Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یه روزی...

خداحافظی می کنیم و می روم داخل ایستگاه ِ بی آر تی و درست توی محلی می ایستم که اتوبوس آن جا توقف می کند تا مسافر ها سوار شوند. گوشی های آیپاد را می گذارم توی گوشم و سرم را می اندازم پایین تا توی کیفم دنبال آدامس بگردم .بالاخره موفق می شوم و زیپ کیفم را می بندم و تا سرم را بلند می کنم می بینم بیشتر از بیست تا موتور سوار کماندویِ مثلا خفن ِ  لباس سوسکی  ِ زره لاک پشتی ِ موتور نینجایی روبروی ام ایستاده اند.از همان هایی که از دور فکر می کنی زیر آن لباس نظامی ، انسانی در هیبت و مرام ِ آرنولد نهفته است و زیرتر از آن لباس و زره ، قلبی از طلا!..بعد که دهانشان را باز می کنند می بینی حتی نمی دانند فعل و فاعل جمله را باید کجای سرشان بگذارند!..نمی دانم چراغ قرمز است یا چی که ایستاده اند و فقط دسته های موتور را هی می چرخانند و هی صدای پارس کردن می دهد موتورشان.یکی شان که خیلی بهم نزدیک است برمیگردد و نگاهم می کند. تجربه !! یادم داده که این ها دو دسته اند.آن هایی که وقتی توی چشم شان زل می زنی شرمنده می شوند و سرشان را می اندازند پایین..و آن هایی که بر و بر مثل گرگ نگاهت می کنند.

فقط سرش سمت من است و کاسکت اش نمی گذارد صورت اش را ببینم که بدانم نوع اولی ست...یا دومی.عکس خودم را توی شیشه ی کاسکت اش می بینم.موهای فرفری ام را از پشت گوش هایم ریخته  ام روی شانه ام و وروسری ام فقط چند میلیمتر از موهایم را پوشانده و گوشی های ِ آیپادم از سفیدی برق می زنند و مثل خرگوش هیستریک وار آدامس می جوم.نمی دانم دارد به من نگاه می کند یا نه اما من بی خیال زل زده ام به کاسکت اش و آدامس می جوم و  نگاهش می کنم.یک جور نگاهی که یعنی " حالا چی؟..باز فرمان ِپاچه گیری ؟...باز دو نفر ریختن تو خیابون و شما مثل پلنگ آماده بودین؟...باز هیجان ؟.." و بعد هم با همان آدامس خوردن ِ مسخره ام پوزخند می زنم.از همان پوزخندهایی که یعنی" بکشید ما را...ملت بیدار تر می شود" !. دلم می گیرد از این که ما آدم های بی بخار هیچ کاری از دستمان بر نمی آید .دلم میمیرد که من راست راست توی خیابان راه می روم و آدامس می جوم و آن وقت آن ها..زیر آن تپه های لعنتی ِ اوین..


چراغ سبز می شود و قبل از این که حرکت کنند باز دسته های موتورشان را می چرخانند و زوزه کشان می گذرند.تمام که می شوند سرک می کشم به آن سمتی که رفته اند که می بینم همان "مرد ِ کلاهی" هم یک لحظه سرش را بر می گرداند و به جایی که من ایستاده ام نگاه می کند.

قلبم می لرزد . به این فکر می کنم که "یه روزی تو..." و او هم احتمالا به این که "یه روزی تو رو..."!

نظرات 2 + ارسال نظر

یک روز تو رو چه ؟؟؟؟؟؟
اونا هم واسه یه لقمه نون واسه زن و بچشون نفرت مردم ومی خرن و خودشون بهتر از من و تو می دونن
زیاد جدی نگیر
!!!
روزی روشن فرا خواهد رسید
.
به منم سر بزن

بعله بعله...اون لقمه نون خوردن هم داره واقعا!

هِع!حتی خیلی هاشون نمیدونن بهونه ی زدن و بردن و کشتن و...چی هست مهم اون پولیه که میگیرن و میریزن تو حلقوم خودشون و خیلی های مثل خودشون ...شجاعت؟جربزه؟عرضه ؟کدومشو میخواد که ما هیچ کدومشو نداریم به خدا....نداریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد