Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

shower

به خاطر من ...داره جهنم دور و برش رو تحمل می کنه...و من به جای این که باران رحمت باشم...شدم باران ِ عذاب....


امروز واسه اولین بار حس کردم اگه "نیست" بشم...زنده گیش نه تنها عوض می شه...بلکه بهتر هم می شه...یه کم غصه می خوره و بعدش...زنده گی و زنده گی...

 .

از صبح دارم خودمو بالا میارم...متعجبم که چه قدر زیادم و تموم نمیشم...متعجبم که چه قدر مسموم ام و سم از تنم خارج نمی شه...

ریمیا...گاهی "سربی" می شم...

دوباره احتیاج به دوش گرفتن دارم..

نمی دونم امروز بار چندمیه که  زیر دوش خود کشی می کنم ...


 اول آب داغ...داغ..اون قدر که اشک میاد تو چشمام و پوستم شروع می کنه به نازک شدن..بعد بایه لحظه  چرخوندن  شیر...آب سرد ِ سرد می شه...اون قدر  سرد که نفس ام بند میاد...و ...موقعی که احساس می کنم قلبم داره وایمیسه...دوباره....چرخش ِ شیر و...سوختن ِ پوستم....و دوباره منجمد شدن نفسم....


.

تا حد مرگ خوابم می آد اما کلاس دارم...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


باران ها ایستاده می نویسند


باران ها...ایستاده می خوابند...


باران ها

حتی ایستاده می میرند...

اما کلاس دارند!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باران ها دیر شده...باران ها خواب آلوده گی را به هوشیاری ترجیح می دهند...باران ها...

نمی بارند!..چون ایستاده می میرند...اما کلاس دارند


خواااااب ِ خواب ام....اما کلاس دارم.

دوست داشتم همین الان نقاشی خودمو می کشیدم که توی جیب خودم خوابیدم...اما کلاس دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


به جای واژه ی کلاس در این متن می توان از الفاظ رکیک و زننده  و آب دار...نیز استفاده کرد!


این اس ام اس رو صبح در حالی که سعی کردم با حرکتی شبیه به جان کندن از خواب بیدار شوم به فردی ناشناس دادم!!!...باید رمز شکنی شود.نوشتم:

jkasd fsjhsjdfj klsa dfulsaufliu   opisdios?opsua  dusaiod  uasoiusjj  !!! ksdhn sijhs skljadhjzxduzxhczxkjczx?????ksdlkadopo9  ...adios


  این خود اس ام اس نیست که منو نگران می کنه...بلکه اون علامت های تعجب و سوال و..اون شکلک خنده است که نگرانم می کنه!




 

footsteps

لیلا جلو راه می رود و من پشت سرش..رد پاهای اش روی برف را دنبال می کنم.همه جا آن قدر ساکت و خالی است که یک لحظه حس می کنم انگار آسمان به ازای بخشیدن هر دانه ی برف به زمین...یک انسان را گرفته است.می گویم:" لیلا...فقط ماییم ها...همه رفتن آسمون..."...

_"چی؟؟؟؟"

_" می گم همه رفتن آسمون...." و یک دفعه داد می زنم:" آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی وایسا".سر جای اش خشک می شود و با اضطراب بر می گردد و نگاه ام می کند.به برف های دست نخورده ی جلوی پای اش اشاره می کنم  و می گویم..."یه بازی!"...بعد می پرم وسط برف ها و همان  طور که ثابت ایستاده ام...طوری می چرخم که جای کفش هایم مثل یک گل چند پر روی برف بماند...بعد  می پرم کنار و می گویم:" اگه ببینی یه جای پا این طوری روی برفه...چی فکر می کنی؟؟"...

_"ممممممم...یه آدمی که داشته گیج می زده و دور خودش می چرخیده..".جفت پا می پرم روی یک قسمت دست نخورده ی دیگر و همان طور جفت پا می پرم کنار...:" این یکی چی؟"..." ممم...یکی که همین جوری سیخ وایساده بوده "..." نه...نه...این یعنی که یکی این جا وایساده بوده ..و بعد به آسمون نگاه می کنه و بعد می ره طرف آسمون...کی-پکس رو دیدی؟"..."نه".کمی آن طرف تر با نوک پا روی برف ها راه می روم..و میپرسم:" این چی؟"...با شگفتی همیشگی  نگاه ام می کند.می گویم"این یعنی که یه نفر یواشکی اومده تا توی برفا قدم بزنه..."...می زند زیر خنده.به ساعتم نگاه می کنم...هنوز هم برای رفتن به کافی شاپ و دیدن یار های دبستانی وقت دارم...اما دلم  به دانه های برف ، محکم تر از نگاهم به ساعت   چسبیده ...روی همه ی برف ها مُهر ِ بودن می زنیم و..تا مطمئن  شویم هیچ قسمتی از پارک بدون گذر نمانده...

 


 

...

...هنوز لذت یک روز جذب پوستم نشده...  باید برگردیم...

از پارک که بیرون می آییم...برف قطع می شود...آدم ها به زمین بر می گردند...و ما هم !


_______________________________________________________________


پ.ن.1.شاید همه چیز رو ول کنم و یه رقاص شم!

پ.ن.2.فکر می کنی دنیا منو یادش بمونه؟

پ.ن.3.اولین قدم زدن من با لیلا .....




distraught


کسی چه می داند؟..شاید من هم روزی برنده شوم.مثلابرنده ی جایزه ی سنگین ترین قلب دنیا...یا برنده ی جایزه ی  سنگین ترین بغض.شاید اغراق باشد اما اگر این طور نشود...مطمئنم که جزوده نفر اول می شوم.نمی دانم چرا بعضی وقت ها حس می کنم فکر های زاویه دار ِ من که مثل تکه های شیشه توی سرم فرو می روند...از نگاه خیلی ها تکه های پلاستیک و پنبه به نظر می آیند..گاهی شک می کنم که نکند این ها واقعا چیزی نیستند و من آن ها را زیادی تیز و برنده کرده ام...اما وقتی گاهی وقتا که سر ِ کلاس به فکر فرو می روم و بعد می بینم که روی کتابم یک قطره خون ریخته...مطمئن می شوم که محتویات سرم چیزی فجیع تر از چند  تکه پلاستیک و پنبه است...

راست اش این است که خیلی دلم می خواهد از همه چز لذت ببرم و حتی ثانیه هایم را تکه تکه کنم و آن ها  را مثل شکلات تلخ...توی دهانم بگذارم و لذت ببرم..اما چیزی که این روزها قطره قطره نفس ام را می گیرد...این جسم ِ لعنتی است.کم کم حس می کنم دارد جا می ماند...مثل ِ ته مانده ی جوهر خودکار بیک شدم.مرض ِ ((بنویس  ننویس)) گرفته ام.نه تمام می شوم که خیالم راحت شود و نه درست و حسابی می نویسم که دل ام خوش شود.یه برزخ ِ جسمی...

دلشوره دارم ...از همان دلشوره هایی که دل ام را صد بار مثل پنیر پیتزا رنده می کند و دوباره توی فر به هم می چسباند.همیشه دلم برای خمیر پیتزا می سوخت...خراش های روی بدن اش و دوباره گرم کردن اش برای التهاب زخم هایش.ریمیا لازم نیست به من بگی که این تعبیر در حد فیلم سنتوری ...مشمئز کننده بود.خودم می دونم.اما اگه قرار باشد بین پنیر پیتزا و فیلم سنتوری یکی را انتخاب کنم...کاغذ پنیر پیتزا را ترجیح می دم!...

جمله ی اول کتاب فریدا...توی ذهن ام  بالا و پایین می پرد...


I paint my own reality. The only thing I know is that I paint because I need to, and I paint whatever passes through my head without any other consideration

....


و ...من ..

بهترم حال