Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

من ِ گل باقالی!

هفته ی دیگر عروسی ِ دایی اک است.مادرک روزی صد بار زنگ می زند که برایم تعریف کند چه کرده اند و کجا رفته اند و چی خریده اند و آخرش هم به صورت ِ خیلی زیر پوستی ، غیبت ِ "عروس " را می کند.  نمی دانم چرا فکر می کند که من علاقه ای به شنیدن ِ این ببرو بیارها و بخر و ببند ها دارم ،  اما خب از طرفی هم این اولین بار است که توی دنیای مادر و دختر ی مان ، حس می کنم دل اش می خواهد با من درد و دل کند و  نخودچی ِ فامیل را با من بخورد. تمام مدتی که دارد حرف می زند ثانیه ای صد بار دلم می خواهد بگویم :" مامان جان به من چه که کی چی گفته و کی قیافه گرفته و کی چی خریده و کی قراره چی بپوشه .."...اما هی چوب پنبه ی سکوت را فشار می دهم توی حلقومم و فقط گوش می دهم. حالا هم که چند روز است  که کلید کرده "عطی می خواد فلان کار و بکنه...تو چی؟...عطی فلان چیز و میخواد بپوشه...تو چی؟...عطی موهاشو فلان رنگ کرده..تو چی کار می خوای بکنی؟.."

"عطی" دختر دایی ِ سوپر قرتی ِ من است!. هم سن و سال ِ برادرک است  و بسی زیبا و لوند و براق و برنزه و مانکن و فشن و هچل هفت است!..دوست پسرهای اش هم همه یا توی رالی تیغی می زنند!..یا نمایشگاه ماشین دارند و یا جواهر فروشی!"

  مامان دارد پشت سر ِ هم از پروژه های عطی برای عروسی ِ دایی اک حرف می زند و من غرق شده ام  توی فکرهایم.فکر ِ   آن روزهایی که من خودم را بابت ِ اعتقادهای دگم خانواده ام توی اتاقم زندانی می کردم و  عطی خانوم راست راست با دوست پسرهای شان تا دم ِ در خانه می آمدند . یاد ِ وقتی که  خودم را جر و واجر می کردم برای پوشیدن ِ یک مانتوی کوتاه ، و مامان و بابا کوتاه نمی آمدند...و عطی خانوم با بلوز و شلوار  این طرف و آن طرف می رفتند!.یادم است هر بار که دعوای مان بالا می گرفت به مامان می گفتم :" برادرت رو نگاه کن...اونم از خون ِ توست...اعتقاداتش شبیه توست...یه ساختمون اون طرف تر!...اما هر چی هست برای خودشه...بچه هاش رو مجبور به هیچ کاری نمی کنه...چرا شما نمی تونید همه چی تون رو برای خودتون نگه دارید؟...من شبیه شما نیستم...دست از سرم بردارین.." و مامان هیچ وقت هیچ چیز برای گفتن نداشت. من توی مهمانی ها همیشه آن چیزی بودم که پدر و مادرم می خواستند  و عطی همیشه آن چیزی بود که خودش می خواست. به خودم می آیم که می شنوم مامان پشت سر هم هی "الو الو " می کند.با بی حوصله گی می گویم:" گوشم با توست مامان..".می گوید:" بالاخره چی کار می کنی ..آرایشگاه کجا می ری؟..لباس کی می خری؟"

نزدیک است که از کوره در روم.سعی می کنم با آرامش حرف بزنم و می گویم:" من لباس دارم مامان جان..آرایشگاه برم که   نیم کیلو میک آپ بذارن روی صورتم که چی بشه؟..نفسم می گیره اصلا.."

سریع بدون این که فکر کند می گوید:" مثلا چی می پوشی؟"

می دانم که دست بردار نیست.کمدم  را توی ذهنم تصور می کنم و لای لباس ها کمی می گردم و برای این که بی خیالم  شود می گویم:" همون پیرهن گلدار ِ"

صدای مامان می رود بالا که :" وااااااااااااااااا...باز می خوای گل باقالی پاشی بیای؟..آخه اون لباسه؟..فلانی و فلانی و فلانی میان..آدم آبرو داره.."

انگار دست بردار نیست.افتاده روی آن دنده.می خندم که :" مامان جان محض اطلاعتون ..اون گل باقالی ، " دبنهامز" ِ !..و سگ اش می ارزه به همه ی  اون  لباسای مونجوق ملیله ای ِ داهاتی ِ توی بازار! فکر کردی فلانی و فلانی و فلانی چی کاره هستند که من بشینم و به اومدن و نیومدنشون فکر کنم.پروفسورن؟...یا نوبل بردن؟ من همینی ام که هستم..هیچ خری هم برام مهم نیست! اصلا من نمی فهمم..عروس و داماد و عروسی شون  مهمه یا لباسی که مردم می پوشن؟"

انگار که حرفم را نشنیده باشد یک جور ِ تند تند که وقتی عصبی می شود این طوری می شود می گوید:" مثلا که چی؟..لباس ات چی چی دامزه؟...هر چیزی یه آدابی داره..نمی شه که سرتو بندازی مثه اسب هرجا هر چی دوست داری بپوشی....بیا بریم من خودم هم آرایشگاه میفرستم ات هم برات لباس می خرم..اون موهای خرمن رو می خوای همین طوری مثه جنگلیا بریزی دورت و باز یه رژ  بزنی پاشی بیای عروسی؟؟..جلوی فامیل؟..مردم نمی گن پول نداشته بره آرایشگاه..یا پول نداشته لباس بخره؟....این قدر منو حرص نده...ببین عطی چی کارا داره می کنه..."

این را که می گوید قاطی می کنم.کمی صدای ام را بلند می کنم  و می گویم:" مامان جان..چرا متوجه نیستی؟..بحث پول اش نیست. من اصلا  توی درکم نمی گنجه چرا یه آدم  باید واسه یه عروسی خودش رو به آب و آتیش بزنه..بعدش اصن واسه چی یکی بیفته رو صورتم هی ماله  بماله رو صورتم ...اون یکی هم ازون ور هی کله مو این ور اون ور کنه..موهامو بکشه بعدش یه بقچه بکاره رو سرم..لباسم هم خیلی خوبه...خودم هم بلدم خودم رو آرایش کنم...اگه خیلی ناراحتی و آبروت می ره..من اصن نمیام..بعدش چی شده که حالا عطی خانوم شدن دختر نمونه؟!..اون وقتی که گلومو پاره می کردم و می گفتم بذار منم مثه دختر برادرت زنده گی کنم و اون جوری که دوست دارم باشم...عطی دختر ِ مردم بود و من دختر ِ شما!..حالا   دختر ِ مردم داره آبروتون رو می خره و من دارم آبروتونو می برم؟!"


مامان سکوت می کند.می فهمم که نباید این قدر تند می رفتم و حالا وقت ِ این حرف ها نبود.اما حرف ِ زده را نمی شود جمع کرد.برای این که سکوتمان آزاردهنده تر نشود می گویم:" مامان جان..من فعلا برم..بعدا حرف می زنیم..کاری نداری؟"

آرام و دلخور می گوید:" نه!"

و خداحافظی می کنیم.

نظرات 5 + ارسال نظر
مرضیه 1391/07/26 ساعت 15:53

اولین باره که به خون ات میام..خوندمت..دوستت دارم..

شاه بلوط 1391/07/26 ساعت 16:01

منم یه وقتائی که مامانم زیادی این طوری بهم میپیچه یهو داغ می کنم و یه حرفی میزنم که جمع کردنش سخته
از فکر کردن به گذشته و اینکه چطور به خاطر فکر مامان و باباهامون مسیر زندگیمون عوض شده خسته شدم...هر چی بود تموم شد...الان سعی میکنم باب دلم زندگی کنم..اما راستشو بخوای سخته چوبی رو که سی سال به یه سمتی سوق داده شده به یه سمت دیگه چرخوند...

خب من این سناریو را از حفظم متاسفانه

افتاب 1391/07/27 ساعت 08:50 http://ursun.blogfa.com/

مامانا همه همینن،

م 1391/07/27 ساعت 09:21 http://gahivaghtaa.blogfa.com

ولی کاش دلش رو نمیشکوندی ، من از تو بیشتر نشنیده باشم مطمئنم کمتر نشنیدم اون حرفای گذشته رو، اما دیگه گذشته تموم شده

حالا خوب بذار دلش خوش باشه به آرایشت و لباست

یه روزی میرسه که...... دور از جون همه مامان باباها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد