Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک سال یک تا

همان طور که با بهار حرف می زنم،روی جلد مجله های کیوسک روزنامه فروشی را یکی یکی چک می کنم. مامان ات هنوز دارد حرف می زند اما من بی این که حواسم باشد با هیجان از آقای فروشنده می پرسم :" مجله ی زیبایی دارین؟".بی این که سرش را بلند کند می گوید :" همون پایینه!"..دوباره نگاهی به آن پایین می اندازم و صدای ام را که از هیجان می لرزد بلند می کنم و داد می زنم که :" نیست نیست...می شه بیاین نشونم بدین؟".مامان ات هنوز دارد حرف می زند ( حالا اصلا یادم نمی اید که چی می گفت! میدانی عزیزکم آدم ها بعضی وقت ها کر و کور می شوند.نه این که واقعا کر و کور باشند..اما گاهی آن قدر خوشحال...یا آن قدر ناراحت و غمگین..یا آن قدر عصبانی می شوند که دیگر هیچ نمی بینند و هیچ نمی شنوند و این اصلا خوب نیست.آدمی که می بیند و می شنود..تحت هیچ شرایطی نباید بی خیال ِ دیدن و شنیدن شود.سخت است می دانم!)

 فروشنده سلانه سلانه می آید بیرون و خم می شود از زیر ِ یک دسته مجله ، یکی را می کشد بیرون.نزدیک است جیغ بزنم.عوض ِ این که مجله را از دست فروشنده بگیرم ، دست ِ فروشنده را محکم می گیرم و هی بالا و پایین می پرم که :" الهی من قربون این چشماش برم..الهی من فدای این کُلاش بشم..".یک آن به خودم می آیم که می بینم من و فروشنده "دست در دست" داریم می خندیم و خوشحالی می کنیم!.سریع خودم را جمع و جور می کنم.دست ِ آقای فروشنده را رها می کنم و به جای آن مجله ای که عکس ِ تو روی آن است را می گیرم.فروشنده که هنوز از دست در دست شدن ِ من و خودش خوشحال است.(بزرگ تر ها به این حالت می گویند خرکیف!..تو اما بگو همان خوشحال!)  ، نیش اش را تا بناگوش باز می کند و می گوید:" دخترته؟". پول را می گیرم سمت اش و با کمی خجالت می گویم :" نه..اما همون قدر عزیزه".

یادم می افتد که مامان ات پشت خط است هنوز .دارد می گوید که توی عکس خوب نیفتاده ای و خوابالود بوده ای  و..عکس ات عکس ِ خوبی نیست. برای من اما این عکس همه ی زیبایی های یک "یکتا" را دارد...غرق شده ام توی آن دو تا چشم ِ خاکستری که پارسال همین موقع ها باز شدن اش را دیدم....توی آن لبخند ِ صورتی...توی آن موهای ابریشمی که یک سال پیش توی بیمارستان با ترس و لرز نوازش کردم..و توی عکسی که می گوید :" داری یک دختر ِ یک ساله می شوی"

 

نظرات 4 + ارسال نظر

چه دختر یک ساله ی نازی!
چه یک تای یک ساله ی نازی البته!!!.....

یکی از چیزائی که همیشه ذهنم مشغولشه اینه که بچم چه شکلی میشه

یعنی هر ترکیبی فکر کنی تو ذهنم ساختم
بعد میشینیم فکر می کنیم تو هر سنی چه شکلی میشه
خلاصه داستانی داریم

فنجون 1391/10/27 ساعت 12:45 http://embrasser.blogfa.com

عزیززززم ... ایشالا زندگیش همراه با آرامش باشه.

این جمعه که تموم شد باید ببرمت دکتر یه تست بینایی سنجی انجام بدی حتما .... عسلویه که جعبه رو باید نگه میداشتی بدبخت عقیم شد! اینجا که باید مجله رو میگرفتی با مرد غریبه رقص سالسا انجام میدی؟؟
البته چیزهای دیگری هم هست که بنویسم اما اینجا خانواده رد میشه ...

این جمعه تموم شه فقط...من با تو تا جهنم هم میاااام.
تو هم هی از سوت زدن های من آرشیو تهیه نکن :)))

رایان 1391/10/28 ساعت 10:36

دختر خانم زیبا با من دوست می شی؟

باهات دوسته رایان:) توی لیست دوستاش رو ببین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد