Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

حس خوب ِ متنفر نبودن!

بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار "خوشم نمی آد ازش" ِ من! 

اعتراف اش ساده نیست اما من آدم کثیفی هستم اگر داستان ام بشود ایگنور کردن ِ یک نفر. آن قدر زشت و زننده این کار را می کنم که همه ی ماهیچه های مغزم از زور انقباض درد می گیرند. می روم توی جمع و همه را می بوسم و سخت بغل می کنم و آن یک آدم را هیچ!...یا دارم با یکی حرف می زنم و آن یک آدم سر می رسد و نظری می دهد و من بحث را عوض می کنم که یعنی تو هیچ!...نه که ندانم کار بدی ست. نه که ندانم چه قدر زشت است این کار. نه. می دانم. ولی گاهی آدم ها خودشان طوری رفتار می کنند که انگار پلاکارد گرفته اند دست شان و می گویند:"متنفر شو از من...هی تو...از من متنفر باش!". این شدید ترین تجربه ی نزدیک من از متنفر بودن بوده است تا به حال. مشاهدات ام از خودم و حس ام این است که "تنفر" آدم را خسته می کند...آدم را عصبی می کند...نامهربان و زشت می کند. حسادت را تجربه نکرده ام اما حس ام می گوید تنفر به مخربی ِ حسادت است.   

از سفر برگشتم و یک راست رفتم سر ِ‌تمرین. لیست ِ کوپل های رقص را دادند دست ام...من و مارتین فاکس ترات...من و فرهاد تانگو... من و"پ" مرنگه؟!!!!...وحشت زده سرم را از روی لیست بلند کردم . دیدم آن هایی که داستان من و پ را می دانستند دارند نگاه ام می کنند و نزدیک است منفجر شوند از خنده. من با پ؟...پ با من؟....برقصیم؟!...آن هم "مرنگه"؟!!..یعنی دست اش را بگذارد روی کمر من و دست ام را بگذارم روی شانه اش و سینه های مان را بچسبانیم به هم و توی چشم های هم نگاه کنیم و بخندیم و بچرخیم؟! دست مان را بگذاریم پشت گردن ِ‌هم و بعد از روی گردن آن یکی دست مان را سر بدهیم روی بازو و بعد مچ و بعد دست های هم را بگیریم؟!..من و پ؟! 

 جلوی نیکول سر تکان دادم و لبخند زدم به پهنای ِ رشته کوه البرز. بعد اما مارتین و ف را کشیدم توی اتاق و یک پس گردنی و یک نیشگون نثارشان کردم که" باز من دوروز نبودم گاف و ه زدین به گروه؟...منو گذاشتین با پ برقصم عوضی های نامرد؟". قسم و آیه آوردند که همه تلاش کرده اند که نشود اما چون نقش های مان به هم مربوط است نیکول گفته که "باید و باید و خفه شید!". آویزان آمدم بیرون. قرار شد یک دور بدون کوریاگرافی با موزیک برقصیم. با مارتین و فرهاد تقریبا روی هوا بودیم تا نوبت شد من و پ. نمی دانم به چه افتضاحی رسیدم که نیکول داد زد:" باراااااااااان...چرا مثل گربه جا خالی می دی؟ داری با یه آدم می رقصی...نگاش کن...دستشو بگیر...با درخت که نمی رقصی!" 

 بچه ها پشت نیکول کبود شدند از خنده. من کبود از استیصال...از ضعف...از تنفر. فقط گریه نکردم. همان جا تمام اش کردم و گفتم روی مود نیستم. همه ی آن شب را درگیر بودم با خودم. فکر کردم که هرروز ِ تمرین اگر قرار باشد همین طوری بگذرد، نه لذتی برای ام می ماند و نه انرژی ای و نه اخلاقی!  دیروز دوباره تمرین داشتیم. موقع بالا رفتن توی آیینه ی آسانسور نگاه کردم. انگشت ام را گذاشتم روی آیینه رو به خودم و بلند گفتم: 

"بدبخت...تمرین و رقص و همه ی فان ِ‌نمایش رو از خودت می گیری که چی؟...متنفری ازش؟!...اونم یه آدمه...یه مَرده...توی زنده گیش خیلی ها رو دوست داره و خیلی ها دوسش دارن. آدم بد یا خوب به خودش ربط داره. قرار نیست باهاش بری کافی شاپ...قرار نیست باهاش ب#خ#وابی...قرار نیست عاشق اش شی. مثل دو تا انسان قراره یه نمایش اجرا کنید و چند دقیقه برقصید. همین بدبخت. دنیا بزرگ تر از حس های مسخره ی توست...تموم اش کن. تموم اش کن!". و انگار چیزی "تق" توی سرم صدا داد.  

رسیدم طبقه ی پانزدهم. پ در را باز کرد. باهاش دست دادم و بغل اش کردم برای اولین بار. و رقصیدیم. انگار سبک شده بودم. انگار دیگر چیزی روی شانه های ام سنگینی نمی کرد. خودم را باور نمی کردم. اول اش کمی معذب بود به خاطر حس های گند ِ سابق من. مواظب بود زیاد به من نچسبد یا با نوک انگشت های اش دست ام را می گرفت. یا نگاهم نمی کرد بیچاره. زدم روی شانه اش و ابروهای ام را طبق عادت ام چند بار بالا و پایین کردم و خندیدم و گفتم:" راحت باشید..باید خوب برقصیم!". او هم بهتر شد. به گمانم وایب ِ غیر ِ‌تنفری من را حس کرد. تمرین تمام شد و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی بچه ها به اش گفتم که خانه اش توی مسیرم است و می رسانم اش و تا سر کوچه شان از زمین و زمان حرف زدیم. پیاده که شد از خودم و حس های کودکانه ام شرمنده شدم. از این که به خودم اجازه می دهم که بگویم من از فلان آدم بدم می آید. امروز هم که نیکول برنامه ی تمرین این هفته را فرستاد، دیگر نگران این نبودم که باید با پ باشم و فلان و فلان. 

 زنده گی ام از یک حس گند خالی شده و ...سبک ام سبک. 

نظرات 16 + ارسال نظر
رها 1393/02/29 ساعت 15:51 http://rahaomidvar.blogfa.com

وقتی می گویم دینت را به خودت ادا می کنی ، یک چیزی میدانم دیگر :)))
چه قدر خوب باران، چه قدر خوب که زندگیت رو از یه حس منفی خالی کردی . کاش منم بتونم ، کاش همه مون بتونیم.

رها جان شما کامنت هات گاهی زودتر از این که من متن ام رو دوباره بخونم میاد!!!!..این جا می خوابی شما؟؟؟؟

مهسا 1393/02/29 ساعت 16:11

باران من بهت افتخار می کنم

مهسا جان شما هم عین رها کلا زودتر از خودم از پست هام خبر دار می شین...نه؟؟؟؟

مینروا 1393/02/29 ساعت 19:50

بعله. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید :دی

aylin 1393/02/29 ساعت 21:42

دختر نارنج و ترنج 1393/02/29 ساعت 22:47

خیلی خوبه که تو اینقدر قدرت داری دختر.....
کیف می کنم که این همه قوی هستی..

من به اش می گم "قدرت ِ‌قورت"!..که باید داشته باشیم واسه قورت دادن خیلی چیزا...درد...بغض...تنفر...گاهی عشق حتا

رها 1393/02/29 ساعت 23:02 http://rahaomidvar.blogfa.com

خانوم اجازه ! شما ساعت دوازده نوشتین ما نزدیک ساعت 4 کامنت دادیما ! همچینم فی الفور نبوده به خدا :)))))

کار بزرگی کردی امیدوارم منم بتونم تنفر از یه عده رو از دلم بیرون کنم حالا باهاشون نرقصیدمم نرقصیدم!

از زمان تصادف "ف" میخونمت از طریق فیدلی...
پدرم 3 هفته پیش فوت کرد تو یه تصادف
قبلش که از مرگ پدرت میگفتی میگذشتم.طاقت درد نداشتم
دارم درد له میکنم زیرپاهام تا بالا نیاد تا نبینمش

دردت گفتنی نیست می دونم...نوشتنی هم نیست...
بغضم از تازه گی ِ درد ِ‌تو و درد ِ خودم که انگار بعد از دو ماه هنوز به تازه گی ِ همون لحظه ایه که بابا رو با چشم های بسته دیدم...

سیمین 1393/02/30 ساعت 08:10

این حس رو می فهمم. یه جور ِ ناجوری از یه آدمی خوشت نمیاد، بعد همه ش روی اعصابته و بیخودی بزرگ میشه... باید از این حس های بد رها شد تا به سبکی رسید؛ مثل تو باران!

مهسا 1393/02/30 ساعت 08:31

یعنی می خواهی بگی تا حالا کیسه خواب و وسایل منو اون گوشه وبلاگ ندیدی؟

[ بدون نام ] 1393/02/30 ساعت 08:55

"Hate is baggage. Life's too short to be pissed off all the time. It's just not worth it."

دقیقا ایتس جاس نات ورث ایت

فنجون 1393/02/30 ساعت 09:23

والا اون بالا که گفتی با آقای ی ریخت روهم، همش تصور میکردم ایشان خانوم میباشندی!
بعد هی شک کردم که چطوریه که نیکول میخواد دو تا دخترباهم از این رقصا کنن؟؟

خوب مسخره اولش تکلیف منو مشخص کن، اشتباهی سناریو نسازم ... الان همه قاطی پاتی شدن ...

کلا کارت شده تصویر سازی ِ متنای من؟؟

مریم 1393/02/30 ساعت 11:21 http://marmaraneh.blogfa.com

چه خوب که تونستی حسی به این قدرتمندی را قورت بدی و هضمش کنی.اگر بشه اینکار را انجام داد اول خود آدم راحت میشه اما خوب اگر بشه.

دمت گرم....
مجبور شدم به قهوه ای که مهمون منی یه چیز دیگه هم اضافه کنم لعنتی!
آدم انقدر خر خوب؟!
قهوه با کیک خوشمزه!!!
میدونم که هستی....
و یه جای خوب....
حالا نگی پس چی شد... اندکی صبر سخر نزدیک است.

قوقی آنییییی جون ِ‌خودم....اندکی صبر سخر؟؟..س"خ" ر؟؟؟؟ این یک صفت در باب ِ منه؟؟؟

من هم یکبار این شرایط را تجربه کردم طرف را در ذهنم بخشیدم و از شر کابوسهای شبانه رها شدم ودیدم زندگی بدون حس تنفر زندگی بهتری است

سایه 1393/02/31 ساعت 22:04

آخ آخ..من همین دیروز کولی بازی در آوردم با یه آدمی که ازش متنفرم و دلم صاف نمیشه ازش. توی ذهنم خودم رو تصور می کنم که از کنارش رد می شم و انگار نه انگار.اما در عالم واقعیت همین که می بینمش این حس گند تنفر اوج می گیره... یه روزی درست میشیم همه مون ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد