگران تر.دخترک با صدای جدی و خش داری که اضطراب از سرتا پای اش  پیداست  گردن اش را کمی خم می کند و می گوید:


_ "عزیزم..سارا جون ..میخوای بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم؟...یا نه اصلا می خوای بیام پیشت همین الان؟...عزیزم می شه گریه نکنی؟...می خوای بیام بریم اون پارکِ دم ِ خونه تون فقط بشینیم...قول می دم فقط تو حرف بزنی...سارا عزیزم...این طوری خودت رو از بین می بری...آره کلاسم شروع شده ولی مشکلی نیست...هر جا بگی میام...می خوای آخر ِ شب بیام پیشت که تنها نباشی؟...سارا جون عزیزم...می شه آروم باشی؟.."


یک دفعه انگار مات زده گی ِ من را که می بیند روی اش را برمی گرداند و می رود سمت ِ در .


آن "عزیزم" گفتن های اش به  دختری که اسم اش "دوست ِ صمیمی " است حتما...آن "سارا جون" گفتن های اش با همه ی وجودش...آن "پارک "ِ نزدیک خانه ی سارا که معلوم است با هم خاطره دارند...آن" قول می دهم فقط تو حرف بزنی" اش...آن "هر جا بگی میام" اش...

"خودم" می آیم جلوی چشم هایم ... بعد از نرگس برای دوست هایم.. هر چه بودم دعوا و تنش و بد و بیراه و تلفن جواب ندادن و بی خبر گذاشتن بوده ام  و بس.نه "عزیزم" گفتنی...نه"بیام دنبالت" ی ..نه "پارک" رفتنی... بلند می شوم.همین وقت هاست که کلاس شروع شود...به    دخترک های مجازی ِ  وبلاگی ام فکر می کنم !که گاهی پررنگ تر از دخترکان ِ دنیای ِ واقعی اند.  " سما" که  ندیده ام اش و "غریبه ی نیمکتی" ست و  همیشه مثل سگ و گربه حرف زده ایم و مدام به هم می پریم!..."آیدا"  که ندیده ام اش و  یک روز توی یکی از پست های وبلاگش نوشته بود که نگرانم است!..به سر به هوا...که نمی دانم خوشبخت است یا نه...


  وارد سالن اصلی می شوم که همان دخترک به سرعت از کنارم رد می شود و برمی گردد توی رختکن. احتمالا وسایل اش را بردارد و برود پیش ِ سارای اش...می روم توی  سالن ِ شیشه ای ِ ایروبیک . "Gangnam Style "صدای اش آن قدر بلند می شود یک دفعه که می پیچد توی سرم و موج اش تفاله های مغزم را پرت   می کند بیرون..نفس ِ عمیقی می کشم و می خواهم شروع کنم به پریدن ... دویدن ... چرخیدن ...مربی توی آیینه اشاره می کند به کفش ام ... بند ِ باز ....

شروع نکرده می ایستم .میان ِ همه ای که می پرند و می دوند و می چرخند

 .خم می شوم . آهنگ ِ توی سرم می شود این...که "منو رها کن ازین فکر تنهایی..."

http://www.mediafire.com/?15dixaave2gum4w


quelle chance...non mais quelle chance

از صبح افتاده ام روی متن ِ نمایش.چرا؟..چون دیشب شنیدم که "سه نفر" قرار است به این نمایش بیایند که ممکن است زنده گی ام را برای همیشه تغییر دهند!.می گویم زنده گی ِ من چون همه ی زنده گی ام تغییر خواهد کرد از بالا تا پایین...می گویم زنده گی ِ من، چون احتمالا روی هیچ کس آن شب ، جز من  فوکس نخواهند کرد! چرا؟ چون هفته ی پیش یک زنجیر نامرئی بین من و این سه نفر ایجاد شده که که این نمایش ممکن است این زنجیر را قطع و یا مرئی کند!


متن را گذاشته ام روبروی ام.تلفظ ِ دقیق ِ کلمه ها را چک می کنم ، جمله ها را به وضوح تکرار می کنم ، روی حرکات ِ بدنم تمرکز می کنم.به میمیک ِ صورت و نگاهم فکر می کنم... .


نباید رویا پردازی کنم. خوش خیالی هم.باید حفظ کنم و بازی کنم و زنده گی ام را کنم و نگذارم مزه مزه کردن ِ شیرینی ِ  این "خیال" طعم های دیگر ِ زنده گی ام را از بین ببرد.هیجان دارم در حد ِ نفس تنگی.باید  صبر کنم و ببینم چه می شود.که اگر بشود...یعنی می شود؟!

من و این همه خاک و این سر ِ کوچک...

نیکول توی پیج ِ گروه پیغام گذاشته که :" اجرا هجده ژانویه ، هر پنج تا نمایش !!..


 یعنی کمتر از سه هفته ی دیگر!




 

عسل او یه!

خانه - تا ساعت ِ سه شب ِ قبل اش با نرگس مشغول ِ مستی و راستی بودیم.همان حوالی ِ ساعت ِ سه مُردم. ساعت چهار ساعت ام زنگ زد که " نه تو نمردی...تو هنوزم این جایی!"

فرودگاه - .با آن حال و روز ِ مرگ وار ، ، مثل اسب رفتم کارت پرواز گرفتم  و کل ِ راه را هم یک تیک خوابیدم.من نمی دانم این مهماندارهای هواپیما چه طور روی شان می شود آدم را بیدار کنند برای به قول خودشان "صبحانه"  .آن هم نه برای یک قهوه ی داغ برای یک آدم ِ معلق توی خودش.آن هم نه برای یک نسکافه با عطر ِ دیوانه کننده.که برای یک شیرینی دانمارکی و یک آب پرتقال سرد!


فرودگاه عسلویه - هواپیما که نشست تازه فهمیدم چه معجزه ای در زنده گی ام اتفاق افتاده!.خدا را شاکر شدم و فاصله ی بین ِ هواپیما تا سالن انتظار را که قدم می زدم  هوش و حواسم کم کم سر ِ جای اش می آمد.همان جا ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم.  …خدااا....کی ممکن است توی عسلویه با پیراهن سفید ِ فشنی  و شلوار ِ کبریتی ِ مشکی و بندینک های مشکی و عینک ِ روشنفکرمابانه ی فریم گرد و بزرگ  ِ  مشکی  و موهای ِ مدل ِ شلوغ ،   یک چمدان ِ نمی دانم خداد دلاری را پشت سرش بکشد؟!..آقای "N"  !


تاکسی - هم قدم شدیم تا جلوی در که تاکسی منتظرمان بود. ماشین راه افتاد و او هم شروع کرد به حرف زدن.از آن وقت هایی بود که حاضر بودم دو تا حقوقم را بدهم ولی طرف خفه شود!..ولی خب این "طرف" پر طرف دار از آنی بود که راضی به خفه گی اش باشم.تعریف کرد که فیوز ِ خانه اش پریده بوده و نمی دانسته چه طور باید درستش کند و کل ِ دیشب را توی تاریکی و خیلی رمانتیک به صبح رسانده .بعد گفت که چند بار تا به حال عسلویه آمده و یک کارخانه ای را نشان داد و خندید که رییس جمهور شما این  جا را چهار بار افتتاح کرده! بعد  از این که توی تهران پوست و لب های اش خشک می شود و توی عسلویه درمان می شود.بعد هم در حین توضیح صورت شان را نزدیک کردند که لب های قاچ خورده شان را ببینم مبادا فکر کنم دروغ می گویند!.بعد شروع کرد از کلمات ِ فارسی ای که یاد گرفته برای من گفتن."سلامُن علیکم..علیکم السلام"!..دلم می خواست با سر بروم توی آن تیپ و قیافه ای که این کلمه ها از آن تصاعد می شد.گفتم این ها "فاکینگ عربی" هستند و بسیار هوشیار!! قول دادم که فارسی یادش بدهم ! چه طورش را یادم نیست به خدا.بعد هم نمی دانم باز چه شد که قرار شد برای اش وی پی ان بگیرم و فری گیت را برایش بفرستم  و کلی کارهای دیگر که خدا مرا ببخشد اگر قول داده ام و یادم نیست!


اتاق ِ آقای N- به سایت که رسیدیم ، دو ساعت وقت داشتیم تا جلسه شروع شود.نشستیم به اسلاید ها را مرور کردن. یک لحظه که داشتم   یکی از موارد را توضیح می دادم یک طور عجیب و عمیقی نگاهم کرد و گفت :" چه خوبه که هستی...بی تو نمی تونستم همه ی این جزییات رو بدونم!".اعتراف می کنم که این جمله را از بس خالصانه و دوستانه و مهربانانه گفت که توی آن لحظه نه بوی عطرشان می آمد و نه نگاه شان گیرا بود و نه حتی سر و وضع شان جذاب.هر چه بود همان جمله ی عادی و معمولی بود که هیچ وقت انتظار نداری از زبان ِ یک مدیر بشنوی. اصلا ما جماعت انگار عادت کرده ایم که مدیران مان دیپلمه باشند و ادای دکتر ها را در بیاورند!.یا ته دیگ ِ سوخته ی شعور باشند و خودشان را جای برنج زعفرانی ِ روی پلو  جا بزنند.!


بعد از جلسه ، دوباره اتاق آقای N -  جلسه به خوبی و خوشی گذشت.رفتم توی اتاق اش برای تشکر و این که بگویم با پرواز شب برمی گردم.اول کمی تعجب کرد ولی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت  :" فکر می کنی می تونی یه بسته رو تا تهران ببری؟"چشم هایم را نازک کردم ."بستگی داره..اگر چیز ِ غیر قانونی باشه...با کمال ِ میل".خندید و رفت  گوشه ی اتاق و دو تا دست های اش را از دو طرف برد زیر ِ  یک جعبه ی بزرگ و آن رابلند کرد و روبرویم ایستاد.طوری که فقط جعبه ی توی دست اش میان مان بود.گفت "اول وزن اش رو ببین". دست هایم را بردم زیر ِ جعبه.دست های اش را آرام ارام اززیر ِ جعبه برداشت.اما هنوز هوای جعبه را داشت.به محض این که دست های اش کامل از جعبه جدا شدند ، چشم هایم را فشار دادم روی هم و با صدایی شبیه جیغ گفتم :" نههه سنگینه".چشم های ام هنوز بسته بود که احساس کردم از روی عجله و برای این که جعبه را نیندازم دست های اش را گذاشته روی دست هایم  زیر ِ جعبه.  من اگر انسان ِ نرمالی بودم باید مثل فیلم ها کمی مکث می کردم ، بعد گرمای دست اش را حس می کردم ، توی چشم های اش نگاه می کردم و می گذاشتم الکتریسیته ی دست های مان جا به جا شود  !

اما من ِ عقب افتاده  چه کردم؟...به محض این که حس کردم دست های اش روی دست های من است ، چیزی شبیه برق  ِ ولتاژ خانگی بهم وصل شد و دست هایم را کشیدم و او هم انتظارش را نداشت و دست های اش چفت و بست نشد و  جعبه ِ چند صد تنی افتاد روی پاهای اش!  حال و روزم گفتنی نیست.هم زمان روی زانو نشستیم.آقای "N" از درد و من از خجالت.چه کار می کردم.؟ پرسیدم :" دردت داشت؟".دختر احمق ، خب معلوم است که دردش آمد.پشت سر هم عذر خواهی می کردم و او سعی می کرد ارامم کند که هیچ اتفاقی نیفتاده و می تواند پاهای اش را تکان دهد !.وقتی مطمئن شدم که پاهای اش قلم نشده از اتاق زدم بیرون و او را با دردش تنها گذاشتم تا یاد بگیرد زنده گی ِ تنها با درد را در این سرای!

سین مثل ِ شین...

معلم های کلاس ِ اول چه طور می خواهند ازین به بعد شعر الفبا را بخوانند وقتی یادشان بیاید که  "سین" های مدرسه ی "شین آباد" چه طور  یکی یکی بی دندانه شدند .


_______________________________________________________


سارینا رسول زاده دومین قربانی آتش سوزی مدرسه ی شین آباد

http://www.iranglobal.info/node/13840


 

Mission ..i`m Possible

همیشه از ماموریت های "عسلویه" فراری بوده ام.هر بار به علتی سرباز می زنم.امروز مسعود آمده توی اتاقم و با اخم می گوید:" یکشنبه صبح بیلیط گرفتم برات.واسه جلسه باید بری".شروع کردم به غر غر که من کلاس دارم و جلسه های آخر است و این چه وضعی ست و مسخره اش را در آورده اند و من باید حد اقل سه هفته زودتر بدانم و من عمرا با پرواز آسمان بروم و ..." از این حرف ها.می بینم اخم های اش گره کور خورده اند.می گویم :" حالا تو چته؟!" .برگه ی رزرو را می اندازد روی میزم که:" مردک انگار تو دختر خاله شی...اومده می گه واسه من و باران یکشنبه صبح زودبلیط بگیر.مرتیکه خر یه روزه اومده شعور نداره که خانم ها رو با اسم کوچیک صدا نزنه...کارت پرواز با هم نمی گیرین ها..جدا بگیر !..نفهمم نشستی کنار این مرتیکه تا اون جا ها!".می زنم زیر ِ خنده."با آقای N می ریم؟ من و اون؟..فقط؟..". حلال زاده یک دفعه وارد اتاق می شود.می گوید:" یکشنبه اوکی باران؟".خیلی خونسرد می گویم :" باید برنامه هام رو نگاه کنم!".خیر ِ سرم!..ارواح ِ شکمم!..من و برنامه ی چی؟..کوفت ِ چی؟..کشک ِ چی؟! .بعد هم خیلی متاثر قیافه ام را مچاله می کنم که :" من از عسلویه متنفرم.حتی نیم روز!".دست های اش را می کند توی جیب ِ شلوار ِ  فکر کنم "هرمس "اش ( بله خب که چی؟!..من برند شناس ِ قهاری هستم!..این هم هنری ست!)، می خندد و می گوید:" می دونم..اما شب می تونیم بریم کنار دریا !" یا ابالفضل.یا قمر بنی هاشم.مسعود کم مانده بپرد روی سر  ِ آقای N و خرخره اش را مثل کاراکتر های TWILIGHT بجود!.انگار که نشنیده ام می گویم :" برنامه هامو نگاه می کنم و خبرتون می کنم"!مسعود با چشمانی که خون گرفته از اتاق "سُم کوبان" می رود بیرون و من می مانم و برنامه های ام!!



Mr.N

مدیر ِ بازرگانی مان یکی از آن تایلندی هایی ست که اگر از دور ببینی اش ، فکر می کنی افغانی است و دلت می خواهد همان جا یک ظرف غذا از یخچالت بیاوری و بدهی دست اش.بهترین تیپ اش کت و شلوار ِ بیست هزار تومانی ِ چینی الاصل و کتانی ست! روزهای آخری ست که ایران است و قرار است مدیریت عوض شود.

امروز دست ِ یک پسرکی را گرفت و  آورد توی اتاق که این مدیر ِ جدید است! من و خانم میم تا یک دقیقه  حتی از جای مان هم نمی توانستیم بلند شویم.کاملا حس می کردم دهانم باز مانده و سعی ام برای بستن ِ آن بی فایده.از گوشه ی چشمم کف کردن ِ خانم ِ میم را هم زیر ِ نظر داشتم. پسرک ، آقای "N" ، یک دست کت و شلوار ِ "آرمانی الاصل" پوشیده بود!.( به جان ِ خودم که از بس اصل بود نفس ات بند می آمد!) ، موهای اش را هم یک طور خاصی داده بود بالا که من هر چه بگویم کم گفتم! .یک زنجیر ِ بسیار خاص  هم توی گردن اش می درخشید .من آدم ِ نگاه ِ اول نیستم.یعنی همیشه نگاه ِ اول ام سطحی ترین نگاه ام است.آن قدر که حتی یادم می رود طرف پیر بود یا جوان ، زن بود یا مرد.ولی این مردک ِ ... آن قدر روی جزییات ِ لباس پوشیدن اش  کار کرده بود که نمی توانستی چشم برداری.یک دانه از این کراوات های کمی شل هم زده بود که فقط تو را یاد ِ این می انداخت که دست دراز کنی و آن کراوات را بگیری و مردک را بکشی سمت ِ خودت و بقیه ی داستان! .من و خانم میم داشتیم از کف و غش بیرون می آمدیم  که جناب "N" دهن باز کردند و ما دوباره به ورطه ی کف و غش سقوط کردیم."صدا" معجونی از  صدای جورج کلونی و مارلون براندو و ال پاچینو  و کمی هم تام کروز ، توی صحنه های سکسی ِ فیلم های شان! ما در هپروت بودیم و ایشان هم البته بیکار نبودند و مشغول برانداز کردن ِ سر تا پای من و خانم میم. مدیر ِ سابق مان که چشم های سیاهی رفته ی ما را دید ، افزود که :" بله ما حالا یکی از سوپر مدل های     تایلند رو این جا داریم! " و آقای N هم حیا نکردند و انگار که منتظر باشند ، فرمودند :" و خوشگل ترین دختر های ایران رو این جا!" .خانم میم که نزدیک بود رم کند و بزند زیر گریه از زور ِ هیجان ِ وارده.من اما بسیار به خودم مسلط بودم و تنها یک لبخند ِ مسخره تحویل شان دادم و دو دسته ی دراز ِ موهای ِ اتو کشیده ی  مدل "سگی" ام را از جلوی چشمم زدم کنار. ایشان هم ما را به خدای منان سپردند و برگشتند به اتاق شان.حالا از صبح راندمان ِ کارمان سوپر برابر شده.ایشان لب تر می کنند ما لب می دهیم! ایشان گزارش ساعتی  می خواهند ما گزارش سالانه می دهیم.اصلا یک شورشی برپا شده توی کارمان.خانم ِ میم رژ ِ لب از دست اش نمی افتد  رسما. هربار که می خواهد برود اتاق ِ ایشان به خودشان عطر می زنند...اما بوی خانم میم کجا و بوی ِ اوشان کجا.غلط نکنم آن چیزی که به دماغم خورد دست ِ کم دو هزار دلار است! دماغم هیچ وقت دروغ نمی گوید. یک ایمیل هم زدند برای سکشن ِ خودمان که همه ی خانم ها را MRS خطاب کردند و بنده را البته MISS ! که باعث شد ارادت ِ عجیبی به ایشان پیدا کنم.

توی این آمد و رفت برای "معرفی" !، یک جا وسط ِ شرکت به هم برخوردیم و ایستادیم تا برای اش مطلبی درباره ی قرارداد ِ ژانویه را توضیح دهم. ایشان هم که از جذبه شان آگاه اند انگار ، آن قدر نزدیک می شوند موقع حرف زدن که دل ات می خواهد زار زار بنشینی و گریه کنی به حال ِ خراب ات. با همان حال ِ نزار مشغول ِ صحبت بودیم  که دیدم امیر و پژی و مسعود دارند مثل ِ "شوهر ننه" ها ما دو تا را نگاه می کنند! چشم ِ هیچ کس روز ِ بد نبیند. آقای "N" که رفت ، این سه تا مثل زامبی های از گور تازه در آمده آمدند سمت ِ من! نه راه پس داشتم و نه پیش.پژی شانه ام را گرفت و محکم تکانم داد و مثل لات ها گفت " باران...به قرآن اگه ببینم این مردک ِ...و ..... و.... یه بار دیگه داره این طوری باهات حرف می زنه و تو هم یه بار دیگه این طوری سرتو تکون می دی و این موهاتو این طوری مثه سگ ریختی بیرون...به خداوندی ِ خدا یه خونی می ریزم تو این شرکت که کل ِ  خاور میانه بیان توش شنا کنن!".امیر هم که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت :" به خدا اگه بفهمم حرفی جز حرف ِ کار می زنید...من می دونم و شاهرگ ِ تو"! من هم البته از تک و تا نیفتادم و  خیال همکاران ِ غیور و پر غیرت ام را راحت کردم که" این مردک اصلا عددی نیست و با آن کت شلوار ِ دوزاری و بوی گندی که می دهد ، و این جور مردها بیش از یک دقیقه قابل تحمل نیستند که نیستند!! و من سه سال با امریکایی و انگلیسی اش همسفر بودم و هیچ کدام به چشمم نیامدند و این که تایلندی ِ سوسک خور است و عمرا که برایم یک درصد هم جذاب باشد!و آخر آسیای شرقی هم شد آدم؟!"  بعد هم  شاهرگم  راگذاشتم روی کولم و مثل فشنگ دویدم توی اتاق. 

