Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

هدیه

ایستاده ام روبروی"بابا"!...من می گویم "بابا" و نمی گویم مثل همه "سر ِخاک ِ بابا". "سر ِ خاک" و "خدا بیامرزدش" چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی "بابا". ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور می افتد روی صورت ام. سرم را می چرخانم و نگاه اش می کنم. چشم در چشم می شویم و راه می افتیم سمت ِ هم. مادر هدیه. این جا چه می کنی باران جان؟. پدرم!. شما این جا چه می کنید "مامان ِ هدیه؟". هدیه!. اگر آدم قبل از این که سکته ی مغزی کند حسی داشته باشد، من همان حس را دارم. چشم های ام سیاهی می رود و می نشینم روی زمین.


***

سه چهار جلسه بیشتر سر ِ‌کلاس نیامد. بعد از یک هفته مادرش آمد موسسه و از وسط کلاس صدای ام کرد و گفت که دخترک اش افسردگی شدید دارد و مدتی ست مدرسه نمی رود و عاشق زبان خواندن است و از شما خوشش آمده و اگر می شود بیایید خانه ی ما و به اش درس بدهید. و همین شد یک سال رفتن ِ‌من به خانه ی هدیه و مادرش. پدری در کار نبود. فقط یک مادرکی بود که هیچ وقت خانه نبود و مجبور بود مثل خر کار کند و دخترک عجیب و غریبی با چشم های عسلی و زیبا که خانه نشین ِ قرص های عجیب و غریب ترش بود. کمی درس می خواندیم..کمی حرف می زدیم..کمی درد و دل. کار جدیدم شروع شد و نشد که ادامه دهیم.

***

سه هفته به عید بود که رفتیم برای بازدید کهریزک. ریتا آن جا را ندیده بود و اصرار کرد که قبل از عید برویم. از میزهای تشریح گذشتیم و سردخانه. پرسید که این "بی جان" ها را تا چند وقت نگه می دارید و دکتر فلانی توضیح داد که تا وقتی مطمئن شویم که "بی نشان" اند. "مثلا این دخترک پانزده ساله که گویا آتش اش زده اند را دو هفته است که نگه داشته ایم اما هنوز هیچ خبری..." و من دل آشوبه شدم و تنها چیزی که دیدم و خاطرم هست گوشواره ی صدفی ِ دخترک بود.


***

بلندم می کند از روی زمین. می پرسم چه شد. دو ماه قبل از عید از خانه فرار کرد با پسرکی!...دنبال اش نگشتید؟..موبایل اش خاموش بود. کجا را می گشتم؟. دل ام می خواست مادرش را همان جا توی یکی از آن قبرهای خالی دفن کنم وقتی این را گفت؟!...همین؟...خاموش بود؟...بله! گاهی مسیج می داد که خوبم! تا دو روز پیش کسی زنگ زد و گفت که خیلی وقت است توی سردخانه ی پزشکی قانونی ست و آتش اش زده اند و رفتم و دیدم اش و همان گوشواره ی صدفی گوش اش بود!...دخترم را کشتند باران جان. "کشتند؟"..."کشتی!"...این همه وقت نبود و دنبال دخترک ات نرفتی و نگشتی که موبایل اش خاموش بود؟!...چه قدر خودم را نگه داشتم که انگشت های ام را حلقه نکنم دور گردن مادرش. چه قدر لب پایین ام را دندان دندان کردم که نگویم هدیه توی آن خانه با پدرهای "موقتی" که تو برای اش خانه می آوردی چه می کشید. دندان های ام را با همه ی توان روی لب ام فشار می دهم که "فقط" گریه کنم."فقط" گریه کنم و چیزی نگویم. دل ام می خواهد دفن اش کنم همان جا. بی هیچ عذاب وجدانی. که دخترک گذاشت و رفت و تو چه غلطی کردی پس؟!...روی ام را برمی گردانم و بی خداحافظی برمی گردم پیش بابا.

***

سه شب است که روان ام به هم ریخته. می خوابم اما انگار بیدارم. تنهای ام اما هدیه همه جا هست. می پرم از خواب وقتی می بینم که روی تخت کنارم دراز کشیده. همان طور سوخته. با حفره ی چشم های اش که عسلی نبودند دیگر. می بینم که برای ام هم چای اورده و هم شربت و نشسته ایم و دارد از دوست های اش می گوید برای ام. خودش بود ریمیا. مگر چند تا دخترک پانزده ساله ی سوخته با گوشواره ی صدفی می ماند توی سردخانه. اصلا اگر هم آن نبوده...برای من حالا با این داستان ها... شده"آن"...

چرا ؟...چرا؟...چرا هدیه؟...چرا من؟...

هزار بار "بار"

به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از "دخترها" و "کارش" فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد...

بابا؟...تو و این همه کار ِ‌ناتمام؟...تو و این همه دلمشغولی؟...تو و این همه کار؟...تو که آدم ِ‌کارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که چه قدر این بار غافلگیر شدی که حتی نرسیدی نیمه کاره های ات را تمام کنی. قلب ام می ایستد چند بار. "بار" حس می کنم بابا. همان باری که روی دوش تو بوده و من ازش خبر نداشتم. از مادرک انتظاری نیست. نه جان اش را دارد و نه روحیه اش را. برادرک؟...برادرک ها هیچ وقت آن قدر بزرگ نمی شوند که خیال آدم ازشان راحت شود. تا بیاید و خودش را جمع و جور کند یک سال طول می کشد. کارهای تو اما بابا باید زودتر تمام شوند. من آدم ِ باور ِ خواب و خیال نیستم ولی چرا هر بار که توی خواب می پرسم خوبی..هنوز به دل ات اشاره می کنی و می گویی:" یه کم درد می کنه"؟!.. هر چه که باور دارم و ندارم و به هر چه که ایمان و اعتقاد دارم و ندارم، از این مطمئنم که آدم ها درد های شان را با خودشان نمی برند. درد یک چیز ِ "این جایی"ست به نظرم. تو اما هنوز انگار قطع نشدی. انگار هنوز کنده نشدی که درد داری. مثل مادربزرگ ها فکر می کنم می دانم. برادرک به ام می گوید"ننه باران" گاهی. ولی حسی به ام می گوید آزاد و رها نیستی هنوز .این کارهای ناتمام و قسط های نپرداخته و برخی شان "دیر شده" تنها چیزی بود که همیشه توی فکر می برد تو را و من هنوز غصه می خورم و می میرم برای آن جمله ات که "کلی کار دارم و به خاطر اونا باید زنده بمونم"!

"بار" حس می کنم بابا. "بار". ولی من دختر جوانی هستم. سالم و سر حال ام و خدا را شکر مشکلی ندارم. کار ِ‌خوبی دارم و سر ِ‌خانه و زنده گی ام هستم. مثل مامان تنها نیستم و مثل برادرک بلا تکلیفی سرتاپای ام را نگرفته. همه ی "بار" های پنجاه و نه سال ِ‌زنده گی ات هم اگر روی دوش ام بیفتد، خیالی نیست بابا جان. نگران نباش. من خوشحالم بابا. خیلی. که شانه های  ات سبک شد. خوشحالم بابا. خیلی. باور کن. باور کن از صمیم قلب. نگران هیچ چیز نباش. درست شان می کنم. من شبیه تو ام. trust me


مخدوشیت!

 متهم می شوم به "خودم نبودن". هر بار به "خودم نبودن". منی که توی زنده گی ام به تنها چیزی که فکر کرده ام"خودم بودن و شبیه کسی نبودن" بوده. عادی شده است برای ام که شناسنامه ام را نشان دهم و طرف یکی از ابروهای اش را  بیندازد بالا (معمولا ابروی چپ، چون بیشتر آدم ها راست دست هستند و راست دست ها ابروی چپ شان را راحت تر می اندازند بالا!)و زیر چشمی نگاه ام کند و بگوید:"واقعا؟!". خب یکی نیست بگوید "خرها جان"، آدم سی ساله اگر قرار بود شبیه شانزده سالگی اش بماند که خب همان شانزده ساله می ماند. چه مرضی بود که بزرگ شود؟. یا من اگر قرار بود همان هشتاد کیلو بمانم که احتمالا همان سال ها به علت چاقی یک مرضی گرفته بودم و مرده بودم.


ترتیب به روز رسانی کارت ملی و گواهینامه را که دادم، گفتم این شناسنامه ی "ناخودی" را هم "خودی" کنم بلکه مردم با ابروی خودشان و آبروی من کمتر درگیر شوند.


دخترک نگاهی به شناسنامه ام انداخت و بعد سرش را انداخت بالا و با صدای لوندی گفت:"نچچچچچچچچچچچچچچچچچ نمی شه. فعلا فقط طرح تعویض شناسنامه های مخدوش و ناخوانا و پاره ست. شناسنامه ی"مادر"ِ شما که سالمه!"

"مادر" شدم در کمتر از ده ثانیه. به نظرم "مادر" واقعی شدن هم همین ده ثانیه یا کمی بیشتر و کمتر طول می کشد! "شدن" اش به ثانیه است اما بعد همه ی عمرت مادری. حتی وقتی می میرند مادر ها هم باز مادرند. پدر ها هم. همین است که من "آن" ِ سه حرفی ِ بچه دار شدن را ندارم! بعضی ها را هم می شناسم که کمتر و کوتاه تر از همان اتفاقی که مادرشان می کند، به "مادر" شدن فکر کرده اند و آن ها از عجایب خلقت اند!

گفتم:"خانوم محترم من مشکل دارم با این شناسنامه ی "مادرم" که از قضا برای خودم هم هست!". دخترک انگار که از دسیژن میکر های کاخ سفید است دوباره با لب و لوچه و لوندی خاصی بی این که نگاهم کند گفت:"چند بار بگم؟ نمی شه." 

چند بار؟...یک بار مگر بیشتر گفت؟ زیبای کودن!...نشد ما یک زیبای مخ دار ببینیم دور و برمان. نشسته آن پشت و پای اش را انداخته روی پای اش و چای می خورد و "نمی شود نمی شود" راه انداخته. عصبی وار، پشت ام را کردم که بروم بیرون اما کمتر از ثانیه نشد که چیزی از ذهنم گذشت. برگشتم و روبروی لوند کند ذهن ایستادم با یک لبخند ِ بسییییییییار خاص و عمیق. توی چشم های اش زل زدم و همان طور که چشم توی چشم بودیم دست ام رفت سمت لیوان چای اش و تا آمد نگاه کند که چه شده و چه خواهد شد، چای اش ریخته شده بود روی اول ترین صفحه ی شناسنامه ام. او تنها کاری که توانست بکند یک جیغ کوتاه بود و یک "روانی" خطاب کردن ِ من و من به غیر از لبخندی که سعی سعی سعی کردم لوندانه تر از او باشد، نیز توانستم بگویم:" آآآآآآآآآآآآخ دیدین چی شد؟...مخدوش شد! ناخوانا شد...حالا باید عوض شه وگرنه پاره هم می شه الان! لطفا"! و با خیال راحت نشستم روی صندلی های انتظار تا "خودم" ترین کارم را مزه مزه کنم.

سحر ندارد این شب تار

دیشب شد اولین شبی که تنها ماندیم. خاله و مادربزرگ رفتند و ماندیم من و مادرک و برادرک. اولین سه تایی ِ بعد از بابا. چای ریختم و سه تایی نشستیم  همان جا توی اتاقی که تخت بابا بود. دایی ها، تخت بابا را همان هفته ی اول عید، از توی اتاق جمع کردند. اما من هر وقت از راه می رسم بی اختیار سرم را کج می کنم و می روم توی همان اتاق. همان جا می خوابم. همان جا با تلفن حرف می زنم. همان جا می نشینم روی زمین و پاهای ام را دراز می کنم و با لبتابم کارهای ام را انجام می دهم. برادرک هم که پاتوق اش جلوی تی وی بود، حالا بیشتر همان جا می نشیند. مادرک هم آن اتاق شده اتاق خواب اش. بابا را که آوردیم خانه می ترسیدم که توی خانه تمام شود و ما تا ابد توی آن خانه و آن اتاق آرام و قرار نگیریم. اما اشتباه می کردم ریمیا. نمی دانستم. نمی دانستم که همان اتاق و همان نقطه می تواند بشود تنها جایی که دل مان آرام خواهد گرفت. بشود آن جایی که سه تایی بنشینیم و چای بخوریم و حس کنیم که بابا هم نشسته کنارمان و شوخی می کند و می خندیم. آن اتاق و جای تخت اش شده "بابا" برای مان انگار. و این خوب است. اگر بابا توی بیمارستان این طور می شد ما تا همیشه توی خانه در به در می ماندیم انگار .. بابا. 


***

مامان را دوست های اش راضی کردند که از امروز برود سر کار. به اش گفتم که صبح می رسانم ات و برای اولین بار گفت: "باشه"! . مامان هیچ وقت توی این سال ها سوار ماشین من نشده بود، کنارم. همیشه می گفت که خجالت می کشد کنار من بنشیند و دوستان اش من را ببینند و بفهمند که دخترش چادر سرش نمی کند و موهای اش پریشان است! دیشب اما گفت: "باشه!". بی هیچ حرفی و من تا خود صبح از این "باشه" نخوابیدم. یک جور لذت. یک جور هیجان. یک جور غم. یک جور حس خاص مادرانه - دخترانه. 

سر ِ کوچه ی دانشگاه که رسیدیم، با این که باید بعدش همان خیابان را مستقیم می رفتم پایین، اما نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و رفتم کمی جلوتر دور زدم و کمی بالاتر ترش و یک طور عجیب ِ دوبله واری کنار یک بن بست ترمز کردم. برگشتم که مامان را ببوسم و خداحافظی کنم که دیدم همه ی صورت اش خیس است؟! بریده بریده گفت: "درست همون جور ِ خنده داری دور زدی و همون جایی نگه داشتی که بابات صبح ها من رو پیاده می کرد". وا رفتم. گلوی ام به ثانیه پر از بغض شد، اما لبخند زدم. بوسیدم اش. دیس خرماهای اش را که دیروز درست کرده بود از صندلی عقب برداشت و منتظر ماند تا بروم. من هم منتظر ماندم که از خیابان رد شود. اشاره کرد که بروم و من هم اشاره کردم که اول تو. خندید و از خیابان رد شد و ثانیه شمار بمب ِ گلوی ام به صفر رسید و هزار تکه شدم ... .


***

 جایی را اشتباه پیچیدم و وارد طرح شدم و تا به خودم بجنبم یکی از پلیس ها دست بلند کرد که بایستم. شیشه را دادم پایین و بی این که بتوانم آرام شوم با گریه گفتم که نمی دانستم صیاد طرح است و می خواستم بروم سمت حکیم. "کارت ماشین؟" .. "همرام نیست"، "گواهینامه؟" .. "بله .." ، "این نود و دو منقضی شده! کارت ملی؟".. "بله". "اینم تا نود و دو بوده ..! یه کارت شناسایی ندارید؟. کارت شناسایی کاری ام را نشان دادم. "یعنی چی که پشت کارتتون نوشته مقامات نظامی و غیر نظامی به شما اجازه ی ورود بدن؟! اصن کی به این سازمان مجوز کار داده این جا؟! .. "به به .. این کارتتون هم منقضی شده یک ماه پیش که!"  

ورودی به اتوبان باریک بود و  داشت ترافیک می شد. سوار ماشین ام شد و گفت "برو جلوتر". «چهار تار» می خواند و قطع اش نکردم. برگه های جریمه اش را گذاشت روی پای اش و گفت: "جریمه ش سنگینه .. مشکلی نیست؟ نه کارت داری .. نه مدرک شناسایی معتبر .. نه طرح .. حتی می تونم بفرستم ات پارکین،. گواهینامه تو بگیرم. حالا چی کار کنم؟..چه قدر تخفیف بدم به نظرت؟". این جمله ی آخرش اشک ام را بند آورد. سگ ام کرد. عینک دودی ام را برداشتم و گفتم: "نظرم؟... نظر من؟؟؟ «تخفیفی شده» تخلف های رانندگی؟!؟". می دانستم منظورش چیست. نمی دانم چرا زنجیر پاره کردم. کمربندم را باز کردم و کیف ام را از صندلی عقب برداشتم و گفتم: "این مملکت همین جوریش زنده به گوره، اگه فک می کنید من به خاطر ده روز پارکینگ و صد تومن جریمه، یه مشت خاک کمک می کنم به زنده گور کردن اش، نه خیر. اون مدارک منقضی م رو بدین و از ماشین من پیاده شین و بفرمایید ببرین اش پارکینگ!". بعد هم جلوی چشم های گرد شده اش دست ام را بردم سمت داشبورد و بسته ی سیگارم را برداشتم و پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین و دست به سینه ایستادم. دو تا از همکارهایش از کمی دورتر آمدند و خودش هم از ماشین پیاده شد و چند دقیقه به پچ پچ گذشت. بعد از چند لحظه آمد سمت ام و مدارک ام را داد و آرام گفت: "بفرمایید خانوم. شما انگار حالتون خوب نیست. از همین ورودی اول یه کوچه است می تونید برید سیدخندان و از اون جا .. حکیم". مدارک را گرفتم و  عینک ام را از بالای سرم برگرداندم روی چشم ام و بی هیچ حرفی نگاه اش کردم و  توی دل ام گفتم: "ممنونم، ممنونم .. ممنونم". داشتم در ماشین را باز می کردم که آمد سمت ام و گفت: "خانم ِ منقضی .. مدارکتون رو به روز کنید؛ وقتی حالتون خوب شد!" .. شوکه شدم.

 «خانوم منقضی» را همیشه بابا به مامان می گفت، بس که مامان حواس اش به تاریخ انقضاها هیچ وقت نبود و همیشه توی یخچال شیر و پنیر "منقضی" پیدا می شد. خندیدم. بغض وار خندیدم. گفتم: "چشم .. بابا" و .. آمدم.


http://www.iransong.com/g.htm?id=63544

اولین سیگار ِ سال را بعد از هفده روز نباید کشید.  نه نباید کشید. 

 

 

 

 

نه 

 

 

 

 

نباید "فقط" کشید. 

باید بوسید و کشید. 

 باید بوووووووووووووووویید و کشید.

برای لبخند ِ‌ اولین روز

 برادرک زنگ زد و گفت سی چهل نفر، گوش تا گوش توی خانه نشسته اند. گفتم داشتم می آمدم آن جا اما حوصله ندارم و امروز شنبه است و هیچ کس توی آفیس نیست و می روم آن جا تا ایمیل های کاری ام را چک کنم و تا مهمان ها هم بروند. در ِساختمان را کلید انداختم و  باز کردم.  در ِطبقه مان را هم. اما جلوی در اتاق ام که رسیدم فهمیدم کلیدش را جا گذاشته ام. احمق من!... نه خیر من با جا سوییچی میانه ای ندارم. کلید های ام جدا جدا و مستقل زنده گی می کنند توی کیف و جیب و هر جایی که دل شان بخواهد!  

من ِ پشت ِ در اتاقِ خودم مانده و صدای ِ سکوتِ ساختمان ِ‌خالی و فلیپ چارتِ توی راهرو که فقط یک برگ اش خالی و سفید مانده بود و جعبه ی تنهای مداد رنگی ِ پسرک ِ Eve روی میز ِ میتینگ و لعنت پشت لعنت به خودم که حالا یعنی کلید اتاق ام تک و تنها کجاست و چه می کند. 

 

چهل دقیقه ی بعدش، مهمان ها رفته بودند و من توی راه ِ‌خانه ی مامان بودم و تنها برگ ِ فلیپ چارت دیگر خالی و سفید نبود و مداد رنگی ها از تنهایی در آمده بودند و تابلوی اعلانات ِ‌جلوی در هم. 

 

شروع فصل بی رحم تنهایی...

http://www.bia2.com/music/29814


پارسال توی دقیقا همین جور سیزدهی، از پیش تو و بقیه برگشتم خانه و این را نوشتم. نوشتم که خدایا مرسی که به من و خانواده ام رحم کردی و سه نفره مان نکردی! نوشتم فکرش را نمی کردیم اما بابایم را خوب کردی و دیگر روی تخت بیمارستان نیست. نوشتم از سرطان اش دیگر خبری نیست...نوشتم درست است که بابا، بابای سابق نیست اما هست!...غذا کم می خورد بابااکم چون معده ای ندارد، اما هست و کنار ما سر سفره می نشیند و حرف می زند و گپ می زند و هست و هست و هست. نوشتم آتش هنوز با باباست و همیشه با باباست و این تنها تنها تنها دلخوشی من است و ...بود. بود آن روز. 

چند هفته ی بعدش هم اینجا برای شاه بلوط نوشتم، که گریه کن فرزانه جان...گریه کن برای پدرت و خاطره های اش را بگو...داد بزن تا آن جا که توان داری...و به مادرت دلداری بده. نوشتم که ما خوشحالیم که بابای ات دیگر درد نمی کشد...

هه. یک سال. فقط یک سال ادامه داشت دلخوشی من و حالا این خودمم که باید با همه ی توان ام داد بزنم و گریه کنم و دلداری ِ مادرم باشم. این بیشتر شبیه یک قصه ی کثیف و نامردی ست تا تکرار این که "دنیا همین است" و "همه رفتنی" هستیم و از این جور حرف هایی که ته اش این است که اگر این را نگوییم چه بگوییم. تو مثل بابای شاه بلوط راحت شدی بابا. از درد...از کلافه گی...از سرنگ...از سرم...از همه ی دردهای دنیا راحت شدی بابا. که من دیگر تحمل یک شب بیشتر درد کشیدن ات را هم نداشتم. ولی ما...ماندیم بابا. جا ماندیم با یک خروار خاطره و هزارتا عکس از تو و لبخندها و آتش های ات که دیگر گرممان نخواهد کرد. جا ماندیم بابا...بدجوری...

این را توی آخرین سفری که رفتیم انداختم. با صد تا عکس دیگر از تو. حالا که نگاه می کنم می بینم از لحظه به لحظه ات عکس دارم توی آن سفر. یک ناخودآگاهی انگار که می گفت ثبت کن ثانیه به ثانیه های بابایی را که سال دیگر نخواهد بود و دیگر سفری با تو نخواهد بود و دیگر ...نخواهد بود.

نیم خندهای ات را دوست داشتم بابا...دوستت دارم بابا...همیشه. بوسیدن ات از روی مانیتور شده کار روز و شب ام. چه تنهام بابا. چه تنهام. هفت سینی که برای ات چیده بودم را امروز جمع کردم. خودم چیده بودم و خودم هم جمع اش کردم. 

زنده گی جدیدت...سفرت...بی دردی ات...سال نوی ات مبارک بابا و سال های بی توی ِ ما تا همیشه، تا آخر دنیا،  نامبارک ...



 



 

چرا رفتی؟

https://www.youtube.com/watch?v=ydlLBigOeMM


این کلمه ها، این آهنگ، این صدا، این سوال ِ التماس وار، این بغض، این استیصال...نمی ذاره کار کنم. نمی ذاره برگردم...نمی ذاره دور شم، نمی ذاره فراموش کنم...نمی ذاره گریه نکنم...نمی ذاره خوب شم.

نه ریمیا.  به آهنگ ربطی نداره. من حالا دارم می فهمم. که بعضی دردها، برگشتنی نیست...بعضی دردها دور شدنی نیست...نه...فراموش کردنی نیست...گریه نکردنی نیست...نع.نع...خوب شدنی نیست.

بابا من خیلی شبیه تو ام. همه می گن. قوی و خود دارم. گریه می کنم، اما نه اون طوری که کسی دل اش برام بسوزه. فقط دلم برات تنگ شده بابا. دیشب ازون شبایی بود که همه جای خونه بودی. بوت همه جا میومد. بوی موهای یک دست سفید و برفیت وقتی می بوسیدمشون و چند ثانیه مکث می کردم و نفس می کشیدمشون. بوی دست هات. اون اتاقی که تو توش هفته ی آخر خوابیدی و اون دو تا نفس عمیق رو کشیدی، هر بار که واردش می شم، با همه ی هیکل اش آوار می شه روی سینه م. روزی ده بار اگر واردش شم...ده بار می مونم زیر آوارش. نه نمی میرم بابا. اما هربارش زخم می شم. هر بار ِ خداش قلب ام تیر می کشه. دیشب توی خونه بودی بابا. همه جاش بودی. بدجوری بودی. نمی ذاشتی به چیزی جز تو فکر کنم. سر ِ شام که برادرک رو صدا زدم، نزدیک بود تو رو هم صدا کنم. حتی دهنم رو باز هم کردم...اما همون طوری خشک شدم و بعد به جای صدا کردن ات، بغض شدم. مامان دیشب می گفت پریروز که نرفتم اون جا، خونه چیزی کم داشته و من گفتم:" من باشم یا نباشم این خونه همیشه چیزی کم خواهد داشت".اونی که کمه من نیستم. تویی بابا. خونه کم آورده تو رو. تراس و گلدون ها تو رو کم آوردن بابا. حوله ی وضوت که هنوز کنار حوله ی معمولی ت آویزونه...لباس هات..اون بلوز سرمه ایه که برات خریده بودم...کیف ات...عینک ات...موبایل ات...جعبه ی پر از میلیون تا آچار و انبردست ات...همه همه همه. کم ات آوردن بابا. کم آوردیم ات بابا. به همین زودی. هنوز چیزی نشده. هنوز نرفته. کم دارم ات بابا. جوری که هیچ وقت هیچی رو این طوری کم نداشتم. تو به قول خودت همیشه یه کاریش می کردی. هر چی می گفتم...هر چی می خواستم. نه نمی گفتی. همیشه حرفت این بود."باشه...یه کاریش می کنم". نرگس که برنگشت...ف که برنگشت...تو نمی شه برگردی؟...بابا نمی شه؟...بابا نمی شه این بار و واسه آخرین بار...یه کاریش بکنی؟...دلم خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده. جات خیلی خیلی...خیلی به توان ِ‌بی نهایت خالیه و من هنوز نمی دونم که چی کار باید بکنم با این همه خیلی و با این همه خالی.

نود و سه یِ ثم (سم!)سنگین

آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و  بیایم سر ِ‌کار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز 307 شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی سیاه است که نمی دانم چای است یا کافی. هرروز موقع قفل کردن ِ‌در اتاق ام به خودم می گفتم:" بذار بابا خوب شه، یه روز میام و  اتاق  رو حسابی تمیز می کنم" و این تنها آرزو و امیدم بود. حالا برگشته ام. نه بابا خوب شد و نه اتاق ام را مرتب کردم و نه دیگر آرزویی دارم حتا. گاهی آدم ها دیگر آرزویی ندارند ریمیا . چرا چون به آن رسیده اند. یا اگر هم نرسند لااقل امیدِ رسیدن به آرزوی شان زنده نگه شان می دارد. اما بعضی وقت ها آرزویی ندارند چون آن قدر بیچاره اند که حتا امید ِ‌رسیدن به آرزوی شان را هم از دست داده اند و این خیلی سخت است. این خیلی unfair است. این خیلی من است.

پنجاه تا ایمیل توی میل باکسم است اما هنوز حتی نگاه شان هم نکرده ام.  

باران ِ درب و داغانی را توی خودم دارم تجربه می کنم. نمی شناسم ام. نه حس و حال کار دارم...نه حس و حال نشستن توی خانه...نه دل و دماغ ِ قدم زدن و نه هیچ چیز. بیشتر ترجیح می دهم بخوابم ساعت ها اما می دانم که خوب نیست و مدام توی جنگ ام با خودم. خسته ام. خوشبختانه همه توی طبقه مان مرخصی اند و سکوت آفیس خوب است اما هیتینگ ِ اتاق کار نمی کند و سردم است و این خوب نیست. روزها حالم بهتر از شب هاست. شب ها موقع خواب چیزی دور گردن ام می پیچد. هزار هزار تا تصویر و صدا از روزهایی که داشتم و دارم و خواهم داشت. دل ام می خواهد بروم برج میلاد و روی یکی از آن کاناپه های کنار پنجره اش ساعت ها بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. این قوی ترین و مهم ترین چیزی ست که می خواهم. دل ام می خواست با آرامش می نشستم توی خودم و با آرامش خوب می شدم اما باید به خیلی چیزها فکر کنم. روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک و برگشتیم ایمیل ِ مصاحبه ی کانادا رسید! آفرین به زمان بندی و زمان سنجی شان. دو سه ماه ِ ناقابل فرصت دارم برای دو سه هزار کار! درست توی همین دو سه ماه بودجه ی سالیانه مان را باید ببندیم و این یعنی یک ماه هرروز میتینگ و هرروز فشار. سفر ِ‌خودم و آقای نویسنده هم بگذارم روی شان و گاف و ه زیادی ای که نوش جان کردم و یک ماه پیش به نیکول گفتم نقش اول ِ نمایش جدید را بدهید به من و گل از گل همه شکفت و دو دستی تقدیم ام کردند و حالا گاف و ه و گُل و گِل ام با هم قاطی شده! سه صفحه هم to do دارم که ددلاین همه اش قبل از سیزدهم فروردین است و نمی دانم...نمی دانم...واقعا نمی دانم چه باید بکنم. برنامه ریزی غیر ممکن است چون دیگر باید بیشتر وقت ام را با مامان و برادرک باشم. چرا؟...چون من قوی ام!...چون من جان سخت ام!..چون من باید پشت شان باشم! چون روی من حساب می کنند!..چون من یک آدمی هستم که خوب می دانم که حالا واقعا نمی دانم چه کنم و دارم زیر ثم (سم!)هی نود و سه له می شوم.