-
آنتونوف ِ مرگ
1393/05/19 12:03
بدن های متلاشی شده...چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند...دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند... این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟..."باران"! نه من از مرگ نمی ترسم...نه انفرادی اش و نه جمعی اش! ...من از مرگ غمگین ام. فقط. جان می دهم تا بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
1393/05/15 09:27
صحنه ی آشنای بدن بی جان و هزارتادستگاهی که دور و بر تخت بیمارستان بیپ بیپ می کنند... اولین بار عمه ی زیبای ام، مادر نازی...بعد عزیز خانومم.... بعد ف.... حالا هم بهنام.پرستار در گوش ام ویز ویز می کند که اگر دستگاه ها را قطع کنیم ... می روم کنار تخت اش...بغض ندارم... گریه ام هم نمی آید... یاد این می افتم که نازی اکم این...
-
[ بدون عنوان ]
1393/05/15 01:07
سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های...
-
پنجاه تا روز
1393/05/02 20:49
کل دور روز قبل را توی اغما گذراندم! رییس و هم اتاقی ام ریتا هم دیروز رفت میشن و درست یک روز قبل از حادثه ی واقعه ی سپتامبر برمی گردد و من مانده ام حیران از این زمان بندی! فقط خدا می داند که آن قدر به مادرک و برادرک و نازی و ترنج و تورج فکر کرده ام که مغزدرد گرفته ام. خواب شب هم که کلا در این روزهای آخرین ِماه مبارک!...
-
برج سپتامبر
1393/04/31 01:12
مسیج می دهد که :" امشب میای خواهرک؟". لبخند ِ استیکری برای اش می زنم و پشت سرش هم "برای بار ششصد و چهل و پونصدم، بعله!". بلافاصله می زند:"هورا. ولی کلا کم میای پیش مون خواهرک! گفته باشم ها". دل ام می لرزد و بعد انگار می ریزد. پا روی دل ام می گذارم که نمی آیم...پا روی همه ی وجودم می گذارم...
-
[ بدون عنوان ]
1393/04/25 17:07
بنویس که عشق آخرم باران است این چتر همیشه بر سرم باران است بگذار که پاک ابرویم برود بنویس که دوست دخترم باران است این شعر پر نمک را یک نفر مثل نمک پاشید روی زخمم امروز و اما جای درد لبخندم آمد.
-
[ بدون عنوان ]
1393/04/18 16:20
_ یک ریپورت " ساده و مختصر"!! از ز.ه.ر.ا ک.ا.ظ.م.ی و "آقای"!!!! م.ر.ت.ض.و.ی می شه بنویسی پلیز؟ توی سرم داد زدم که "ساده و مختصر"؟!..."آقای"؟!...بعد یادم می افتد که کی هستم و آن طرف کی هست و اصلا ما این جا چه می کنیم و چه نمی کنیم و فقط می گویم : sure ده تا پیج و کوفت و زهر مار...
-
بینینو
1393/04/18 12:15
نینو رفت. این هم یکی دیگر از مسخره بازی های این کار کوفتی است. یکی می آید که برای یک سال همکارت شود اما آن قدر نزدیک می شوید و حرف ها و روزها و شب های تان به هم گره می خورد که دوست ات می شود. ناخواسته. "دوست ناخواسته" شبیه "بچه ی ناخواسته" است. نه راه پس داری و نه پیش. نمی خواهی اما پیش آمده. نه دل...
-
[ بدون عنوان ]
1393/04/12 22:25
هه. چه احمقم که فکر می کنم ممکنه زنگ بزنه و بگه برگرد. می خوابم توی آفیس. مهم نیست. وقتی سراغی ازت گرفته نمی شه ینی یو ار نات ولکام انی مور. زنده گی یه شوخیه که یه روز بدجوری جدی می شه!
-
[ بدون عنوان ]
1393/04/12 18:59
امروز را مرخصی گرفته بودم که هم برای مهمان های امشب تو کارها را انجام دهم و هم برای امشب که مهمانی خداحافظی نینو ست حال خودم خوش و خرم باشد. یک هفته است که با نرگس و سپی و نینو حرف های مان خلاصه شده توی این که چه کنیم و چه نکنیم، چه بپوشیم و چه نپوشیم، کی را دعوت کنیم و کدام یکی را دعوت نکنیم، دی جی چه بخواند و چی حق...
-
هورمون های هرزه ی سی سالگی!
1393/04/01 00:24
خوابم میادمثه سگ... مربی آلمان نمی ذاره!
-
اجراهای یواشکی
1393/03/30 09:49
روز اجراست. شب و روزم را از هفته ی پیش گم کرده ام. کار و تمرین و تمرین و کار. خسته میخوابیدم و خسته تر بیدار میشدم. بی ماشینی هم یک طرف. بله ماشین را خواباندند! احتمالا فکر کردند که این دخترک خودش نمی خوابد، لااقل کاری کنیم ماشین اش استراحتی کند و چشمی روی هم بگذارد! به جرم ِآزادی های یواشکی! اصلا دل ام نسوخت. داشتم...
-
جو گیریات
1393/03/25 22:54
غرور ملی و سعید (جان) ِ معروف و با کلاس بودن ِ والیبالی هامون و افتخارات پشت سر هم شون و پنجه های طلایی شون و و این که همه شون تتو های جذاب دارن و تکنیک هاشون و دوبل های پشت و جلو و سرویس های موجی و پرشی و آبشارها و جاخالی ها... البته که همه درست و محترم! ولی بنده بازی رو فقط و فقط محض خاطر ثانیه هایی که دوربین،...
-
برای این که یادم نرود، آشناترین نگاه های کوچک ترین بی زبان های خانه ام را...
1393/03/24 23:41
-
مناسبت های بی بابا
1393/03/23 12:32
یک ساعت تمام. بالا و پایین و ورجه و ورجه و موزیک و دمبل و... خیس ِ خیس حتی قبل از دوش می روم سراغ موبایل ام که ببینم کسی مرا دوست دارد یا نه! پنج تا مسیج تبریک " نیمه ی شعبان"! مناسبت های این طوری مصیبت برادرک بود! چون بابا مجبورش می کرد که با کامپیوترش یک مسیج تبریک یا تسلیت را به همه ی کانتکت لیست بابا...
-
[ بدون عنوان ]
1393/03/23 00:29
یک هشتم بطری، نوشابه ی زیرو مانده بود و هفت هشتم اش خالی. مثل عوضی ها، شش هفتم ِ آن هفت هشتم را ویسکی ریخته ام و نشسته ام تا بازی برزیل و کرواسی شروع شود. نه برزیل برایم مهم است و نه کرواسی و نه اصلا مثل کاوه از فوتبال سر در می آورم . من فقط یک انسان جو زده ام که قرار است یک ماه خودم را مچل ِ این کنم که کی می برد و کی...
-
[ بدون عنوان ]
1393/03/11 22:14
دوباره انگار زنده گی معنی پیدا می کند. انگیزه های ات برای ادامه دادن یک دفعه از زیر آوار جان سالم به در می برند و زنده بیرون می آیند. دوباره فکر می کنی که می توانی برنامه ریزی کنی و ادامه دهی. یک دفعه گلوی ات از خفه گی رها می شود. خسته گی ِ چشم های ات از بار ِ اشک در می رود. قلب ات دوباره طوری می زند که ضربان اش را می...
-
این چهارنفر
1393/03/03 17:22
بعد از ظهر همان روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک، من و نازی و برادرک و چند نفر دیگر دوباره برگشتیم بهشت زهرا. دل کندن کار آسانی نیست گاهی. حالا چه از یک آدم باشد...چه از یک وجب خاک. برادرک عکس بابا را گذاشت و نشستیم دورش. یادم نیست چه قدر نشستن و "گریه خاطره" مان طول کشید. شاید سال ها...سی سال برای من و بیست...
-
عکس دسته جمعی
1393/02/31 16:44
دست می کشم روی موهای ف و دست های بابا و دل ام می خواهد دست بکشم از زنده گی...
-
حس خوب ِ متنفر نبودن!
1393/02/29 12:02
بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار "خوشم نمی آد ازش" ِ من! اعتراف اش ساده نیست اما من آدم...
-
مرا به طوفان داده ای...خودت کجایی...
1393/02/27 22:20
نشسته بودم توی ماشین و سرم گرم بازی بودم که زمان بگذرد. هرازگاهی هم سر بلند میکردم و اطراف رانگاه می کردم که مبادا پلیس بیاید و دوبله ام را به رخ ام بکشد. یکی از همان سربلند کردن ها بود که دیدم اش. آن طرف خیابان روی یکی از نیمکت های پیاده رو نشسته بود و روزنامه میخواند. مات ام برد روی صورت اش. صدای دینگ دینگ گیم گوشی...
-
سوء استفاده ی تجاری و خصوصی از یک وبلاگ غیر تجاری و عمومی
1393/02/26 19:09
مخاطبان جان، خلاصه بگویم؟ یکی از بازیگر های نمایش ما دچار نقص فنی شده و ما کلا همه گی در گِل ایم عمیق. زبان فرانسه دان ِ علاقه مند به تاتر با قابلیت حفظ متن در یک ماه یافت می شود این جا؟ متن سخت و پیچیده نیست فقط نیازمند وقت و تمرین است! یافت می شود؟:( برای اطلاعات بیشتر با اینجانب که نقش اول ِ گردن شکسته ی نمایش نیز...
-
"what happens in "Flow"...stays in"Flow
1393/02/23 02:43
بچه ها با اولین شات گرم می شوند و شروع می کنند. من یک و دو را می روم بالا و بعد چشم می چرخانم و صندلی ِ خالی ِ گوشه ی کلاب را نشان می کنم و به زور از لای جمعیت رد می شوم و می نشینم. احساس می کنم امن ترین جای دنیا را دارم آن گوشه. دینگ دینگ ِ وایبر چند ثانیه بعد." behind you". برمی گردم و پشت سرم را نگاه می...
-
درد و دل نامه/سه
1393/02/20 01:11
فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش!.( همین امروز بود که یادمان دادند که ایمان داشته باشیم و روی مردم کشورها اتیکت نزنیم و خلاصه همه برادر و خواهر و بی طرفیم. علامت تعجب. باز من می گویم این دوره اسم واقعی اش brain wash است و باز هیچ کس باور نکند. علامت تعجب.) فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش. از...
-
اردن نامه/ دو
1393/02/15 15:14
فی الواقع انگار و ظاهرا همه چیز خوب است. دوره کند پیش می رود اما از هر لحظه اش انگار "سال ها" یاد میگیرم. به هم دوره ای ها عادت کرده ام و آن ها هم به من. آن قدر اخت شده ایم که توی تاکسی سرم را بگذارم روی شانه ی یکی و اشک های ام بیایند و هیچ نگوید و فقط دست اش را بیندازد دورم و حتی روز بعدش هم نپرسد که چه شد...
-
even wars have limits
1393/02/07 21:26
اردن نامه/ یک این اولین بار و شاید آخرین بار توی زنده گی ام باشد که بنشینم توی کلاسی با بیست نفر از بیست جای کره ی زمین. امروز قرعه کشی شد برای گروه ها. شدیم ایران، آمریکا، انگلیس، روسیه، اسراییل!. همه خندیدند.گفتم از عمد این کار را کردید و دوباره همه خندیدند. خودم هم. عجیب ترین اکتیویتی ِ امروز نقشه ی نظامی ای بود که...
-
هراس ِ بی تو ماندنم ادامه دارد...
1393/02/06 09:36
روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم صبح اش بروم سر کار و کارهای نیمه کاره ام تمام نشد و بعد هم تمرین، چون چند هفته ای نخواهم بود و بعد مسجد و بعد مراسم خانه و خداحافظی از مامان و برادرک که شد "سخت ترین" ِ روز. مخصوصا برادرک که بدجوری بغل ام کرد و سرش را گذاشت روی شانه ام که"خوبه که زود برمی گردی" و من...
-
هدیه
1393/01/31 12:16
ایستاده ام روبروی"بابا"!...من می گویم "بابا" و نمی گویم مثل همه "سر ِخاک ِ بابا". "سر ِ خاک" و "خدا بیامرزدش" چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی "بابا". ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور...
-
هزار بار "بار"
1393/01/26 09:58
به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از "دخترها" و "کارش" فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد... بابا؟...تو و...
-
مخدوشیت!
1393/01/26 09:22
متهم می شوم به "خودم نبودن". هر بار به "خودم نبودن". منی که توی زنده گی ام به تنها چیزی که فکر کرده ام"خودم بودن و شبیه کسی نبودن" بوده. عادی شده است برای ام که شناسنامه ام را نشان دهم و طرف یکی از ابروهای اش را بیندازد بالا (معمولا ابروی چپ، چون بیشتر آدم ها راست دست هستند و راست دست ها...