اما من اصلا  معتقدم در درونم که "مرد" وقتی سکسی باشد تایلندی و آمریکایی و ایرانی ندارد که بی پدر! 

  این سه تا "زامبی" هم دورادور به صورت ِ زیر پوستی ،  همه اش از صبح چشم دوخته اند به اتاق ِ ما که مبادا یک دفعه پسرک مثلا بیاید برای سوالی و ما عشوه ی شتری بیاییم و این چنین لحظات ِ زنده گی را تنگ کرده اند بر ما!


____________________________________


پ.ن.1. گفتم" خوبی؟"..گفت : "خوب که نه...ولی اونقدرا هم بد نیستم که زر زر کنم!"

فکر کردم چیزی بگویم که بخندیم هر دو. و مکالمه مان شد متن ِ بالا.  .فنجان جان..خودمانی تر بگویم ..."فنجون جون"..ممنونم برای هم صحبتی هات. با هم بیشتر حرف بزنیم که شکوفا تر شیم!:)))

شازده بی ترنج

با کفش می روم داخل خانه شان!بی سلام و هیچ چیزی می روم سمت ِ اتاق ها.از پشت سرم دارند تعریف می کنند که چه شده و چه نشده و شوهرش از کجا و چه طور پیدایش کرده.هیچ نمی شنوم.فقط صدای شان گنگ و مبهم توی گوشم می رود.درست شبیه  وقت هایی که  توی استخر زیر ِ آب بودم و  صدای ِ جیغ و فریاد ِ دیگران را می شنیدم.برمی گردم و نگاه شان می کنم و بدون ِ این که بفهمم چه می گویم چند تا کلمه ردیف می کنم :" بله..ممنونم از توضیحاتتون..درسته...خواهش می کنم..حالا کجاست؟!" .خانم آرزو اشاره می کند به کمد ِ اتاق پسرشان .می روم سمت کمد و زانو می زنم روی زمین و سرم را نزدیک ِ زمین می کنم تا زیر ِ کمد را ببینم.دخترکم می لرزد.با چشم های طلایی اش  خیره شده به من.داد می زنم که "چرا می لرزه؟"..پسرشان می گوید:" از صبح همین طوره.اصلا آروم نشده.گربه های دیگه نیم ساعته عادت می کنن..این چرا این جوریه؟..من خواستم بذارم اش توی باکس...گازم گرفت!"..برمی گردم و مثل قاتل ها نگاه اش می کنم.سعی می کنم صدایم بالا نرود." مگه نگفتم از باکس بدش میاد؟!".شش هفت تا گربه ی پرشین ِ سفید دور و برم جمع شده اند و مثل ابله ها  با آن صورت های تخت شان بی هیچ میمیک ِ خاصی نگاهم می کنند.دوباره خم می شوم و  توی چشم های ترنج نگاه می کنم." ترنجکم...بیا پیشم...عزیزکم...خوشگلکم...میای بیرون؟"...وحشت زده زل زده به من.مردد است.دستم را آرام می برم سمت اش تا بو کند.جلو تر می آید...بعد جلو تر و ...جلوتر و...توی بغل ام...

انگار همه ی خوشی های دنیا را بغل کرده ام.انگار همه ی این چند روز را فراموش می کنم.پیشانی ام را می چسبانم به پیشانی اش.اشک هایم را بو می کند.

بلند می شوم و بی هیچ حرفی می روم سمت ِ در.خانم آرزو هنوز دارد حرف می زند .دکمه ی آسانسور را می زنم. می شنوم که  " بذار بمونه...مگه شوهر نمی خواست؟.." در ِ آسانسور باز می شود.ترنج محکم چسبیده به من.می رویم داخل.منتظرم در بسته شود .به جثه ی مچاله شده اش توی بغلم نگاه می کنم و می گویم : "شوهر نه...اعتماد انگار"!


________________________

پ.ن.1.از وقتی پای اش به خانه رسیده ، فقط خواب است.یک جور ِ عمیق ِ آرام... 


 

 

خانم ِ آرزو زنگ زد.با آن حالی که از خانه اش رفتم فکر کردم می خواهد خیالم را  راحت کند که ترنج خوب است و جور شده با گربه های دیگر.من و من می کند.می گویم :" ترنج خوبه؟"..باز من و من می کند که :" باران جون من سه ساله این همه گربه توی خونه م میاد و می ره ..مثه ترنج ندیدم...راست اش نمی دونم چه طوری...اصلا اون جا راهی نداره...اما از روی تراس فرار کرده انگار.."

دنیا روی سرم خراب می شود. بغض ِ دم ِ دست ام می ترکد . به لکنت افتاده ام.بریده بریده می گویم:" چی؟؟..فرار؟!!..مممگه تراس راه به ب ب بببیرون داره؟..شما کجا بودین؟..من که گفتم این روحیه ش عجیبه...حالا چی ک ک ککککار کنم؟...الان کجاست؟.."

طوری که معلوم است خودش هم هول کرده تند تند می گوید:" شوهرم رفته دنبال اش..پیدا می شه..."

دیگر نمی فهمم چه می گوید.دارم زیر  ِ آوار ِ امروز و این روزها دفن می شوم.نکند رفته باشد زیر ِ ماشین..نکند بچه ها اذیت اش کنند...توی این سرما...دستبندی که برای خودم بود گردن اش انداخته بودم...نکند به هوای آن کسی اذیت اش کند...ترنجکم...دخترکم...

هنوز دارد حرف می زند.داد می زنم که " من میام اون جا...همین الان...دعا کنید پیداش کنم چون اگه نکنم.." و هیچ چیز برای ادامه ی جمله ام به ذهنم نمی آید...


می روم دنبال اش...

شازده و ترنج

برعکس ِ"آدمی" که تنها به دنیا می آید و تنها هم دفن می شود ،" دلتنگی های آدمی"  سرشان برود ، تنها آمد و رفت نمی کنند!..توی دل هر بدبختی بخواهند بروند باید کل طایفه و ایل و تبارشان را هم  در راس هیاتی بلند پایه با خودشان همراه کنند.


نا درکی ِ من از "روز" های این هفته کم بود ، که "شب" های ترنج ِ داغ کرده هم اضافه شد به داستان ام .حال خراب خودم یک طرف و حال خراب تر ِ این زبان بسته یک طرف ِ دیگر و خودم بی طرف میان زمین و زمان.از توی بغل ام تکان نمی خورد.توی چشم های ام زل می زد و التماس وار میو میو می کرد.آدم مگر چه قدر دل اش طاقت می آورد ؟..از سنگ که نیستیم.میگویم  لااقل ما یک وبلاگی داریم می آییم خودمان را کلمه کلمه رنده می کنیم می ریزیم توی آن ، یا دوستانی داریم که می آیند و  مجازی وار حال مان را می پرسند ، یا یک بسته سیگار و یک فندکی توی کیف مان پیدا می شود بالاخره...یا خراب ترین که باشیم می رویم بهجت اباد و "برندی" می زنیم و لااقل دو ساعت خوبیم...، این طفلک چه؟...نه وبلاگی و نه کلمه ای و نه دوستی و نه سیگاری و نه "برندی" ای و ...نه هیچ.حیوان است که حیوان است...خب درد هم درد است!..بیاییم بگوییم حیوان است و تفکر نمی کند و گور بابای ِ حیوان اش؟!...حالا این همه "آدمی" تفکر کرد کجای ِ این خراب شده ی "هستی" را گرفت.ته ِ ته اش گاو را می زند زمین و گوشت اش را استیک می کند و با شراب می خورد به سلامتی ِ "تفکر" ش!


  توی ِ قمر در عقرب ِ شرکت دو ساعت مرخصی گرفتم و بردم اش خانه ی خانم ِ آرزو که دخترکم بشود ِ زن ِ "شازده"! .گذاشتم اش و آمدم .حالم  هم آن قدر خوب بود! که مرخصی ِ دو ساعته را روزانه کردم و برگشته ام خانه .انگار یک هفته ای را باید بدون ترنج سر کنم توی خانه.هنوز یک روز ش هم نگذشته که.نمی گذرد که...

 هی من ِ خر  اما منتظرم که از پشت مبل بیاید بیرون و خودش را بمالد به پاهای ام...یا برود از توی  گلدان آب بخورد و وقتی صدای اش می کنم با شیطنت بپرد پایین و کمین کند برایم...یا   حواس ام نیست و یک دفعه  صدای اش می کنم که "کپل خانوم کجایی؟" ...


بی وقفه و خرکی وار "نیست" و همه ی خانه و نبودن اش گیر کرده توی گلوی ِ وامانده ام و...دست های ام را که نمی برم توی ِ جنگل ِ موهای بلندش ، تنهایم.


یلدا

می گوید:" کمی برایم حرف می زنی؟"


اوایل همت.پلیس اشاره می کند که بزنم بغل.آرام می  ایستم.شیشه را می دهم پایین.می آید کنار ماشین.می خواهم از توی کیف ام کارت  ماشین و گواهینامه را در بیاورم که می گوید:" چرا گریه می کنید؟!..آن هم هق هق؟!".


می گوید:" دیدی؟..باز بگو پلیس ها بدن."

می گویم:" صبر کن ..حرف هایم را همزمان توی وبلاگم هم بنویسم..."

 می گوید:"خب؟!"


 سرم را بر می گردانم و نگاه اش می کنم.می گویم:" تخلفه؟!".کلاه اش را روی سرش جا بجا می کند که :" اگر تخلف بود ، می گفتم چرا در حین رانندگی گریه می کنید..آن هم هق هق؟!".هنوز اشک های ام دارند می آیند.دلم می خواهد اقای پلیس بیاید و توی ماشین بنشیند کنارم و من تا ته ِ همت حرف بزنم.نه چون پلیس است...نه چون از من پرسیده چرا گریه می کنی...نه.برای این که گاهی بعضی آدم ها...(آشنا و غریبه اش مهم نیست)...درست توی آن اوج ِ هق هق ات...(نه که حتما هق هق ِ قیزیکی..آدم توی ذهن اش هم به هق هق می رسد گاهی)..می ایند و با تو چشم در چشم می شوند..می آیند و روبروی ات می ایستند یا می نشینند..و بی این که تو را بفهمند فقط نگاه ات می کنند.این جور وقت ها یک جور اتفاق های شیمیایی توی خون ِ آدم می افتد که فکر می کنی همین الان ، همین آدم می تواند بشود جای ِ همه ی آدم هایی که نیستند...دل ات می خواهد هر چه که داری بریزی بیرون و بعد هم خداحافظی کنید و انگار نه انگار.

موهای آشفته ام را می زنم توی روسری و می گویم:" حالا چه کنم؟!"...با دست اشاره ای به ماشین های پشت سر می کند .نگاهم می کند که :"گریه تان را نمی دانم ..اما خیابان را مراقب باشید خانم.یلدا تون مبارک."

شیشه را می دهم بالا.راهنمای چپ ..یا راست...یک یا دو...دیگر نه حواس ام به هق هق است و نه خیابان..و نه یلدا..


می گوید:" خوبی این روزها؟!"

می گویم:" کم کم دیرم می شود...خداحافظ...این هم انتشار ِ مطلب و...خداحافظ"