Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

چند روز بیشتر اگر مانده بودی...سال ما هم تحویل می شد:(

تو نرفتی نه تو هنوزم این جایی...

شش صبح است که می رسیم بهشت زهرا. باد سرد روح آدم را جدا می کند. بابا را یک جایی خاک کرده اند که انگار ته دنیاست. نه درختی...نه زمین ِ همواری...نه خیابانی...هیچ. هیچ. از ماشین پیاده می شویم. چند نفر بیشتر نیستیم. همه خسته تر از آنی بودند که بتوانند پنج صبح بیدار شوند. به مادرک هم نگفتیم که می رویم بهشت زهرا. در اتاق اش را بستیم و زدیم بیرون. من، برادرک، نازی که رفتن ِ بابا تیر خلاص زنده گی اش بود. بس که بابا همیشه حواس اش به نازی و غصه های اش بود. آقای نویسنده، دایی اک و دو تا پسر خاله ها که یارهای بابا توی کوه رفتن های هر جمعه بودند. باد ِ سرد..باد ِ وحشی...نازی از یک طرف بغل ام کرده و برادرک از یک طرف دیگر. ایستاده ایم روبروی گل های پر پر شده ی روی  خاک. می لرزم. برادرک اصرار می کند که بروم توی ماشین اما نمی توانم. حرف دارم با بابا. دنبال کلمه می گردم . نمی دانم چه قدر می گذرد اما یک دفعه پشت مان گرم می شود. همه با هم بر می گردیم. یکی از کارگرهای آن اطراف، که نمی دانم دقیقا آن موقع صبح چه می کرد توی آن ناکجا آباد، یک مشت الوار را آتش زده و نگاه مان می کند. متوجه آمدن اش نشده بودیم. هیچ کدام مان. چه طور آمده بود و ما نفهمیده بودیم؟..چه طور آن همه چوب را آتش زده بود و ما متوجه حضورش نشده بودیم؟...به هم نگاه می کنیم. درست پشت سر ماست. پایین پای ِ بابا. بابایی که هر کجای دنیا که با او می رفتیم باید آتشی روشن می کرد. پسرخاله ها و دایی اک، صبح های زود ِ روز تعطیل شان فقط و فقط به این امید بیدار می شدند و با بابا می رفتند کوه که بابا آتشی روشن کند و چای زغالی بخورند. هر جای روی زمین که پیکنیک می رفتیم بابا اولین و تنها کسی بود که می افتاد دنبال هیزم و بعد آتش. اصلا بیرون رفتن ِ ما با بابا همیشه به ذوق  یک چیز بود. که "بابا آتش روشن کند"...

حالا...این جا...توی ناکجا آباد بهشت زهرا...شش صبح...سگ لرز زدن ِ ما ...بابای زیر خاک و آتش کنار ِ خاک اش؟...من زانو می زنم روی زمین پاهای ام سست می شود از گریه. برادرک هم با من. کارگر با تعجب نگاه مان می کند. قلب ام دارد می ایستد اما دیگر نمی لرزیم. توی آن باد لعنتی، آتش گُر گُر می سوزد و ما دورش ضجه می زنیم. من چشم می چرخانم به دور و بر. بابا همین جاست. می فهمم اش. حس اش می کنم. می بینم اش که آتش برای مان روشن کرده. برادرک سرم را می چسباند به سینه اش و توی گوشم بریده بریده می گوید:" بابا مواظبمونه...دیگه غصه نخوریم"و من همان طور که سرم به سینه ی برادرک چسبیده دوباره چشم می چرخانم . همه جا را . می بینم اش...کمی دورتر تر که دولا شده و  دارد یک تکه تخته از روی زمین برمی دارد...

بابا...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...


بابا...یک لایه خاک...یک لایه گل های شب بو...یک لایه قطره های باران...دوباره یک لایه خاک...گل های شب بو...قطره های باران...

فکر می کردم این تصویر وحشتناک ترین و درد آورترین تصویر این چند وقت خواهد شد. اما نشد. حتی پارچه ی سفید را انداختن روی بابا برای این که کسی دست به بابای ام نزند...حتی شب تا صبح با تن ِ بی جان بابا توی اتاق ماندن و صورت اش را بوسیدن هم.

سخت ترین و دردناک ترین اش هشت ِ صبح بود که زنگ خانه را زدند و همه زمزمه کردند  "آمبولانس...دخترش را بلند کنید" و به زور بلندم کردند و توی اتاق برادرک ضجه می زدم که از جلوی چشم های ام توی آن برانکارد لعنتی رد شد و ...رفت. این آخرین توی خانه بودن اش...این آخرین این جوری رفتن اش از توی خانه ای که هر ثانیه توی بیمارستان آرزوی اش را می کرد...آن برگشتن توی اتاق و تخت خالی اش را دیدن...آن...همان...سخت ترین ام بود. قلب ام از جای اش تکان خورد اما من ِ لعنتی نمردم. من لعنتی نمردم که نبینم نماز میت خواندن آن جمعیت و تابلوی کوچکی که یکی آن جلو برده بود بالا و اسم بابای من روی اش بود. ...بابای من.

این آخری ها صبح ها که زنگ می زدم و مامان می گفت:"بابا رفته اداره" مثل سگ عصبانی می شدم. زنگ می زدم به بابا و دعوای اش می کردم که چرا با این حال و روز می رود آن اداره ی آموزش و پرورش کوفتی و اگر انرژی دارد باید برای خودش بگذارد نه آن ها. بابا هم همیشه ی خدا جواب اش یک چیز بود. که" دلخوشی ام این جاست...با همکارام خوشم..."و من خفه خون می گرفتم. قبل از بهشت زهرا بردیم اش سازمان برای خداحافظی... همان جایی که دل اش خوش بود همیشه. همان جایی که یک عمر صبح رفته بود و عصر برگشته بود. آمبولانس وارد حیاط بزرگ سازمان شد و یک دفعه ترمز کرد. از جمعیتی که حلقه زده بودند دور حیاط. از رییس سازمان تا آبدارچی ها. فکرش را نمی کردم .هیچ کس فکرش را نمی کرد. بابا ی پیچیده توی چارچه ی ترمه و غرق گل را گذاشتند وسط حیاط و همه ی همه ی همه و همه و همه...دورش حلقه زدند. شاید دویست نفر...شاید بیشتر...و خداحافظی کردند...یادم نیست چه شدم و کی من را کشان کشان توی ماشین برد. ولی مطمئنم که بابا داشت لبخند می زد...به آن حیاط  و حلقه ای که دورش بود...به آن همه خاطره ...به آن همه خوبی ای که پشت سرش می گفتند.

حالا همه چیز تمام شده و خیلی چیزها شروع.  تازه شروع نبودن های باباست و شروع دلتنگی های مان. و فقط یک چیز...یک چیز آرامم می کند و آن این که مطمئنم بابا دیگر درد ندارد. همین. درد ِ ما به درک بابا جان. تو نداشته باش.تو بخواب . آرام. تو...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...

نفس ِ عمیق. دو تا. همبازی ِ بچه گی های بابا دست ِ بابا را گرفته بود و داشت خاطره می گفت برای اش...

