Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

از این که صبح از خواب بیدار شی و ببینی کسی کنارت نیست..حالت تهوع به ات دست می ده...

خودتو بالا میاری و ...

دیگه تنها نیستی

 

 

پ.ن.1.تا به حال به "طلاق" این قدر نزدیک فکر نکرده بودم.

پ.ن.2.وقتی حالت بده و حتی یه دوست نداری که بهش زنگ بزنی یا بری پیش اش و باهاش حرف بزنی...دیگه چه فرقی می کنه که حالت خوبه یا بد؟

پ.ن.3.این روزا رنگ ِ شبم.

پ.ن.4...کاش انگیزه و انرژی خریدنی بود.

جام اختاپوسی

مهم نیست که اسپانیا برنده شد... 

مهم اینه که اختاپوس راست گفت!

 


نرگس ...ببین چی پیدا کردم .برای تو نوشته بودم.اون روزی که با هم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم توی سلف.یادته اون سایه سبز فسفری رو می زدی؟

.هیچ وقت برات خوندم؟...

می گم...این یک سال که نبودی رو  فراموش می کنیم نرگس.برگرد دوباره باش.اخه تنهام.

پر از حرف...

راستی اون سایه ات چی شد؟




***

۲۸ اوریل ۲۰۰۴


با تمام ِ یاس های فلسفی و نیچه وارش،پشت ِ چشمش بعضی روزها سبز می شود!.آن قدر که حارسین ِ حراست ، نگاهش می کنند و ما نگاهشان نمی کنیم! می دانی؟آخر بزرگ شدن ِ ما که به سبز شدن ِ پشت ِ لبمان نیست  .بزرگ شدن ِ مخلوقاتی چون ما ، به سبز شدن ِ پشت ِ چشم است!.( حرف ِ سایه ی پشت چشم نیست ها. حرف حرف ِ جلوی چشم است!).این سبز شدن  پشت ِ چشم های او  همراه با کمی روی آن دنده بودن ِ من   ،  گاهی  آن قدر تداعی ِ دو نقطه دی را می کند که دندان هایمان می ریزد!. آن قدر که قرار را بر کلاس ترجیح می دهیم و دو ساعت ِ تمام ، قربان صدقه ی محتویات ِ مغز های نفرینیمان می رویم.به آن حد که  که آلبر کامو و کالوینو متفکرانه روی صندلی رها می شوند و ما روی میز ، سیب می خوریم آن هم از نوع ِ زمینی!.( گهی کتاب به زین و گهی ما به زین!).می گوید :" بیچاره این سیب ها که سرخ شده اند!".می گویم:"دلت نسوزد!تو هم اگر  زمینی شوی ، مجبوری خودت را سرخ ِ سیلی های بودن نگه داری...دیگر از سیب ِ خدا چه انتظاری داری؟".می خندد...

گاهی ، همه چیز به قول ِ آن دخترک ِ مدیری ، کاملا پروانه ای می شود! پروانه آن هم از نوع ِ (( خرپروانه))!.نمی دانم. شاید حرف های ِ این بعضی روزها ، تلنگراتی برای رها شدن از  پیله هایی باشد که نرگس می گوید دیگر نقش ِ گهواره ی رشد را ندارند!(شک ندارم که خودش هم نفهمید که پیله ی گهواره ی رشد یعنی چه!...از چشم های کال و سبزش معلوم بود!) .بعضی و فقط بعضی روزها ، حتی آدم ها  هم زیاد فکر می کنند، چه برسد به ما که هنوز نصفه آدم هم نشده ایم...دستانم عصبی می شوند اما چون نمی توانند حرف بزنند زبانم می گوید:":" نمی دانم ، نمی دانم".می گوید :" فکر نکنم بیش تر از این گناهی داشته باشی!"...کاملا بی تفاوت( این بشر بی تفاوت بودنش هم تابلو ست) با انگشتش به سرم ضربه می زند که:" آرام نگیر، همین!"...و من آرام نگرفته ام.به همان نشانی که تا الان هنوز خوابم نبرده و نا آرامی وجودم را رنده می کند.

ساخته ی ساختار ِ خویشیم، می دانی؟.این گونه است واقعیت و ما این گونه واقعی هستیم.این را هم می دانی؟.پس تو به من بگو چه نمی دانی؟...نمی دانی؟

مردان زمینی...زنان زیر زمینی!

چی می شه که شما به اصطلاح "شوهران" خیالات برتون می داره که می تونید به ما به اصطلاح " زنان" بگین که کجا بریم یا کجا نریم؟..اگر قرار به "شوهر بازیه"...بگید که ما هم "زن بازی " در بیاریم!

افسوس  که کارهای مهم تری از جدال دارم و الا کاملا باید مشخص شه که اونایی که زیر یه سقف زنده گی می کنن دو تا "انسان " هستند ، یا دو تا " جنس مخالف " هستند ..یا "زن و شوهر" هستند ، یا "هم خونه " هستند...یا دو تا "دوست " هستند...یا "دوست دختر دوست پسر " هستند یا  اصلا هیچ کوفتی نیستن  و فقط "هستن"!


در زنده گی...

در زنده گی وقت هایی هست ...که هوا ی شرکت مثل  ظهرهای عربستان است ، و هیچ کس هم انلاین نیست ، و فیلتر شکن هم کار نمی کند که چیزی بخوانی ، و مدیری هم در کار نیست  و درس خواندن ات هم نمی اید و سرت مثل گوجه ی لهیده درد می کند و  همه چیز کلافه کننده است ... 

و درست در همین وقت ها توی زنده گی است که باید سمور باشی .( یا صبور..حالا هر چی!)

 

__________________________________________ 

 

 قصه های من و شاگردام در طی دو روز گذشته!

 

یک).بری سالن اپیلاسیون و یه هو شاگردت بیاد واسه وکس کردن ات!!چی می شه؟..همون جا همه ی موهات می ریزه و دیگه احتیاجی به وکس کردن نیست."نه.مرسی.ترجیح می دم مو داشته باشم!"  

دو).پاتو بذاری از خونه بیرون و موبایل ات یک ریز زنگ بزنه.فقط یه شاگرد می تونه یک ریز زنگ بزنه و فقط یک معلم می تونه جواب نده.بعد توی هستی چه اتفاقی می افته که نمی دونم چی می شه که همون شاگرد یه هو توی خیابون جلوت سبز که چه عرض کنم..همه رنگی می شه.در جواب این که " بهتون چند بار زنگ زدم!"...می گی" ای وای ..خاک عالم بر سرم..موبایلمو جا گذاشتم!"...و موبایل ات یه هو از توی کیف ات..با صدای "زرررر زررررر" زنگ می زنه.اون هم چه زنگیی..چه موزیکی..به به...روح ات شاد می شه ...مگه قطع می شه؟" 

 

سه) ترم جدید ....اونی که بهش انگلیسی می اموختی...یه هو از در بیاد تو..که به تو فرانسه بیاموزه.حالا دهن تو دقیقا همون قدر بازه که دهن اون موقع کلاس تو! 

 

 

نتیجه ی اخلاقی: وقتی معلم می شی..شاگردا  قارچ وار ، همه جا هستن.

َSaeed....a cause de tu ُ

 

 

آلمان ، آرژانتین ..ابدارخانه ی موسسه.

، سعید و سماجت هایش برای دیدن مسابقه و نهیب های هراز گاه اش که "باران یه چایی بریزبرامون" و لگد های من روی کفش های تازه واکس زده اش..

، خانم کاشفی که عاشق شیطنت های سعید شده  و خودش هم دل توی دل اش نبود که کلاس را کنسل کند و  بازی را ببیند.

امید که روی ارژانتین شرط بسته بود و کارد می زدی به اش..خون که هیچ ..آب هم در نمی امد.

.اون آقای استاد بد لهجه که فرانسه را با لهجه ی همه جایی حرف می زد ...

 من و آن  همه حال خراب ام ،   اما خندیدن و تماشای فوتبال با کسانی که شاید هیچ وقت دیگر فرصت تماشای فوتبال با ان ها را نداشته باشم.

 

_____________________________________________________________

ـ مرسی سعید.همه اش به خاطر تو بود.تو یه دوست خوب  و باهوشی که من میمیرم واسه وقتایی که از پله ها میام بالا و می بینم خیلی جدی روی مخ دختر خوشگلای موسسه ای و بعد ازین که می رن برمی گردی و می گی..خدایی چشما رو داشتی؟..یا قد و داشتی؟..یا ....رو داشتی؟...یا ...رو داشتی؟   :)))

 ـ .مارادونا چهارتا مشت خورد .

ـ.نه این که علاقه ای به فوتبال داشته باشم...یا نداشته باشم.اما تازه گی ها فهمیده ام که نود دقیقه چرخاندن چشم هایم به دنبال توپ ، و نشنیدن صدای گزارشگر  و فکر کردن به همه چیز جز این که کدام تیم به کدام تیم است  را دوست دارم.این که فوتبال دوست داشتن نیست...هست؟


بهترین جای دنیا


      

        

  

این جا بهترین جای دنیاست.

بین تخت و دیوار.

خلوت..خنک و تاریک.


من حاضرم الان همه چیزم رو بدم تا چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم این جا باشم...


یعنی بهترین جای دنیا..


هوا گرم و لشه.کارخونه شات داونه.ادما عبوس ان...


 


بهترین جای دنیا کجاست؟

 دلم می خواهد رنگ پوستم تغییر کند.(خدا بیامرزد مایکل جکسون را.از سیاه و فرفری ، سفید و صاف شد.حکایت حکایت ماست..منتها بر عکس اش.).

دوست دارم مثل ته دیگ سوخته شوم.برایم هم اصلا  مهم نیست که با این موهای فرفری و گنده ...مثل افریقایی ها شوم.

اما..

اما...

هر کاری می کنم و هر جای خودم را  نیشگون می گیرم و  هر جوری با خودم راه می روم و حرف می زنم..نمی توانم با این قضیه  کنار بیایم که باید کنار آن دخترکان زیبا  دراز بکشم و به خودم انواع روغن ، از جمله روغن هویج که به تازگی گل کرده بمالم (.آن هم چه مالیدنی؟..با ان ناخن های ده سانتی متری ِ تیز و براق !!).اصلا نمی توانم با نفس این عمل  روغن کاری و دراز کشیدن کنار ساحل شنی و درباه ی فارسی وان و ارایشگاه رفتن  ، ارتباط تنگاتنگ برقرار کنم!

ایا چون من دوست دارم سوختنی شوم..باید با این قضیه اشتی کنم؟..یعنی گوش و گوشواره؟

ایا نه..این اصلا ربطی ندارد و من می توانم راه های دیگری جز همنشین شدن با دخترکان زیبا روی و زیبا موی و زیبا ناخن ..پیدا کنم؟

ایا چون من با این قضیه مشکل دارم...بیخود می کنم که دلم سوخته شدن می خواهد؟

ایا من می توانم بروم و بدون روغن کاری ان گوشه بنشینم و کتابم را بخوانم؟( تا بلوتوث ام پخش شود؟)

ایا واقعا راهی هست؟؟   

                            

Its 9 o`clock....and my IELTS interview `s at 9:30!!!..i

اگه زبونم لق شه و بیفته از دهنم بیرون چی؟ اگه یه زنبور خرمایی بره توی سوراخ دماغ راستم چی؟...اگه یه هو یه کامیون بیاد توی ساختمون چی؟..اگه یه دفعه یه موجود فضایی بیاد بشینه رو سرم چی؟...اگه یه دفعه حس کنم یه سوسک توی کفشمه چی؟...اگه یه پوست تخمه ی افتابگردون چسبیده باشه به دندون جلوییم و هی هم با اون ریخت بخندم ؟...اگه دل پیچه بگیرم؟..اگه اسانسور ول بشه و بیفته؟...اگه موقع انداختن این پام روی اون پام کفشم از پنجره بیفته بیرون؟..اگه یه دفعه بگن دوربین مخفی بوده؟..اگه دو بگیرم؟..اگه یه دونه ازون کلمه های بیست هجایی تایلندی از زبونم بپره چی؟...اگه یه دفعه مثه مدونا...پاشم و روی میز براشون برقصم چی؟..اگه یه دفعه یکی از مصاحبه کننده ها یه خال گوشتی نوک دماغش باشه و من نتونم ازش چشم بردارم چی؟...اگه امتحانم دیروز بوده باشه؟...اگه جرج کلونی بیاد و کنارم بشینه؟..اگه بهم بلیط لاس وگاس بدن؟...اگه یه دفعه یه سگ بیاد تو و اون جای مصاحبه کننده رو گاز بگیره؟..اگه وقتی از روی صندلی بلند می شم...صندلی بهم چسبیده باشه؟...اگه الان هی ادامه بدم به نوشتن و دیرم شه؟....اگه دلم بستنی بخواد یه هو که گریه کنم؟...اگه یه هو قیامت شه؟...اگه بی هوا بریزن توی اتاق و منو بگیرن؟..اگه بگن خانوم روی سرتون کفتر...؟..اگه یه هو سفیر بیاد و بعد بره؟...اگه...از اسمون خرچنگ بیاد؟ 

اگه همین الان چوک شم و بمیرم؟ اگه الان روسریمو باد ببره؟

Nervous like HELL