Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

rétablissement

همه ی روز را خواب بودم.همه ی همه ی روز را.خواب برای دوران نقاهت چیز ِ خوبی ست.خیلی خوب.یک چیزی در مایه های کمپوت آناناس بعد از عمل  کردن ِ  استخوان ِ شکسته است.


نه نگران که نباش . یک جایی میان ِ قفسه ی سینه ام شکسته بود...که باز شد و جراحی شد . حالا هم دارد ترمیم می شود. نگران نباش...


جای نگرانی برای ام  "کمپوت " بیاور...


 برای ام " خواب" بیاور...



من و این شب ها

این روزها روی من هیچ آهنگی کپی نمی شود.از شنیدن ِ خبر ِ این که ده آهنگ ِ اول ِآیتیونز چه  بوده اند ، هیچ احساسی به هیچ جای ام دست نمی دهد.هیچ غذایی هم راه خودش را به دلم پیدا نمی کند و دل ام را به دست نمی آورد.به نظرم یک  زلزله ی مهیب آمده و طعم ِ همه ی خوردنی ها ، ویران شده  و رفته پی کارش.رفته پی ِ زنده گی اش.حتی  لازانیا های آن رستوران که اسمش یادم نیست.

این شب ها ، نیمه شب از فرط  گرسنگی  بیدار می شوم و  می نشینم  کنار پنجره  و چوب می خورم.!روی پاکت اش نوشته "چوب شور"....برای من همان "چوب" است. ترنج هم شده پای ثابت ِ چوب خوردن و از پنجره بیرون را تماشا کردن ِ من.( هنوز از برادرم نپرسیدم چرا برای تولدم یک جعبه چوب شور برای ام خرید!!)

 دیدن  فرندز  هم من را  نمی خنداند.بیشتر برای ام دور ِ هم جمع شدنشان گریه دار شده است.. بیدار ماندن تا نیمه شب هم برای ام  هیجانی ندارد.پنج شنبه ها که چیزی از شنبه و عذاب اش برای ام کم ندارد.کتاب های ِ کنار تختم که برای خواندن شان عطش داشتم ، همه مسخره و "غیدیکول" شده اند...


خوب که می اندیشم..( بله من گاهی می اندیشم!) می بینم که این کارها هیچ ربطی به هم ندارند ، اما به نظرم یک چیز ِ ربط دار که توی همه شان بوده ، رفته است...چیزی شبیه یک  طور حس...یا شبیه یک جور اطمینان...یا شبیه یک اعتماد به نفس از خوب بودن ِ همه چیز...یا چیزی شبیه ِ یک جور "هیچ چیز" و" همه چیز"...

کاش زمان همه چیز را به من برگرداند...

حتی تو را....

شاید "فقط "تو را...




موزیک 

سیگار 

گاز  

لایی  


و ترمز دستی...! 

نه نمی میرم 

 برنده می شوم


من یک پرنده ی مرده اما برنده ی نمرده ام..


بی شرح

من خوبم.خیلی .در  یک شرکت ِ خارجی ِ با کلاس و با مزایا کار می کنم .بعد از کار می روم یک جیم ِ با اتیکت  و با کلی دختر ِ زیبا ورزش می کنم.بعد از ورزش ، از بس که آن جا اتیکت دارد می توانم دوش بگیرم ، با حوله ای  روی سرم بیایم توی رختکن ، سر ِ فرصت لباس های ام را بپوشم ، آرایش کنم ، موهای ام را شانه کنم و بعدش به سبک ِ انسان های ِ متمدن بروم کلاس ِ فرانسه که می گویند برای خانم ها بسیار سکسی زبانی است!...یا آن یکی روزها بروم خانه و نیم ساعت به فکر ِ ست کردن لباس هایم باشم و رژ ِ قرمز بزنم و بروم سر ِ کلاس تا شاگردهای ام روحیه بگیرند و زبانشان باز شود.یک خانه ی بزرگ دارم، ماشین دارم ، یک "آقای " ِ خوش تیپ و قد بلند با موهای بلند و چشم های  میشی دارم ...

بله.من خوبم خیلی خوب..چیزی در زنده گی ام کم ندارم...

فقط...

فقط  گاهی...گاهی...که این روزها بیشتر از گاهی شده ،  یک چیزهایی هست که من را یاد ِ یک چیزهایی می اندازد و درست همان لحظه ضربان ِ قلب ام را می شنوم و مهم نیست که کجا هستم..شرکت ِ با کلاس ، جیم ِ خوش کلاس ،   فرانسه یا کلاس ، خانه...هیچ مهم نیست...آن لحظه...همان لحظه ای  که یاد ِ آن چیز ها می افتم و ضربان قلبم می رود بالا و نفسم به شماره می افتد ، باید دولا شوم و دست های ام را مشت کنم ..محکم مشت کنم آن قدر که ناخن های ام فرو برود کف ِ دستم و بعد همان طور که دولا هستم ، سعی کنم سرم را فرو ببرم توی شکمم و ..بزنم زیر ِ گریه!...شاید این حالت بیشتر از چند ثانیه طول نکشد ، اما باید اتفاق بیفتد.باید اتفاق بیفتد ریمیا.می فهمی؟...اگر نشود ، اگر نشود آن وقت باید تا وقتی که می شود منتظر باشم که بشود .این جور وقت ها ، این ثانیه ها دلم هیچ چیز نمی  خواهد.انتظار ندارم کسی بغلم کند یا هیستریک وار بپرسد که "خوبی؟...چی شده؟"...انتظار ندارم کسی حتا دستم را هم بگیرد...هیچ.چیزی که دلم می خواهد این است که وقتی این طور شدم و تمام شد و مشت هایم باز شد و صاف ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و موهای ام را از صورتم کنار زدم ...یک نفر نگاهم کند و بگوید :" من هستم ".همین.اصلا لازم نیست چیز ِ دیگری بگوید...لازم نیست برای ام آب بیاورد. لازم نیست پنجره را برایم باز کند.....نه.هیچ کدام.

فقط همین که یادش نرود که باید باشد و یادم نرود که هست...

______________


ب.ب.ن.:.چیزی رو حس می کنم توی زنده گیم نرگس.خیلی سنگین.سنگین تر از دفعه های قبل این بار.چیزی شبیه به یک حفره ی بزرگ ِ سیاه که نمی دونم کجاست.این ترسناکش کرده.که  نمی دونم کجاست و کی توشه و چه طور و از کجا اومده.دیشب که با عکس ات حرف زدم..خواب ِ منو ندیدی؟..کلی این روزها به موبایل ات مسیج می دم.دلیور نمی شه.کی روشن اش می کنی پس؟؟


همین وقت..

همان وقت که تلفن را برمی داری و با آرامش می گویی :"بله" و از آن طرف فقط صدای فریاد است که متهم ات می کند به همه ی آن چه نیستی و همه ی آن چه نکرده ای و همه ی آن چه نگفته ای و  گوشی روی ات قطع می شود  ..و همان وقت که گوش ات می ماند  و  پتک ِ پیاپی ِ بوق ِ اشغال ...  چشم های ات می مانند و نگاه های متعجب ِ اطرافیان و لبان ات می مانند و لرزشی  بی اختیار ..همان وقت که  برای شکستن ِ سکوت سرب وار ، رو می کنی به بوق ِ اشغال و می گویی:" باشه...پس منتظر می مونم تا بعدا زنگ بزنی!!!" ..درست همان وقت که  تو می مانی و فاصله ی یک متری  و چند ثانیه ای ات با در  ،  که می شود کیلومتر بر  ساعت  و ....همان وقت که می رسانی خودت را به پنجره و ...دولا می شوی و می افتی پایین...


درست همان وقت...

دردی ازاین دست....

به این حجم.. 



_____________________________________________________


از بی آهنگی...بی حسی!حس "

movie

یک صحنه اش این طوری بود که زن جلوی مرد ایستاد و محکم زد توی گوش ِ مرد و با بغض گفت:" این برای این نبود که با اون خوابیدی...برای این بود که فکر کردی اونقدر بی ظرفیت ام که ازم پنهان اش کردی.و منو اون قدر idiot فرض کردی که فکر کردی نمی دونم "عشق" یعنی چی..."