نفس ِ عمیق. دو تا و تمام. با دو تا نفس ِ عمیق بازی به نفع ِ مرگ تمام شد. بابا را گرفت. جِر زد. نامردی کرد. بابا مریض و بی دفاع بود. بابا ضعیف و نحیف بود. همه ی این مدت قدم به قدم و ثانیه به ثانیه با مرگ بود و آخرش هم باخت. مرگ ِ موذی و کثیف. مرگ ِ نامرد. جر زدی. بابا مرد بود اما تو مردانه بازی نکردی. این را یادم نمی رود. تا آخر عمر یادم نمی رود که نامردی کردی . اوایل سال ف را ..و یک هفته مانده به آخر سال، بابا را. این که روی اش پارچه ی سفید انداخته اند و پوست اش مهتابی شده و چشم های اش را آرام بسته، تا همین چند ساعت پیش بابای من بود.این دستی که سرد و بی جان است و من از بوسیدن اش سیر نمی شوم، تا همین امروز صبح دست ِ من را فشار می داد و من الکی داد می زدم که "دست ام شکست" و سریع رهای ام می کرد. جر زدی خدا. نامردی کرد مرگ ِ موذی و پلیدت با بابای ضعیف و نحیف و بیمارم. کاش صبح نشود که بیایند و بابا را ببرند. کاش صبح نشود که بابا را بگذارند توی خاک. مگر نگفته بودی فرصت؟...من که سیر نشده بودم. از بوسیدن و بغل کردن اش...سیر نشده بودم از خرد کردن یخ برای اش تا عطش اش فروکش کند...فرصت؟...همین؟...همین قدر؟...مردانگی ات همین قدر بود؟...دو تا نفس ِ عمیق؟... دو تا نفس ِ عمیق و بابا را گرفتی؟...حالا چی؟...حالا چه کنیم؟...چه قدر فریاد بزنم که بدانی چه قدر نامردی...چه قدر ناعادلانه بازی کردی...که بفهمی...اینی که با دو تا نفس عمیق گرفتی...اینی که پوست اش مهتابی شده و آرام خوابیده...تا همین چند ساعت پیش...بابای من بود...


بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان. 

لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و ... از این چیزها. 

نیم ساعت پیش چشم های اش را باز کرد و من پریدم پشت پنجره که دیدم یک کفترک جا خوش کرده لبه ی تراس. سریع داد زدم که برادرک کمی برنج بیاورد که بابا گفت "نه"! مادرک گفت بابا مدت هاست که دیگر به این کفترک های چاق غذا نمی دهد. با تعجب به بابا نگاه کردم که "بابا آره؟!"چشم های اش را روی هم فشار داد که یعنی آره. با شیطنت پرسیدم "اونوخ چرا آقای معلم؟". آب دهان اش را به زحمت قورت داد و زمزمه وار گفت:"تنبل شدن خپلا"! من با تعجب گفتم "وااااااااا بدبختا!بابا؟؟؟" . برادرک و مادرک خندیدند. بابا هم برای اولین بار.


حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به "امید" و صبح و شب دعا می کردم و به همه می گفتم که بابا خوب می شود. اما حالا...اما حالا...نمی دانم چه کنم. حالا می فهمم که روز و شب هایی که برای ف داشتم چه قدر ساده می گذشتند در برابر این روزهای حالای ام. 

بابا را آوردیم خانه. روبروی پنجره ی تراس. همان تراسی که گلدان های اش، دبه های ترشی و سرکه های اش، ظرف های دانه دادن به کبوترهای اش، منقل کباب اش و خلاصه همه ی سرگرمی های اش آن جاست. آقای نویسنده پرده را برای اش کنار زد و بابا برای اولین بار توی این چند روز دست اش را گذاشت پشت سرش و به آسمان نگاه کرد. هوشیارانه. ارادی. عمیق. همان طوری که دراز کشیده بود،  یک پای اش را انداخت روی آن یکی پای اش. دل ام ضعف رفت. موهای اش را از روی پیشانی اش با دست آرام کنار زدم و بوسیدم اش. این روزها اندازه ی تمام سال هایی که بغل اش نمی کردم و نمی بوسیدم اش بغل اش می کنم و می بوسم اش. همیشه دل ام می خواست دیوارهای نمی دانم از چه ، بین من و بابا بریزد و بابا یک بار بی بهانه من را بغل کند و بگوید:"دخترم". نشد. هیچ وقت توی این همه سال نشد. ولی مهم نیست بابا. می دانم که هیچ وقت بغل ام نکردی برای این که این روزها خاطره اش جان به لب ام نکند. می دانم که همیشه دور ایستادی و مراقب مان بودی برای این که نکند نزدیک شوی و ما بچسبیم به تو و توی همچین روزهایی نتوانیم روی پای مان بایستیم. می دانم بابا. می دانم ات. حالا هم می دانم ات. می دانم که مانده ای تا از بوسیدن ات سیر شوم. مانده ای تا بو کنم موهای سفیدت را.  مانده ای تا دستت را توی بغل ام بگیرم و مثل بچه گی ها کنارت بخوابم. می دانم بابا. تو فکر همه جا را کرده ای. فکر من و برادرک را. آمده ای خانه تا خاطره های این روزهای کنار هم بودن مان پر کند همه ی آن فاصله های سال ها را. تو همیشه به همه جا فکر می کردی و هنوز هم. حواس ام به توست بابا. تو هم حواست ات بدجوری به ماست. باش. توی خانه ی خودمان. من تا هر وقت که بخواهی، دستت را بغل می کنم، موهای ات را نوازش می کنم، می بوسم ات، پاهای ات را ماساژ می دهم و برای ات روزنامه می خوانم. مانده ای تا یاد بدهی...که به قول شان "از تهدیدها فرصت بسازم" و بس. مانده ای که کم کم بروی و یک دفعه نروی که من بمانم و حسرت نبوسیدن و بغل نکردن ات.  می دانم ات بابا. می دانم ات.

مرگ تدریجی
این آن چیزی ست که بابا دارد تجربه می کند اما انگار این ما هستیم که داریم لحظه به لحظه می میریم. مایع زرد رنگ لعنتی طاعون وار دارد توی بدن بابا پخش می شود. تا آخر دنیا از زرد متنفر خواهم بود می دانم. می دانم. سیستم هوشیاری اش آن قدر کم رنگ شده که هربار که چشم درچشم میشویم سلام می کند و میپرسد که آقای نویسنده کجاست. یا به تلویزیون توی اتاق اشاره می کند که این کیست! یا دست ام را می گیرد و مثل بطری آب معدنی سر می کشد! . کاش بمیرم همین حالا.مطمئن نیستم که بداند چه میگوید اما یک جمله را بدجوری مصرانه تکرار می کند. " بریم خونه!". آتش ام میزند هربار. پزشک اش گفت تا هر وقت که بخواهید می توانید توی بیمارستان بمانید، اما این جا از دست های ما کاری بر نمی آید و... متاسفم.
هه. این را همیشه توی فیلم ها دیده بودم. این "متاسفم" را. به مامان گفتم "نه نه نه و نه، هزار بار نه" . آن خانه باید همیشه تا آخر دنیا پر باشد از خاطره های بابای سرحال ، نه بابای زرد، نه بابای بی حواس، نه بابای بی جان. هنوز هم همین را میگویم. ولی "بریم خونه" های بابا تمامی ندارد. انگار این جمله را هنوز هوشیارانه می گوید. قبول اش یعنی بابا را ببریم خانه و منتظر بمانیم تا...؟ یک طرف این انتظار گه است که نمی خواهم بیاید توی وجودمان و وجودخانه مان و یک طرف "بریم خونه" های بابا. تصمیم برای من و مادرک و برادرک کشنده است .اما آقای نویسنده می گوید " آخرین خواسته ی بابا" را زیر خاک خودخواهی ها و ترس های تان نکنید. باشه. قبول بابا. می بریم ات خانه. به درک که آن خانه تا ابد میشود خانه ی خاطره ی رفتن ات. بگذار تو راحت باشی و آرام. بگذار تو توی خانه ی خودت آرام بگیری. باشه بابا جان. مهم نیست که حواس ات هست یا نه، مهم نیست که چند روز یا چند ساعت، مهم این است که آن خانه بدون تو اصلا "خانه" بشو نیست دیگر. 
می بریم ات. همین امروز. چشم بابا. قبول بابا...
مرگ تدریجی
تو داری تجربه اش می کنی و این ماییم که داریم می میریم...

گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:" چیز مهمی نیست...همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.".

دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت "jundice" دل ام می خواست یک نفر بزند پشت ام و لبخند بزند و بگوید:" چیز مهمی نیست...همه ی پدرها زردی می گیرند و نگران نباش...اصلا مهم نیست!" . اما نه کسی آن جا توی مطب کنارم بود و نه حتی اگر بود، این حرف را می زد. نه پدرها توی دنیا زردی نمی گیرند. نباید بگیرند اصلا. بابا چرا گرفته ، نمی دانم. بهش گفتیم باید بستری اش کنیم و از همان وقت انگار از ترس یا دلهره، دیگر همان یک قدم را هم راه نرفت. گفتند اگر بتوانند سه چهار روزه باید کنترل اش کنند. گفتم اگر نتوانید؟...گفت همین!. دل ام می خواست مثل داستان ِ ف داد و هوار کنم و بگویم مرده شور خودتان و بیمارستان تان را ببرند، اما بیمارستان یکی از بهترین هاست و پزشک های اش از متخصص ترین ها. سرم را انداختم پایین و از اتاق آمدم بیرون. نمی توانیم دور و بر بابا نباشیم اما بابا مدام چشم های اش خجالت زده است. به آقای نویسنده گفت که بغل اش کند و آن طرف تخت بنشاندش که نماز بخواند. گفتم بابا همین طرف هم قبول است اما آقای نویسنده اشاره کرد که بگذار همان کاری را بکند که آرام اش می کند. عطش گرفتم وقتی دیدم برای آن طرف تخت نشستن باید بغل شود بابااکم. من هیچ وقت به چیزهایی که بابا و مامان اعتقاد دارند اعتماد نداشته ام.  اما حالا فقط دعا می کنم و امیدوارم که همان چیزهایی که برای اش روز و شب ها نماز خوانده اند، کمک شان کنند. دل ام می خواهد همان خدایی که بابا روز ها و شب ها ذکرش را گفته است، آرام اش کند و نگذارد که از چیزی بترسد. من اگر روی توی موقعیت بابا باشم، نمی دانم باید از فکر کردن به چی و خواندن چه دعایی آرام بگیرم. ولی بابا که خدا دارد و این همه سال نماز و روزه دارد...باید باید باید نیرویی توی این شرایط قوی تر ازما داشته باشد.

دیدن بابا توی این حال و روز آسان نیست اما چاره ای هم نیست. نمی شود تنهای اش گذاشت.

من فقط می ترسم ریمیا. بابا هم می ترسد. این را می بینم توی چشم های اش. هر پزشکی که می اید توی اتاق، بابا وحشت زده نگاه اش می کند. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی می ترسم. همه ی هیکل ام را ترس برداشته است و حالا می فهمم که ترس از همه ی حس های دنیا ویران کننده تر است.


خوب ها... بد ها ...سخت ترین ها

خوب ها

بیست دقیقه ی تمام با نازی اکم حرف زدم و گریه کردیم. دل ام خوش شد که دل اش به بودن ام خوش است.

درست وقتی که دل ام داشت آتش می گرفت و زانوهای ام داشت سست می شد، بغل شدم.   نیفتادم. نمردم.    


بدها

بویی که توی سالن های ساختمان پزشکی قانونی کهریزک می آمد امروز و بعد هم ناهار منت گذاشتند سرمان و جوجه کباب گذاشتند جلوی مان!



سخت ترین ها

این که بابا امروز به عمه اک، مادر ِ ف، گفته بود که ببردش بالای کوه ِ کنار خانه و بعد به زحمت یک جا نشسته و شهر را تماشا کرده. همان کوهی که خودش هر هفته تک و تنها با لوازم کوهنوردی ِ نه چندان حرفه ای اش می رفت بالا. این نصف عمرم را کم کرد وقتی شنیدم.

این که امشب نتوانست با پای خودش برود آزمایشگاه و برای اش ویلچر آوردند.

این که فقط شربت آب و عسل از گلوی اش پایین می رود و هیچ چیز دیگری نمی خورد و این همه چیز را برای ام زهر مار کرده.

نوزاد تازه به دنیا آمده ی تازه مرده ی روی میز سالن تشریح که امروزدیدم!..انگار خواب بود انگار. یکی از زیبا ترین تازه به دنیا آمده هایی که دیده بودم. چرا ترسیدم و نازش نکردم زیبای مرده را؟ احمقم. هنوز می ترسم.





پ.ن.1.دوستان جان ام، ببخشید این روزهای تلخ  ام را. همین. ننویسم جان می دهم.

چسبیده ام به صندلی. دست های ام را از پشت با طناب به هم بسته اند. چشم های ام را هم. ترسیده ام اما فکر می کنم این طوری شاید بهتر هم باشد. فکر می کنم که احتمالا صدای یک تیر خواهم شنید و بعد یک سوزش یک ثانیه ای  توی قلب یا سرم و بعد ...خلاص.

صدای موبایل ام...هق هق مادرک. سلول های سرطان توی غدد لنفاوی بابا چادر زده اند...قلب ام می سوزد. آتش می گیرم...باید بمیرم طبیعتا اما نمی دانم چرا نه. به زانوی ام خورده حتمن. درد می کشم.

زنگ ِ برادرک دومی است. پیشرفته است و غیر قابل جراحی ست و هیچ راهی نیست و لوله ی مری اش به تنگی ِ چند میلی متر شده و...اسید وار درونم چیزی می سوزد...یعنی چی؟...بنشینیم و بابا را تماشا کنیم که روز به روز کم می شود؟

باز منتظرم که بمیرم اما انگار این یکی هم خطا رفته. جان سخت ام من. سلول های ام گر گرفته اند اما نمی میرم. چشم های ام بسته است و نمی دانم چه می گذرد. دوست دارم یکی سرم را توی دست های اش بگیرد عوض ِ دست های خودم که بسته اند. سومی حتی صدا هم ندارد. که مترجم ِ‌جلسه ی محرمانه ی عراق به یک علت ِ بی علتی ریجکت شده و فرصت کم است و هیییییییییچ آپشنی نیست جز "باران"!...جلسه حساس است و نمی شود مترجم از خارج سازمان آورد. چمدان ببند و یک هفته عراق!...این یکی حتما می کشد مرا. هنوز خس خس نفس های ام را می شنوم. هه.پس هنوز more to come .

باورم نمی شود. از آن همه اپلیکیشن، مال ِ‌من برای عمان را پذیرفته اند و یک ماه عمان. این هم چهارمی. سفر پشت سفر. توی این وضعیت ِ سگ صفت!

به خودم نگاه می کنم. هه. نیازی به رگبار نبود عوضی های آن بالا. من  با همان اولی که برای بابا بود تمام کردم. ولی خب..nice job!...امروزتان را هم من ساختم. بروید به رییس تان بگویید سرویس اش کردیم...راحت بخواب.

دار و ندارم

از صبح که با بابا تنها بودم، حتی یک دقیقه هم نشد که بروم توی یکی از اتاق ها و بغضم را خالی کنم. این یعنی بابا حتی یک دقیقه هم از صبح نخوابیده. از درد. این یعنی بغض من یک ثانیه هم قطع نشده. از دیدن بابا و حال و روزش. این یعنی بابا آن قدر توی همین دو هفته ضعیف شده که یک دقیقه هم نمی شود تنهای اش گذاشت . و همه ی این ها یعنی که بدجوری همه چیز به هم ریخته است. حالا با برادرک و مادرک رفته اند سِرم امروزش را بزنند و من می خواهم سَرم را بکوبم توی دیوار. انگار که از صبح منتظر همین یک لحظه تنها شدن بوده باشم، با همه ی انرژی ام دارم اشک می ریزم. خاطره ها شده اند بلای جانم و نمی توانم به شان فکر نکنم. 

آن روزها..خیلی دورها...از دانشگاه یا موسسه که برمی گشتم و خسته بودم، بابا همیشه پاهای ام را ماساژ می داد و حالا من از صبح دارم پاهای زرد و سرد و کم جان بابا را ماساژ می دهم اما هیچ به هیچ. نه. دست های من به خوبی ِ دست های بابا نیستند که بعد از پنج دقیقه خوب شود. نه دست های من قدرت دست های بابا را ندارند...

دل ام می خواهد یکی بیاید و زنده گی ام را برای خوب شدن ِ بابا بخواهد و من بی درنگ همه اش را بدهم و من خلاص شوم از دیدن ِ دردکشیدن بابا و بابا هم خلاص شود از درد داشتن...


ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. 

