-
[ بدون عنوان ]
1394/06/15 21:28
سرخوش زنگ می زنم به مادرک که ببینم نتیجه ی چک آپ اش چه بوده. یعنی راست اش خیلی بدون نگرانی و واقعن سرخوش شماره اش را می گیرم. دارم بعد از مدت ها آشپزی می کنم. ماکارونی با همه ی وجود!..انگار توی ذهن ام دارم می شنوم که "خدا رو شکر چیزی نبود" اما صدای مادرک با صدای توی سرم قاطی می شود که "قلب ام انگار...
-
[ بدون عنوان ]
1394/06/15 16:36
امروز این همه کار کرده ام به خیال این که سرم را بلند کنم و ببینم ساعت شده چهار و باید بروم خانه اما سرم را بلند کردم و دیدم هنوز حتا ساعت دو هم نشده! روزهای کرخت و کش داری را می گذرانم. نمی خواهم به روی ام بیاورم که چه قدر منتظر ایمیل لعنتی ویزای ام هستم. نه این که عجله و عطش ِ رفتن داشته باشم، نه. اصلا. فقط انگار...
-
مادر کیک ها باید بمیرد!
1394/06/08 12:15
همکار افغانی ام صبح با حالتی استیصال وار آمده توی اتاق ام که چاق سلامتی اول ِ هفته را بکنیم. دارم کافی ِ اول صبح ام را با سیگار ِ اول صبح ام رو به پنجره ی اتاق ام نوش جان می کنم. برمی گردم و می گویم :"خوبی؟"...یک آه ِ بلند بالا می کشد و دست اش را می زند به کمرش و به یک نقطه از زمین خیره می شود و بعد طفلکی...
-
[ بدون عنوان ]
1394/06/03 16:25
مادرک زنگ زد. درست وقتی که داشتم ششمین سیگار امروز را توی اتاق ام با در ِ بسته می کشیدم. ششمین سیگار بعد از ششمین دعوا!...شروع کرد به گلایه که چرا دو روز است به اش زنگ نزده ام. تیر ِ خلاص ام بود حرف اش. داد زدم سرش و گوشی را کوبیدم. خود ِ جدیدم مبارک!...متحیرم از خود ِ این روزهای ام که عصبی ام و آثاری از آرامش ِ...
-
به رنگ موکا
1394/05/28 08:28
موهایم را برای اولین بار در عمرم رنگ کردم. در سی و دو سالگی. دوازده سال ِ تمام (بله دقیقن از بیست سالگی) مجبور بودم که برای همه گان توضیح دهم که رنگ موهای ام را دوست دارم و دل ام نمی خواهد عوض اش کنم. حالا هم نمی دانم چه شد که بی هوا و بدون هیچ تصمیم قبلی، رفتم و نشستم روی صندلی آرایشگاه و گفتم : "موکایی...
-
[ بدون عنوان ]
1394/05/14 07:30
داستان خیلی انگار عادی شده. انگار اصلا از اول هم همین طور بوده. که مرد تنها زنده گی می کند و می رود سر کار و هفته ای دو روز هم بچه را می بیند و زن هم تنها زنده گی می کند با بچه! و صبح ها بیدارمی شود و صبحانه ی بچه را می دهد و بعد لباس می پوشند و بچه می رود مهد کودک و زن می رود سر کار و بعد از ظهر هم با هم برمی گردند...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/22 10:10
مرد نشست توی ماشین. سلام...سلام...سلام... غزل طلاق گرفته! آه...آه...آه... حق طلاق داشته...از حق اش استفاده کرده. حق برای طاقچه که نیست. برای استفاده است. بچه؟...بسوزد و بسازد برای بچه؟...این را زنی می کند که هیچ کاری از دست اش بر نیاید و از تنهایی دست و پای اش بلرزد. نه غزل...که همین طوری اش ماهی یک جاب آفر از شرکت...
-
من و دنیام!
1394/04/21 16:14
این بلاگ اسکای چه بلایی به سرش آمده دیگر. چرا این شکلی ِ غریب شده. قبلن شبیه یک اتاق زیر شیروانی بود که آدم می نشست و زر "اش" را با خیال راحت می نوشت. الان شده شبیه صحنه ی تاتر که مجبوری زرت را فریاد بزنی و همه هم چشم دوخته اند به تو و لب های ات. دنده ی چپ و کج ِ امروزم همین را کم داشت انگار. حرف های ام تمام...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/07 15:21
من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: "دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟"..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید...بابا چاق شده....
-
UP
1394/04/07 10:11
سخت است کنار آمدن و نشستن کنارش توی یک خانه. هرروز که می گذرد نه عادی می شود و نه تکراری داستان اش و داستان شان. مجبورم منطقی باشم و طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. به هر حال به خاطر وضعیت موجود مجبور است خانه ی ما باشد و نمی دانم تا کی. سکوت و حال خراب اش پریشان ام می کند. از سنگ که نیستم. از آن طرف هم...
-
یه اشتباه کوچولو
1394/03/20 15:38
شنیدم که خواهرت چشم نازک کرده و برادرت عصبانی شده که چرا من گفته ام حق نداری بچه را ببینی و این کار نه انسانی ست و نه اخلاقی. هه...هه...ها...ها... برادرت گفته که همه ی خانواده تان که تا حالا پشت ام بوده اند و حق را به من داده اند، از پشت ام می روند کنار و زیر پای ام را خالی می کنند اگر بخواهم با بچه گرو کشی...
-
[ بدون عنوان ]
1394/03/18 11:27
خواهرت زنگ زد که داری برمی گردی که بایستی پای کارهای ات. اگر فکر کردی چیزی توی دل ام تکان خورد...سخت در اشتباهی. فقط زنگ زدم به برادرت...که هیچ جوری نگذارید با من چشم در چشم شود. بیاید خانه ی شما یا خانه ی پدری تان. به اندازه ی کافی این مدت از جناب آقای شوهر ِ معشوقه ی اوشان، تصویر ِ با جزییات!!توی سرم است که جایی...
-
[ بدون عنوان ]
1394/03/18 10:19
آن روزی که عکس های پیدا شدن شان را توی جلسه نشان مان دادند...یک چیزی توی دل ام ذره ذره آب می شد و از چشم های ام می ریخت پایین...دست های ام روی کیبورد...یک دقیقه گزارش تایپ می کرد و یک دقیقه می رفت سمت صورت ام که اشک های ام را پاک کند...دل ام می لرزید اما ته دل ام خوشحال بودم که هیچ کدام از آن مادرها...یا خواهرها...که...
-
[ بدون عنوان ]
1394/03/16 02:01
نمی دانم هستی ِ لعنتی چه اصراری بر مصادف کردن ِ گاف و ه ترین روزهای من با اتفاق ها و مناسبت های خوش و فان دارد! هنوز یادم نرفته که تمرین برای شادترین و پر رقص و آواز ترین نمایش مان همزمان شد با دو هفته ی کذایی ِ کما رفتن ِ ف و بعد هم رفتن اش. یا نمایش بعدی اش که نقش اول اش بودم و باز شد آن دو هفته ی کذایی ِ ثانیه ها...
-
[ بدون عنوان ]
1394/03/09 09:46
تو می گویی"اشتباه کردم" و من می گویم "اشتباه را من کردم که تو را صد باره باور کردم و آن چه تو کردی اشتباه نیست و حماقت است"...که این همه بدویم برای اداپت کردن بچه و حالا که شناسنامه ی پسرک آمده و پسرک توی خانه مان و خون مان ریشه کرده و جان اش بند شده به جان ما، تلفن ام زنگ بخورد که آن داستان ِ کهنه...
-
[ بدون عنوان ]
1394/03/09 09:25
زن ها باید یک دوست صمیمی توی زنده گی شان داشته باشند که اگر روزی مردی به تلفن همراه شان زنگ زد و گقت :"زن من با شوهر شما رابطه ای چند ساله دارد و بیایید فلان جا تا بریف تان کنم"..با آن دوست صمیمی برود سر قرار و وقتی مرد می گوید:" به دوست تان بگویید آن طرف تر بنشیند چون حرف های ام ناخوشایند است..."...
-
قبرس نامه-دو
1394/02/23 23:02
آدم هایی که باهاشان هم سفرم، به مراتب جالب تر از فبرس اند! . اصلا از دیدن و درک کردن این جزیره دست کشیده ام و فقط حواس ام به این هاست. به غیر از فرمانده شان که ژنرال ایکس است، و یک نفر دیگر که آرزوی دیدن اش را داشتم، بقیه از دم عجایب الخلقه اند. من از قبل از سفر با خودم به توافق رسیدم که قضاوت نکنم و بی طرف باشم و نه...
-
قبرس نامه-یک
1394/02/20 04:38
سفر از نوع ِ خرکی متفاوت اش! اولین بار است که توی این سالن نشسته ام و نه دل ام میخواهد قهوه بخورم و نه چیزکیک. هدبند زده ام و مانتوی گشاد و بلند پوشیده ام و روسری ام را شکل ِ خفه گی مطلق پیچیده ام دور سرم. همراهان ام چون تنی چند ازآقایون!! هستند! مجبورم برای این که قبول ام کنند و دیالوگ بین مان برقرار شود این طور باشم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/02/08 20:22
گفتی:"بهت میاد". گفتم :"روسری صورتی؟". با همان نگاه ِ رو به جلو موقع رانندگی گفتی:"نه، آدامس....آدامس بهت میاد. مخصوصا وقتی لبخند می زنی و آدامس جویده شده ات گوشه ی لب ات چشمک می زنه"....سرم را گرفتم توی دست های ام و زار زدم. خانه که رسیدم، ایمیل تو زودتر رسیده بود.. " دلم می خواهد...
-
این کجا و تو کجا...
1394/02/03 13:43
تنها کسی که هر چند روز یک بار می تواند بیاید و بنشیند توی اتاق ام و گپ بزنیم، نرگس است. بقیه اگر بیایند اول مفعول ِ فعل ِ "پاچه گرفتن" می شوند... و بعد فاعل ِ فعل ِ"فحش دادن"! امروز هم مثل همیشه آمد و خواست بنشیند روی تنها نشیمن گاه اتاق ام که باز مثل همیشه کیف ام زود تر جا خوش کرده بود. هواس ام به...
-
در یک مکالمه اتفاق افتاد
1394/02/02 11:00
یکی گفت: "خفه شو لطفا عزیزم! طرف زن و بچه دارد و هیچ چیز نه روی زمین نه توی آسمان، نه این دنیا و نه آن دنیایی اگر باشد! کارت را توجیه نمی کند" آن یکی آرام گفت: "ولی ، شاید روزی خودت توی این موقعیت قرار بگیری و آن وقت می فهمی که خیلی چیزها دست خود آدم نیست و آدم کاریش نمی تواند بکند!" آن اولی هم بی...
-
vol vol vol vol
1394/02/01 13:16
یکی از متدهایی که معلم عربی مان توی کلاس استفاده می کند این است که موقعیت یا مکانی را توصیف می کند و بعد من و همکار ِ تازه_پیوسته_ به _کلاس ِ فرنگی ام باید در موردش با هم دیالوگ سازی کنیم. گفت آماده اید و گفتیم آماده ایم و شروع کرد...که مثلا باران تو مادر ِ خانه هستی و دیوید تو پدر ِ خانه. شما در یک خانه ی بزرگ زنده...
-
سال ، نو شد و سه، چار شد و هفت سین چیده شد باز
1394/01/05 12:52
اول بگویم که عنوان ِ بالا را اصلا قصد نداشتم آن طوری دمبک وار بنویسم...اما خودش آمد و من جلوی اش را اصلا نگرفتم. دوم هم بگویم که اهل عکس هفت سین گذاشتن و عید مبارک و نوروز پیروز و پر پول آرزو کردن هم نیستم. نه که اهل ِ اهل اش نباشم...اما اهل ِ حوصله اش را داشتن نیستم. ولی حتمن همه تان می دانید که آرزوی ام برای تان...
-
[ بدون عنوان ]
1393/12/26 17:24
-
وت ذ هل!
1393/12/25 10:17
بنده را کردند مسوول فایل های هزار خم در پیچ ِ خر در چمن ِ اسرای سابق عراقی که بعد از آزادی شان در ایران مانده اند و معلوم نیست کجایند و چه می کنند و زنده اند اصلا یا مرحوم شده اند! پرونده ها آن قدر بی در و پیکر ند و آن قدر نقص دارند که حل کردن شان یک چیزی ست شبیه جواب دادن به این سوال که "یه چیزی تو ذهن جد ِ پدرم...
-
[ بدون عنوان ]
1393/12/21 09:42
تازه چمدان های مان را گرفته بودیم و بیرون فرودگاه منتظر دیگران ایستاده بودیم که آن ها هم چمدان های شان را بگیرند و بیایند بیرون. من چشم های ام بی هدف داشت بین مردمی که اطراف مان این طرف و آن طرف می رفتند می چرخید که یک دفعه حس کردم یکی از دور با لبخند دارد به طرف ام می آید. تا به خودم آمدم رسید به من و دست اش را گذاشت...
-
[ بدون عنوان ]
1393/12/20 09:29
امروز برای آخرین بار، خانه ی نیکول. همین چند کلمه اس ام اس و یک دنیا حرف... که درست است که امسال تمرین های مان به خاطر بیماری و عمل اش نیمه کاره ماند و همه چیز تعطیل شد، اما عوض اش سه سال تمام هر هفته، پنج شنبه های اش را برای ما گذاشت و هر بار با بوی کیک و شیرینی های اش مست مان کرد. برویم که قبل از رفتن اش برای همیشه...
-
عطش نامه- دو
1393/12/09 12:59
تورج را با کازین تازه از فرنگ برگشته ی ترنج و تورج swap کردیم تا شاید فرجی شود به حال دخترک ام! جناب" مانی" تشریف فرما شدند به خانه ی ما و تورج خان ِکپلک ام رفت خانه ی مانی این ها! شب اول به چنگ و چنگ کاری ترنج و مانی گذشت و خواب حرام ما. مانی از آن گربه هایی ست که مادرش شاهزاده خانوم بوده و پدرش شاه و خودش...
-
عطش نامه- یک
1393/12/01 23:22
حس کردم روابط عاطفی شان عجیب و غریب شده. جوری که انگار هم رابطه ای هست و هم نیست. دخترک درست مثل قبل تر ها که تنها بود همان طور مغموم و حرارت اش بالا بود. مطمئن بودم که "Zing" همدیگر شده اند اما چند باری که با دخترک رفتم دکتر، دکترشان فرمودند که ایشان هنوز ویرجین هستند!. بنده البته تبحر خاص و چندانی در روابط...
-
من ِ نرم...
1393/11/19 21:28
درد ِ زانو...زانو درد...زانوی پر درد...یک زانو پر از درد...دردی به نام درد زانو... این ها کل چیزهایی است که توی هفته ی گذشته توی سرم باهاشان یک قل دو قل بازی شده است. مُسکن و پماد فلفل و عسل و قرص های آمریکایی هیچ کدام شان مرهم نشده به درد من. امروز صبح به این فکر می کردم که زنده گی عجب چیز لذت بخشی ست بدون زانو درد....