انگار کن که بخوای سنگ رو رنده کنی...

...

یه همچین کاری دارین می کنید با من...

صبح های سرد ِ فصل ام 

صبح های جهنمی ِ زنده گی ام 

   نا خواسته یا خواسته  ، می شوند ادامه ی گرمی ِ آغوش ِ شب های تو 

و در آنی از ثانیه می پرد از سرم ، از تنم ، تو و گرمی ِ تو و دست های تو و همه ی تو ... 

جای آغوش گرفتنم ، گاهی به من تجاوز کن 

که سرما بشود دنباله ی سرما 

شاید آن وقت ، هرروز از سرد و گرم شدن ترک برندارم .


Steve Jobs

کسی آن دور دورها...دیروز ....در  گاراژ خانه اش خیالپردازی میکرد و 

من این دور دورها...امروز ....با نوک انگشتم ، همه ی دنیا را زیر و رو...


مرگ چه خنده دار واژه ای است برای این مرد...



پ.ن.1.یه سری آدم توی این دنیا هستن که میان و آدمیت می کنن برای همه ی مردم.نمی گن کشور خودمون.نمی گن سفید پوستا یا سیاه پوستا.نمی گن دین خودمون.نمی گن دولت خودمون...بعله .یه سری آدم این چنین آدمایی هستن...بقیه مون هم  ز ِر و حرف مفتیم!

پ.ن.2.همه ی ایران زیر و رو  و کفن می شد این قدر ناراحت نمی شد که امروز شدم.!

 


روزهای خانه گی



"روزهای"زمین را  کم می بینم..روزهای خانه منظورم است. ...مگر جمعه ها.که آن هم آنقدر کار تلنبار شده هست که به دیدن ِ روز نمی رسم.شب های اش برایم آشنا تر است.   گاهی دلم روشنایی ِ صبح های خانه را می خواهد.دیروز  که  نرفتم سر ِ کار فهمیدم که چه قدر روزهای آپارتمانمان ساکت است..که چه قدر آن افتابی که گوشه ی اتاق  پذیرایی می افتد می تواند توی یک روز سرد که باد می آید ، آدم را گرم کند...که همان تکه پاتوق ِ ترنج توی آن ساعت ِ روز است...که طوری لم می دهد و  چرت می زند آن جا که انگار شش دنگ ِ آفتاب به نام اش است...که چه قدر روزها این طرف و آن طرف می رود  و برای خودش  با عروسک های اش بازی می کند حیوانک ام ...که فضای   خانه بدون ِ صدای تلویزیون  عجب می چسبد...که ظهر ها فشار ِ آب کمی کم می شود و این یعنی همه ی زن های آپارتمان دارند غذا درست می کنند و می شویند و می سابند برای بچه های شان که همان ساعت ها از مدرسه بر می گردند...که چای و بیسکوییت   ، و لم دادن روی کاناپه و کتاب خواندن از ناهار هم بهتر است..که وقتی خسته نیستی ، حتی از گردگیری ِ خانه هم می شود لذت برد...که تلفن ِ خانه هرگز زنگ نمی زند..انگار که اصلا وجود ندارد...که جلوی آیینه نشستن و شانه کردن ِ موهای ام  چه قدر مرا شبیه مادرم می کند...که چه قدر زود خسته می شوم این روزها...که خواب ِ ظهر عجب معجونی می شود وقتی همان اول اش وقتی هنوز خواب و بیداری یک موجودی  بیاید و چمباتمه بزند کنارت و بدنش را بچسباند به بدن تو  که یعنی گرما می خواهد...


و خیلی "که" های دیگر که اگر خانه نمی ماندم شاید تا آخر عمر نمی فهمیدم  


....و حالا که فهمیدم مثلا چه شد؟!!



 



..

همه ی دلتنگیم...پیش تو جا مونده

چیزی جا گذاشته ام.که نمی دانم کِی ...نمی دانم کجا.دخترکی هایم را انگار.دارد رد می شود و سوت می زند که بازوی اش را می گیرم و می کشم ام کنار دیوار و می گویم:"شما ندیدین اش آقا؟"

.آه کشدار و بی صدای اش... مثل عرق سگی می سوزاند و می رود تا ته ام.و تار می شوم با یک آخ کوتاه و عمیق .و مطمئنم که همه ی ما با یک آخ کوتاه و عمیق می میریم.بی پیدا کردن ِ آن جا گذاشته  ها.حتی یکی حتی.

چند ثانیه...

ساعت هشت می شود و زنگ می خورد و  سریع از بچه ها خدا حافظی می کنم و می زنم بیرون.هردوتا بند ِ کوله ام را می اندازم و  همان طور که از خیابان رد می شوم با آهنگ توی گوشم هم زمزمه می کنم...


دوس دارم حس کنی تو ترانه هامی..تنها نیستی تو مثه نفس باهامی


به وسط های خیابان رسیده ام  که یک دفعه  سر بلند می کنم  و می بینم که  چراغ عابر سبز بوده و من مثل یک سبزی خوار ، دارم وسط ماشین ها می چرم!.تازه آن موقع است که دستپاچه می شوم.به آن طرف خیابان نگاه می کنم.چند قدم بیشتر نمانده...می خواهم بدوم.(این حرکت گاوانه ترین حرکت زنده گی ام بود!)...که یک ماشین با فاصله ی نیم سانت از من ترمز می زند.از ترس خشک می شوم.احساس می کنم موزیک  قطع شده.صدای ماشین ها هم.فقط صدای قلبم را می شنوم...بوم بوم ...بوم بوم...همین مطمئن ام  می کند که زنده ام. دستم را روی قلبم می گذارم و برمی گردم و راننده را نگاه می کنم.اولین چیزی که می بینم موهای سفید و مشکی است  که سفیدهای اش بیشتر است .موهای اش را جمع کرده   از پشت بسته است.اما اصلا پیر نیست.... یک جور تیپ و قیافه ی خوب و  دختر کش ! و  آشنا.خیلی آشنا...خیلی خیلی آشنا...چشم از چشم های اش بر نمی دارم..دست های اش را یک جوری تکان می دهد که یعنی "چی کار می کنی؟ "...همان موقع ضربان قلبم قطع می شود و دوباره پر می شوم از صدای موزیک و صدای بوق ماشین ها.


من می خونم تا تو آرامش بگیری..تو با من به سمت تنهایی نمی ری


آن قدر چهره اش برای ام آشناست که یادم می رود باید از جلوی ماشین اش بروم کنار..در همان چند ثانیه ذهنم شروع می کند به اسکن..که کجا؟ کی؟...دانشگاه ؟کیش؟محل قدیم؟تورلیدر؟ نقاشی؟ همسایه؟ دوست پسر؟!..تلویزیون؟...باشگاه!..باشگاه..باشگاه؟..باشگاه..!!یک پوستری تا همین  یک ماه پیش توی باشگاه بود...همین بود؟..!..همین..همین که دارم گوشش می دم...!همینی...همینه.دل ام می خواهد بپرم روی کاپوت ماشین !..نه چون مازیار فلاحی است..نه چون معروف است...نه چون خوش تیپ و دختر کش است. که چون همان موقعی ای بینم اش  که دارم  گوش اش می دهم.آن هم یک جوری توی یک شب ابری که دارد این موزیک گوشت ِ تنم می شود....همین.این هیجان دارش می کند.دیگر فکر کنم با آن قیافه ی خر در چمن ِ من فهمیده که من میدانم کیست.دست های اش را  طوری می کند  که یعنی " بفرمایید..رد شین..." .شاید هم توی دلش چیزی  شبیه به این که" تشریف گندتونو از جلوی ماشین من ببرین کنار..!!!".همان طور که از جلوی ماشین اش می روم کنار ، گوشی ام را از توی گوشم در می آورم و نشان اش می دهم و می خندم...

  او هم می خندد.یک جور خنده ی خوب.یک جور خنده ی واقعی.یک جور خنده ی دختر کُش....


و  گاز می دهد  و می رود...


___________________________________________________

برای غزال که تعریف کردم گفت: بعد گاز داد رفت؟  ..گفتم پ نه پ...وایساد از ماشین  پیاده شد  منو بغل کرد ، گریه کردیم..همه ماشینا هم بوق زدن برامون! ..

حرفا می زنن این دخترا!


دل تنها





سیر و روشن


مثل هرروز  همین ساعت ، پرده را کشیده ام ، در را بسته ام و  نشسته ام رو به پنجره ی کیپ شده ی اتاق کنفرانس و ساندویچ ام را بی هیچ فکری گاز می زنم.و روی صندلی ِ چرخ دار تاب می خورم.و باز درست مثل همیشه ی این وقت ها سر و کله ی امیر پیدا می شود ، در را باز می کند و می آید تو.

_ " باز توی تاریکی ناهار می خوری که.ای بابا"


آخرین تکه ی ساندویچ ام را هم می گذارم توی دهان ام و  همان طور که می جوم دست ام را می گیرم جلوی دهان ام و می گویم:

_" باز تو این جمله ی باسمه ای رو تکرار کردی که.ای بابا"

به فویل ِ مچاله شده ی ساندویچ توی دستم نگاه می کند و می گوید:

_" نوش جان!...حالا روشن  شدی؟".

لقمه ی جویده شده را قورت می دهم و می گویم:

_" راستش نه...می دونی چیه امیر؟...وقتی موقع غذا خوردن فکر هم می کنم ، زود سیر می شم...به قول تو روشن...حالا هر چی.اما وقتی مثل امروز...فقط غذا می خورم و توی ذهنم خلسه می شه ، سیر نمی شم...".

همان طور که نخ ِ پرده را می کشد تا آن را باز کند می گوید:" یعنی چی؟"...بلند می شوم ، مانتوی ام را می تکانم و همان طور که چار قدم را سرم می کنم می گویم

_" یعنی فکر کنم این فکرای ما هستن که ما رو سیر می کنند ...نه غذاها!!".

عینک اش را جا به جا می کند و با شیطنت می گوید:

_" با فکر و خیال که آدم غذا نمی خوره...به اون می گن کوفت کردن...همون کوفت  تو رو سیر می کنه منظورته؟".

می خندم .می خواهم از اتاق بیایم بیرون که شروع می کند از وی پی ان ها می گوید .. از نهال سحابی ...کوهیار...سوریه...چه می دانم لیبی...پارازیت...

می دانم که کسی را توی شرکت برای این حرف ها ندارد.می ایستم.دست های ام را می برم پشتم و تکیه می دهم به دیوار ِ کنار ِ در.گوش می کنم.وسط ِ حرف های اش چراغ را هم روشن می کنم.گاهی میان حرف های اش همراهی اش هم می کنم.بوی ناامیدی  که از حرف های اش بلند می شود ، با خنده  به زور چیزی شبیه امیدواری هم می دهم.به شوخی اسم ِ چند تا از همکارها را می آورد که باید اعدامشان کنیم و من هم با خنده اسم چند تا دیگر را می آورم تا حسابی بخندد!...بعد می گوید :

_" نه خشونت نه..اگه پیروز شیم تبعیدشون می کنیم عسلویه..با نصف ِ حقوق.بی اضافه کاری... ...باشد که عبرت بگیرند"

.تلخ می خندیم و و دوباره عینک اش را جا به جا می کند. سکوت می کنیم.او طبق عادت اش سرش را گرفته بالا و توی سقف دنبال چیزی می گردد.من هم طبق عادت  دو تا از انگشت های ام  توی جیب شلوارم است و دارم نوک کتانی های ام  را نگاه می کنم ...که می گوید:

_" می خوای برای تو هم ناهار سفارش بدم؟" 

می گویم:

_" نه...ممنونم...فعلا می رم"


.و از اتاق می آیم بیرون...

یک چیزی توی دلم ویراژ می دهد...چیزی شبیه "سیری"...

خرابم می کنی از سر...