پیچ ِ دیباجی و نگهبان ساختمان نیکول و اسم نوشتن و طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف سرک می کشند.جیغ می زنیم. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران. زل می زنم به چشم های چراغانی شده ی شهر. که از این قدر بالا این همه زیباست. نه از کثیفی های اش خبری هست و نه از مردم ِ سخت اش و نه از باباهای بیمارش. اشک های ام درهم تر می کند چراغ های شهر را انگار. 

که باور کن به همین درهمی ست و چاره ای نیست.



موزیقی

http://www.bia2.com/music/29222

ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. نگهبان و اسم نوشتن، طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران.  

از آدمای شهر بیزارم

چون با یکی شون خاطره دارم...

در گِل که منم!

همیشه همین طورم. ظرفیت و تحمل ام به یک جایی که می رسد، باید بنشینم روی زمین و یک دل سیر زار بزنم و بعد آرام شوم و از خودم بپرسم"حالا باید چیکارکرد؟".مهم نیست که توی خانه ام، توی خیابانم، پارک ام یا وسط میهمانی. من این طوری ام و این طوری مغزم شروع به کار کردن می کند. از مطب که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین تا وسط های نمی دانم کجا هق هق ام ماشین را برداشته بود. تمام که شدم اشک های ام را با لبه ی کاپشن ام پاک کردم و گفتم:"حالا چیکار کنیم!"

بابا صد درصد مطمئن بود که مشکل اش هر چیزی می تواند باشد جز بیدار شدن سلول های سرطانی. ده بار تکرار کرد که دو ماه پیش چک آپ اش صد درصد اوکی بوده و در عرض دو ماه هیچ اتفاقی نمی تواند افتاده باشد. وقتی دکتر گفت که بله خبرهایی شده و غول خفته بیدار شده، خدا خدا می کردم که بابا با همان اطمینان برگردد و بگوید که "می جنگم دوباره". نه با همان اطمینان...لااقل با یک دهم آن اطمینان. اما هیچ نگفت. سکوت اش روانی ام کرد. پتو را کشید روی سرش و بی شب به خیر خوابید آن شب. مادرک زانوی غم بغل گرفت و بغض کرد و برادرک طبق معمول سگرمه های اش از غصه رفت توی هم. من هم که..!...اصلا مگر مهم ام؟...یا غم و زانوی مادرک مگر مهم است؟...یا سگرمه های گره ی کور خورده ی برادرک؟...حال ام خوش نبود خودم. زبان ام بند آمده بود وگرنه می نشاندم شان و می گفتم درد ِ‌ما یک هزارم دردی نیست که بابا می کشد و بیایید کاسه ی داغ تر از آش نشویم. بابا همان قدری می تواند مبارزه کند که ما به اش روحیه بدهیم. امروز می خواهم به برادرک زنگ بزنم و بگویم که از امشب حق ندارد خسته، بی حوصله، عصبی یا با هر حال منفی دیگری برود توی آن خانه. اگر نمی تواند بیاید خانه ی ما و اگر نمی خواهد اصلا نرود خانه!...به مادرک هم می خواهم زنگ بزنم و بگویم تا امروز اگر هر جوری بوده از امروز باید یک جور دیگر باشد. بابا فقط وقتی می تواند مثل دفعه های قبل بگوید "می جنگم" که بداند ما هستیم. آن هم نه فقط هستن. هستن ِ‌فقط هستن به درد ِ کوفت هم نمی خورد. بابا یک جور هستن ِ سوپر سوپر می خواهد. همین طور می خواهم امروز زنگ بزنم به خاله اک و مادربزرگک و عمه اک های ام هم و خلاصه هر کس دیگری که ممکن است اسم اش فامیل باشد. می خواهم بگویم که اگر می خواهند برود پیش بابا و بنشینند یک گوشه و هی دل بسوزانند که وای بابا چرا این طور شد و انشالا خوب می شود و هزار دری وری ِ‌باسمه ای دیگر، بهتر است نروند و بنشینند خانه شان و فارسی وان تماشا کنند! هر کس می تواند بفرماید، هر کس هم نمی تواند آن ور تر!

روحیه...انرژی...آن چیزهایی هستند که خودم ندارم اما باید به بابا بدهم و خودم هم نمی دانم دقیقا چه غلطی باید بکنم ریمیا:(