نشسته بودیم دور هم و هر کسی برای کودک ِ به دنیا نیامده ی مریم اسم می پراند و من حواسم پرت شده بود به این که خامه های برش ِ کیک ِ توی بشقابم را پس بزنم و آناناس ِ وسط اش را بیرون بکشم که یک دفعه صدای کسی من را از توی کیک بیرون کشید که پرسید: "باران اگه دختر داشتی اسمش رو چی میذاشتی؟" و من چنگال را گذاشتم کنار بشقاب و از صرافت کیک و خامه و آناناس افتادم و سعی کردم بیفتم توی تصویری که روی یک تپه ی بزرگ و سبز هستم و آسمان اش آبی ست و هوا مثل شیشه است و دخترم با چند تا بچه ی دیگر دارد بادبادک هوا می کند و باد می رود توی موهای من و مدام پریشان ام می کند و یک دفعه انگار که باران بگیرد هوا سیاه می شود و من نگران یک دفعه صدای اش می زنم "سنجاقک...باید برگردیم خونه"..و برگشتم به طرف بچه ها و گفتم "سنجاقک!" و همه ترکیدند از خنده و آسمان ِ دنیای من و سنجاقک هم ترکید و باران گرفت و من اصلا خنده ام نگرفت از خنده ی بچه ها و اسم دخترک ِ داشته و نداشته ام شد:" سنجاقک".
قشنگِ
ای جونم سنجاقکککککک
چه تصویر سازی سریع و قشنگی! خوب است ...
وااای فکر کن... باران مامان میشود!