Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سیاه

 
این داستان دخترکی ست که یازده انگشت داشت.و نه تنها یازده انگشت ، که یازده ناخن.و تازه فکرش را بکن که همه ی آن ها هم همراهش نبودند.یکی از انگشت های اش ، پیش یک مرد بود.یک مرد که یازده انگشت داشت..و نه تنها یازده انگشت...که یازده ناخن

__________________________________________________________
پ.ن.1.این قصّک رو یه نفر توی ِ یه برگ از یه دفترچه یادداشت ِ آبی یا نارنجی یا زرد ....شایدم سبز رنگ به زور جا داده بود!
  پ.ن.2.واقعا به چی فکر می کرده؟!
پ.ن.3. این نقاشیه هم ضمیمه اش بود! نمیدونم کار ِ نقاش این قدر خوب بوده در آفرینش این خط خطی ها ، یا کار ِ اپلیکیشن اش؟؟
پ.ن.4.هوا هفتاد درجه هست دیگه؟؟!

آینده ام کن

چند وقته توی این فکرم که پسورد ایمیل و مسنجر و بلاگ و فیس بوکم رو روی یه برگه بنویسم و بذارم توی یه پاکت و بذارم یه جایی که نه زیاد دم ِ دست باشه و نه خارج از دسترس.این طوری اگه اتفاقی برام بیفته ، کسی بی خبر نمی مونه!.نه این که من آدم مهمی باشم.نه.اما دوستایی دارم که همیشه هم مجازی بودند و هم خیلی مهم.دوستایی رو دارم که اندازه ی دنیا دوسشون دارم اما فقط توی فیسبوک ان.درست اندازه ی دنیای واقعیم ، دنیای مجازیمو بزرگ کردم .اون قدر بزگ که گاهی فکر می کنم جمعیتشون از دنیای این طرفم بیشتره.بعد فکر می کنم اگه پسورد این وبلاگم گم نشه ، شاید بعدا دخترم بتونه بیاد و توش بنویسه!..بعد می بینیم..خب من که بچه ندارم.پس کی بیاد و توش بنویسه؟ نه.به خاطر یه وبلاگ که آدم نباید حماقت کنه و بچه دار شه.نه.نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم می گه که پسوردم به جای این که دست تو بیفته ، می افته دست برادرم .بعد از فکر این که چی بهش خواهد گذشت...اشک میاد توی چشمام و هی دعا می کنم که "نمیرم!".نه چون از مرگ می ترسم ها...نه.چون فکر کردن به تو و برادرم توی اون شرایط ریز ریزم می کنه...

بعد دوباره ذهنم شروع می کنه به کار کردن که خب وقتی دوستام ببینن مثلا یه ماهه از من خبری نیست...احمق که نیستند...میفهمند یه چیزی شده .دیگه لازم به عذاب دادن ِ تو و برادرم و اومدن توی پیج های من نیست.شایدم همون بهتر باشه که پسورد برای همیشه شخصی بمونه .


به این ها که فکر می کنم ، سریع  "http://www.futureme.org/" رو باز می کنم و شروع می کنم نامه نوشتن به همه ی اونایی که برام مهم اند  و میفرستم به ده سال ِ بعدشون ...یا شایدم بیست سال بعدشون و بعد یه نفس راحت می کشم و می گم:" امروز که زنده ام!".

کوووووووووول

نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش....نزن تو گوش اش....نزن تو گوش اش ....نزن تو گوش اش ...نه....نزن تو گوش اش....نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش...کووول باش...کوووول باش...نزن تو گوش اش...نزن تو گوش اش....به جاش برو توی وبلاگ ات بنویس تا نزنی تو گوش اش...نه...نزن تو گوش اش...به جاش هرچند بار می خوای بنویس"نزن تو گوش اش"...نه بابا...نزن تو گوش اش...

بزنی تو گوش اش بزرگ می شه...نزن تو گوش اش!


پ.ن.1.نزدم تو گوش اش.حالا خوبم.

پ.ن.2.کی بشه بزنم تو گوش اش!!!

face ooooooofff

یادته ریمیا که همیشه می گفتم کسایی که ذاتشون خرابه  از چهره شون معلومه ؟..یادته می گفتم کارای زشت آدم  انگار برمی گرده و مهر می زنه تو صورت ِ آدم؟


امروز حس می کنم از بس نسبت به خانم الف بدجنسی می کنم ، قیافه ام داره عوض می شه.صدای قرچ قروچ ِ تغییر ِ قیافه مو هم شنیدم!

یکی پیدا شه بگه "باران...این دختر بی اعصاب ، خاله زنک  ، بدجنس  روانی عصبیه... تویی؟؟!!!"

بعد من  قشنگ خجالت بکشم و خاکسترشو هم از پنجره ماشین بریزم بیرون و بعد هم قابش کنم!


پ.ن.1.این جمله آخریه آخر ِ "کشیدنه!"

22

امروز همون روزی بود که یه چیزی رو دزدیدن و هنوووووووووووووووووووووووووز دارن باهاش پز می دن و ما هم هنووووووووووووووووووووووووووووز دست رو دست گذاشتیم ببینیم چهارصد و هشتادمین بیانیه از کدوم چاهی در میاد  و  ادعای پرشین بودنمون  داره دنیا رو سوراخ می کنه و پیج ِ  "من عرب نیستم " ِ فیسبوکمون توی دنیای مجازی   دو هزار تا لایک می خوره  و توی دنیای واقعیمون با دیدن ِ خوشحالی ِ عرب ها توی تلویزیون آه می کشیم و می گیم :" اه...کاش عرب بودیم!!"

گلن گری...گلن راس

  گلن گری ...گلن راس را دیدم.   جدا از این که فضای شیکاگویی اش  را دوست داشتم ، و مدام یاد ِ بازی ال پاچینو توی فیلم ِ گلن گری می افتادم و جدا ازین که این نمایشنامه عاری بود از هر شعار و حرف ِ مفت  و همین دلنشین اش می کرد، و جدا ازین که دیالوگ های دلچسبی داشت ، بله..جدا از همه ی  این ها ،   آقای پارسا پیروز فر بسیااااااااااااااااااااااااااار خوش تیپ بودند و این همه چیز ِ یک بعد از ظهر پنج شنبه را هنری تر می کرد!بعله.

GOLD FIGHTER FISH

گرچه که   ماهی ِ کوچک ِ ما " فایتر " بود  و گرچه که من ترسیدم ایمرجنسی ِ گولد فیش رو روش پیاده کنم و گرچه که  لینک  ِ نهصد و یازده ، بسی مفید و جالب بود اما نشد که ازش استفاده شه...


اما "فایتر" فایتید و  فردا صبح اش که منتظر ِ "نبودن" اش بودم..."بود" و به این ترتیب از یک "فایتر ِ" معمولی ارتقا پیدا کرد به یه فایتر طلایی!



پ.ن.1.ممنونم آقای مخلص.

 


fight

ماهی ، هیچ حالش خوب نیست ریمیا.بی حاله.باله هاشو تکون نمی ده.چشماش نیمه بازه.غذا که براش می ریزم نمی پره از آب بیرون.هیچ تلاشی برای شنا کردن نمی کنه.خودشو رها می کنه توی لیوان.انگار چرت می زنه.دیگه وقتی صدای کاغذ شکلات منو میشنوه ، مثل وحشی ها اینور و اون ور نمی ره.سخت نفس می کشه.آبشش هاش کمی تیره شده.نکنه جلوی چشمام بمیره ریمیا به سرم زده ببرم اش رهاش کنم توی دریاچه ی پارک ساعی ، که اگه قراره اتفاقی بیفته ، من نبینم.اما آخرش که چی؟..چه اون جا بمیره...چه زنده بمونه...قضیه دلتنگیه منه.هربار یه تلاش کوچیک می کنه تا بیاد روی آب ، اندازه ی دنیا امیدوار می شم و می گم :آره آره بیا بالا.اما بعد چشماشو می بنده و انگار سقوط می کنه کف ِ آب.اون موقع است که انگار دنیا روی سرم خراب می شه و فکر می کنم الانه که تموم کنه و بیاد روی آب.دلم می خواد ببرم اش دکتر ، دوست دارم هر دارویی که پیدا می شه براش بگیرم تا بمونه...اما همه چیز می گه که آخرشه."الی" می گه باران اون اصلا هیچ درکی نداره از مردن یا زنده بودن ، یکی دیگه می خری .اما من می بینم که میخواد زنده بمونه.و الا این همه تلاش برای باز نگه داشتن چشماش...این همه تلاش برای نفس کشیدن.مگه می شه نفهمه زنده گی کردن یعنی چی؟..داره تلاش می کنه.میبینم.زنده گی رو دوست داره ریمیا.داره می جنگه ریمیا. کاش می شد از آب بیارمش بیرون و بین دستام نگهش دارم و ببوسم اش .کاش می شد بگیرم اش روی قلبم تا آروم بگیره. کاش نمیره و نبره اون همه خاطره و قصه رو.کاش بمونه و باز صبح ها که میام سر ِ کار و کیفمو میذارم روی میز ، بالا پایین بپره.

 

کاش بمونه...

 .



boucle-la

صدای کولر ،صدای  زنگ ِ موبایل ِ آبدارچی ،صدای  عطسه ی اقای پ ، صدای  لیوان آقای ف روی میز ، صدای  پرینتر ، صدای آدامس خوردن ِ خانم میم ، صدای پچ پچ از اتاق کناری ، صدای قدم های مستر دی ،  آلارم ِ  نوتیفیکیشن های پی در پی ،  وز وز ِ خانم الف ، آلارم های اوت لوک ...

دلم می خواد دستامو بکوبونم روی میز و بلند شم و چشمامو ببندم و  فریاد بزنم:" خفه شییییییییییییییید همه تووووووووووووون!".و بعدش   چشمامو باز کنم و ببینم همه مثل مجسمه های سنگی شدن  و اونوقت مثل وقت هایی که سر ِ کلاس یکی از بچه ها سر ِ درد و دلش باز می شه  ، چهارزانو بشینم روی میز و زار زار گریه کنم و وقتی تموم شدم  کیفمو بندازم کولم و برم سمت ِ در و وقتی پامو از شرکت می ذارم بیرون یه بشکن بزنم و پشت ِ سرم  دوباره  صدای کولر ،صدای  زنگ ِ موبایل ِ آبدارچی ،صدای  عطسه ی اقای پ ، صدای  لیوان آقای ف روی میز ، صدای  پرینتر ، صدای آدامس خوردن ِ خانم میم ، صدای پچ پچ از اتاق کناری ، صدای قدم های مستر دی ،  آلارم ِ  نوتیفیکیشن های پی در پی ،  وز وز ِ خانم الف ، آلارم های اوت لوک ...

فاااااز

..آره آره 
اجازه دادی و راضی بودی بات بازی کنن دوباره دوباره
روزی می رسه می رسی به حرفام اشکال نداره نداره
بذار ستاره رو سرم بباره پس چرا خوابه بذار بخوابه

نه نذار بخوابه نه نداره چاره


دوباره  

هزارباره...

salière

من رسما از این کار بدم می آید. این کار پلاستیکی ترین کار ِ دنیاست.هنوز پر نکرده ، خالی می شود و دوباره باید پرش کنی..


 اصلا از همه ی مراحل ِ این کار بدم می آید .از شستن و صبر کردن برای خشک شدن اش ...

از اطمینان حاصل کردن که یک نیم قطره هم توی آن نمانده...

از نگه داشتن سوارخ های اش با کف ِ دست و نمک را از ته ِ آن  سرازیر کردن...

از سوختن ِ انگشت هایم موقع این کار که نمی توانم بگیرمشان زیر آب تا مبادا یک قطره آب وارد نمکدان شود ..

از فشار دادن ِ ته پوش ِ پلاستیکی با انگشت هایی که باید خشک باشند اما  می سوزند ...

کل این قضایا یک دقیقه طول می کشد اما من از همان یک دقیقه به اندازه ی شصت دقیقه   متنفرم.

آن قدر که موقع ِ نمک پاشیدن روی غذا ، یاد همه ی این مراحل که می افتم انگشتم می سوزد و ترجیح می دهم که بی نمک غذا بخورم.سالم تر هم هست !

 


_____________________________________________________________

پ.ن.1. نمکدان یک بار مصرف هنوز درست نشده؟..معطل چی هستند؟


پ.ن.2.یادمه یه بار که اومدم خونه گفتی یه کار عاشقانه کردم!..گفتم:" پاستیل خریدی؟ یه ریموت  ِ تلویزیون برام خریدی؟..."...گفتی:"نه .نمکدون ها رو پر کردم!".و من پریدم بغل ات.همون یه بار!..فقط همون یه بار...

پ.ن.3. دیگه کارای عاشقانه نمی کنی.

یه


جناب آقای "ی"

  

قصد دارید به خاطر ِ ،خاطر ِ عزیز ِ همسر ِ دوستتون ، که نه به خاطر ِ قابلیت ها و استعداداشون ، که به خاطر ِ    سیاه بازی ها و قرمز بازی ها و سبز بازی ها و خلاصه چند رنگ بازی های شما استخدام شدن ،  هر حرفی رو  به ما بزنید؟..خب البته  مدیرید دیگر!.شک ندارم قند توی دلتان آب می شود وقتی همسر ِ دوستتان با صدای ِ سوپرسونیک ، فریاد میزند که "آقای مهندس!" .مطمئنم از موش بودن اش و کسب ِ اجازه برای هر کاری از شما ، صد و چهل درصد ارضا می شوید.چنان که تا حالا نشده اید! اصلا هم مهم نیست که  در یک شرکت خارجی با سرمایه ی میلیار دلاری کار کنند اما زبانشان  در حد این باشد  که بگویند " twobody"!!!!!!!!!! یا به جای "separate"...مدام توی جلسه ی هیات مدیره  بگویند  " spirit"...!!!...یا حتی یک ردیف بلد نباشند به اکسل کم و زیاد کنند!! هنوز دو ماه هم نشده که به خاطر اثبات ِ کفایتشون "هد " شدن!!.مهندسید دیگر...کارتان خراب کردن و ساختن است.خراب کردن ِ ما ، برای ساختن ِ ایشون.


حالا هی چپ و راست گیر بدهید و متلک بیندازید و صدای نخراشیده تون رو بلند کنید و شخصیت ِ نداشته تون رو عریان کنید ، و از کار ِ ما ایراد بگیرید و فراموش کنید همه ی اون حس های خوبی که بینمون توی این دوسال بود...


قراره ازین به بعد جهنم بسازید؟

 خب  بسازید...طبقه ی اول با شما.طبقه ی دومش هم با من!

 





ریگاردز!!

باران