می رسیم به هتل.خانم میم می رود کنار دریا.از خدای ام است که کمی توی اتاق تنها باشم..کلید که می اندازم و وارد می شوم ، یاد مادرم می افتم که آن روزهای اولی که ازشان جدا شده بودم می گفت:" همه اش منتظرم که صدای کلیدت بیاد و بیای تو...".دل ام برای اش تنگ می شود.همان طور که در را می بندم شماره اش را می گیرم...سلام و احوالپرسی و کی رفتی و کی بر می گردی و از همین حرف های مادرانه و دخترانه .چمدانی که صبح به امید رفتن بسته بودم  را می گذارم روی زمین و مقنه ام را می کنم و پرت می کنم روی تخت و دنبال ریموت ِ  کولر می گردم.از جمعه که حرف می زند می پرم وسط حرف اش که :" از عید تا حالا خونه ی ما نیومدین ، برای تولدم میاین؟"

او هم  بی هیچ درنگی:" تا وقتی اون گربه هه  توی خونه ت هست  ، نمیام.هروقت مطمئن شدم که گذاشتیش بیرون ، اون وقت میام!"

  همه چیزم بند می آید.ته می کشم.حس ام ، حرف ام ، خاطراتم...

در سکوت خدا حافظی می کنم .گوشی ام را پرت می کنم روی دراور ِ  آیینه دار که می بینم  ریموت  جلوی آیینه است.روی سرد ترین درجه تنظیم اش می کنم و دراز می کشم روی تخت...روی مقنعه ام...

 به این فکر می کنم که ترنج را بگذارم  توی خیابان   و  مادرم بعد از شش ماه بیاید خانه ی ما .

به  مادرم فکر می کنم که هر شش ماه یکبار ، یک ساعت می آید خانه ی ما .

به خانه مان فکر می کنم یک ساعت بدون ِ ترنج...

به این که کاش دروغ گفته بودم یا اصلا نگفته بودم.مثل همیشه ها که جلوی آن ها همه ی هیکلم را دروغ می گیرد...

دل ام نمی خواهد یکی را انتخاب کنم...ازین دیالوگ  مسخره  و تلخ خنده ام می گیرد...


به این فکر می کنم که حق دارد


...و حق دارم...


و به همین ساده گی دل ام یخ می زند و می شکند و خرد می شود و می ریزد پایین ِ تخت..

.

درجه ی کولر را نگاه می کنم که سردم کرده است...همان طور دراز کش ، از توی یک جیب شلوارجین...  ام پی تری پلیر را در می اورم و هد ستی که دورش پیچیده را باز می کنم و می گذارم توی گوش های ام و صدای اش را هم تا آخرین حدی که گوشم را پر و کر کند زیاد می کنم  و از آن یکی جیبم هم فندک و ....

و همان طور دراز کش و رو به سقف ...می میرم...


حواس ات نیست...






جلسه رسمی است!

پ.ن.11.از دار و ندار ِ دنیا همین چند روز تعطیلی را داشتم قبل از شروع ِ ترم مهر که از اول شهریور برای اش نقشه کشیده بودم و حالا دارند  دقیقه به دقیقه اش را توی عسلویه به" اف "  می دهند!


پ.ن.234.برای روز تولدم هیچ خوشحال نیستم.منتظرش هم نیستم.حتی خوب که فکر می کنم می بینم یک اضطراب ِ بی مورد  اما پر قدرت هم دارم.یک جوری که دوست دارم از روزش بپرم و بعدش بیست و هشت ساله شده باشم.


پ.ن.189. صبح با چمدان بسته و آماده ی رفتن آمدم ، اما خانوم ِ انجلینا جولی ِ تایلند  به این نتیجه رسیدند که ما فردا شب برگردیم تا به صورت کامل از کار و زنده گی پرت شویم.باشد که خداهای شان قبول کنند!!!

فکر این که دوباره چمدان ِ بسته را باز کنم و راه امده ی هتل را برگردم ..حالم را دگرگون می کند!می شود که برگشتن دل انگیز نباشد ، وقتی برای  رفتن آماده ای.درست انگارقرار باشد بمیری  اما نمیری.می تواند سخت باشد...برگشتن و زنده ماندن و ادامه دادن و ...



پ.ن.80.از همه ی ادم ها و اشیایی که این جا توی این اتاق هستند ، کهیر می زنم.از همه بیشتر از این  در ِ اب معدنی که این جا افتاده.این در ِ اب معدنی منفورترین ِ  کهیر زننده هاست اصلن!


پ.ن.67.هیچم ادم غرغرویی نیستم.هیچم.