Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

خودم را از تخت می کَنم. یک ربع دیگر کلاسم شروع می شود و هم باید دوش بگیرم و هم باید آماده شوم و هم باید به مترو برسم. همه ی شب را کابوس های رنگارنگ با من بودند و تنهای ام نگذاشتند!. تصمیم ام را گرفته ام. این "ناخواسته" را نمی خواهم. به هزار و یک دلیل که همه شان را از دیشب روی کاغذ نوشته ام. می خواهم دوش را بی خیال شوم اما دیدن ِ صورت ِ درب و داغانم توی آیینه نظرم را عوض می کند. لباس ها ی ام را در می آورم . دزدکی توی آیینه نگاهی به شکم ام می اندازم اما سریع نگاه ام را می دزدم. آب سرد را باز می کنم و به صدای نفس ام که دارد زیرش بند می اید گوش می کنم.

دیر می رسم و تنها جایی که خالی است کنار همکلاسی سوری است. آرام سلام می کنم و می نشینم. با نگاه متعجب اش می پرسد که خوبم؟...می گویم خوبم. مثل همه ی اول صبح های کلاس، اول کرم L'OCCITANE ،بادامی ام را در می آورم و اندازه ی یک نقطه روی دست های ام می گذارم و شروع می کنم به پخش کردن شان. دست های ام خشک نیستند. هیچ وقت نبوده اند. این کرم اما بوی بهشت می دهد. یکی از همکارهای لبنانی ام برای ام سوغاتی آورد یک روز و من مثل ِ "اکسیر حیات" همه جا با خودم حمل اش می کنم. هر جا که حس می کنم حال ام خراب است یک نقطه از آن را روی دست ام می گذارم و تا شب دست ام را مدام بو می کنم. همکلاسی سوریه ای ام چشمان اش را می بندد و با یک نفس عمیق بو می کشد. دست اش را می گذارد روی قلب اش و می گوید چه قدر این عطر را دوست دارد. کرم را می گذارم جلوی اش و با لبخند می گویم "بزن به دست های ات" و بعد به دل اش اشاره می کنم که "حتما بیبی دوست دارد این بو را". ماسیده می شود. کرم را می گیرد و می گوید "دیگر بیبی ای در کار نیست". به دل اش نگاه می کنم و بعد زل می زنم توی چشم های اش که ...یعنی چی؟...می گوید که هفته ی پیش سقط شد و برای همین دو سه روزی غیبت داشت. می فهمم که نمی خواهد حرف اش را بزند اما من انگار مشاعرم را از دست داده ام. می گویم چند وقت اش بود؟...هفده هفته. موبایل اش را در می اورد و از روی یک اپلیکیشن بارداری عکس ِ یک جنین هفده هفته ای را نشان ام می دهد. دنیا روی سرم آوار می شود. گوشی را از دست اش می گیرم و با دو انگشت زوم می کنم روی انگشت های عکس...بعد با سر انگشت سرش را ناز می کنم...آرام دست می کشم روی لب های اش...روی ستون فقرات اش که  خمیده شده...انگار خواب است...کف پاهای اش را قلقلک می دهم...آرام دست می کشم روی چشم های اش که بسته است و می گویم باز کن چشم های ات را...یک قطره که از چشم های ام می افتد خودم را جمع و جور می کنم. دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید که مهم نیست و دوباره تلاش می کند و مشکل بزرگی وجود داشته و ...دیگر نمی شنوم اش. چشم ام می افتد به گوشی خودم که مامان پشت سر هم دارد مسیج می دهد که..."دخترک ِ دایی اک به دنیا آمد...حالشان خوب است...دایی اک خوشحال است...زن دایی اک هم...همه خوشحالیم...جای تو خالی ست...همه می گویند که جای تو خالی ست...". تمام می شوم انگار. اجازه می گیرم و می روم از کلاس بیرون. تا ته ِ راهرو می دوم و در ِ اضطراری را باز می کنم و همان جا می نشینم روی پله های اضطراری. سکوت ِ مطلق است آن بالا. باد سرد انگار بی وقفه سیلی ام می زند. دست می برم توی جیب ام که سیگارم را در بیاورم و دست ام همان جا توی جیب ام خشک می شود. خودم هم میان پله های آسمان و زمین...

شب های ام ولوله گرفته است چند وقت است. یا از تنگی نفس بیدار می شوم، یا فکرهای مالیخولیایی می آیند سراغم، یا تهوع دارم، یا خواب می بینم که گربه های ام را دزدیده اند و یا هزار جور فکر ِ آشوب وار دیگر. کابوس امشبم که بیدارم کرد و نشاند مرا پشت لبتاب این بود که می دیدم هزاران نفر هستیم که داریم از خیابان رد می شویم . آن طرف خیابان دو تا دختربچه ی موفرفری دوقلو، گوشه ی یک دیوار کز کرده بودند و من حس می کردم که از میان آن هزاران نفر فقط دارند به من نگاه می کنند. مدام دور و برم را نگاه می کردم که مطمئن شوم به من نگاه می کنند یا نه. آن قدر زل زده بودند و زل زده بودم که نزدیک بود بروم زیر ماشین. مدام یاد ِ حرف خانم الف هستم که گفت از روزی که رفته اید دو تا کبوتر پشت پنجره تان لانه ساخته اند و تخم گذاشته اند. این حرف مرا بدجوری می ترساند. دیروز موقع غذا پختن دلم برای آن شیشه ی کوچک زعفرانی که مامان بهم داده بود و می گفت که شیشه اش مال جهیزیه ی خودش بوده تنگ شد. همانی که هنوز همان جا توی کابینت کنار گاز جا خوش کرده است. یک روزهایی یاد خنزر پنزرهایی که داشته ام و هنوز توی خانه مان در سکوت سر جای شان هستند می افتم و بغض می کنم. نمی دانیم قرار است با خانه مان چه کنیم.   نمی دانیم کی می توانیم برگردیم و سر و سامانی بدهیم به وسایل مان.  آن قدر این جا هرروز قصه و داستان و حدیث هست که وقت سرخاراندن نداریم. روابط دو نفره مان هم بماند که انگار شده ایم دو تا آدمی که اولین بار است دارند با هم زیر یک سقف زنده گی می کنند. عوض شده ایم و حتا عوضی اگر از من بپرسی. سنگین ترین چیز اما اگر از من بپرسی این روزها چیست می گویم آن جعبه ی صورتی که چند روز است مدام توی کیف ام این ور و آن ور می کشم اش و جرات باز کردن اش را ندارم . نه می دانم چرا و نه می دانم کی!...جناب ِ "احتمال ِ صفر" هم احتمالن قاطی ِ آدم ها شده و جزو "احتمالات" به حساب می آید تازه گی ها؟

آشوبم و ترس سلول سلول ام را توی مشت اش گرفته. ;کاش نباشد و نشود...


جاذبه ای به نام "لو"

یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود که به من زنگ زدند  و گفتند یک نفر جای خالی وجود دارد و می توانم اضافه شوم به کلاس. یعنی من مرده ی این حساب و کتاب این جایی ها هستم. آن سال ها که معلم بودم ، بعضی ترم ها آن قدر کلاس مان کوچک بود و شاگردها زیاد که کم مانده بود شاگردها بیایند و روی سر من بنشینند. تازه باز هم تا وسط های ترم مدیر محترم موسسه گرین لایت می داد برای ثبت نام و با خنده می گفت:"باران جان جاشون بده!". یکی نبود بگوید آخر زن حسابی، توی کیف ام جاشان بدهم یا توی کشوی ِ میزم؟

اولین روز ِ من در واقع هفته ی دوم ِ بچه های کلاس بود و همان روز هم بابت کاغذ بازی های دانشگاه کمی دیر رسیدم. bonjour  و یک نگاه گذرا به همه ی شاگردها و خب تشخیص هویت دو عدد ایرانی در چشم به هم زدنی!. عجیب است که ما از بیست فرسخی هم، هم مملکتی های مان را تشخیص می دهیم نه؟...هیچ ربطی هم به سر و وضع و مدل خط چشم و هایلات و مش ِ مو ندارد. یک جور حس عجیب که مثلا توی مترو بین آن همه جمعیت، با خودت شرط می بندی که آنی که آن ته ِ گوشه ی واگن ایستاده و کله اش توی موبایل اش  است مثلا،  ایرانی است!. نمی دانم مردمان ِ کشورهای دیگر هم همین حس را دارند و این قدر سریع تشخیص می دهند هم را یا نه، ولی تا به حال اشتباه نکرده ام و این عجیب است. 

استاد راهنمایی ام کرد که بروم و کنار ِ موسیو"شین" بنشینم!...در همان چشم به هم زدنی که من دو عدد ایرانی جان را تشخیص دادم، البته آقای موسیو شین را هم از نظر گذراندم!...اصلا عزیزم بعضی پسرها از نظر گذراندن نمی خواهند که!...ساعت رولکس میلیون میلیونی و صورت ِ استخوانی ِ مدل وار و سر و وضع فشن طوری و چهار شانه و بازوهای کمی ورآمده و عضلانی و پوست ِ برنزه شده ی براق و ته ریش ایتالیایی طور آخر از نظر گذراندن نمی خواهد که!...من ِ از خدا بی خبر ِ  تازه وارد را نشاند کنار ِ "موسیو شین" و باور کنید که آه ِ برآمده از نهاد ِ همه ی دخترها و زن های کلاس را شنیدم و البته نفرین شان را!...که دخترک ِ تازه از در آمده نشست کنار ِ "جورج کلونی ترین "پسر کلاس!...دو سه روزی طول کشید تا فهمیدم کی به کی است و کی مال کدام کشور است و البته این که "اوشان" مال کجا هستند و از کجا هستند و این همه کمالات اصلا مگر می شود یک جا؟!...هر بار که قرار می شد دو به دو یا در گروه های چند نفره بحثی کنیم، همه از زنده گی  و کار  و بار همدیگر می پرسیدند و خب طبیعی هم بود. کم کم فهمیدم که اوشان از لبنان، عاشق  و دلشیفته ی معشوق  ِکانادایی ِ کنونی شان در مونترال می شوند و به ساده گی تشریف می آورند این جا و با عشق ِ جاودانه شان ازدواج می کنند و حال هم خوش و سرخوش در یک خانه ی لوکس با دو تا سگ ِ مشابه ِ خرس و شیر زنده گی می کنند!. ماشین شان هم که جلوی دانشگاه پارک می کنند یک بی ام دابلیوی ِ ناقابل است که یک بار از دهان شان پرید که معشوق شان برای تولدشان خریده است! ایشان ناخواسته سلبریتی ِ کلاس ما شده اند و من هرروز شاهد ذوب شدن ِ دختران و زنانی هستم که ایشان باهاشان معاشرت می کنند( من جمله بنده ی حقیر).  چند روزی ست که چند نفری یک اکیپ  بلک شیپ ساخته ایم  و تا وقت گیر می آوریم می رویم یک گوشه ای و انگلیسی بلغور می کنیم و انگار خالی می شویم و بعد دوباره برمی گردیم به جو ِ فرانسه زبان! من، دخترک مکزیکی ، دخترک روس، پسرک ِ ایرانی و موسیو شین البته!...ایشان بی اندازه جنتلمن هستند و بیش از یک ربع نمی شود باهاشان معاشرت کرد چون احتمال دارد آتش بگیرد جان ِ آدم!...امروز از روی کنجکاوی (صرفن فضولی خالص) پرسیدم که عکس "لو" جان ،"لو" خانوم،  معشوقه اش را دارد یا نه. بعدش به خودم لعنت فرستادم که حالا که چه مثلا؟...می خواهی بدانی ایشان این پوست مخملی و براق شان را روی تن ِ کدام زشت و بد ترکیبی می کشند مثلا؟!! یا این نگاه ِ جذاب شان مثلا کی را توی خودش غرق می کند؟...ایشان لبخندی ِ خانمان برانداز تحویل م دادند و گفتند که می توانم توی فیس بوک عکس های شان را ببینم چون موبایل اپل ِ SE شان شارژ ندارد. کلاس بلافاصله شروع شد و فرصت فضولی ازمان گرفته شد و بعدش هم  هزار تا چیز دیگر پیش آمد که فراموش کردم پروژه ی دیدن ِ "عروس خانوم ِ کانادایی" ِ خوشبخت را . تا همین چند دقیقه ی پیش که ناگهان! امروز را به خاطر آوردم و فیس بوک و ...اسم ایشان و ....آه از نهاد دان ام بلند شد!...من تا اطلاع ثانوی هیچ حرفی برای گفتن ندارم. آخر مگر می شود؟!...چرا این طور می شود یعنی؟...ز چه روی واقعن؟...در شگفتم! 

_________________________________

پ.ن.1. "لو"جان..."لو" خانوم....در واقع موسیو "لو" می باشد!

پ.ن.2. فانتزی های ام به گاف و ه کشیده شد و بعد هم به گاف و الف رفت! 

پ.ن.3. ولله کفر ِ نعمت است!