Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II


مادرک زنگ زد. درست وقتی که داشتم ششمین سیگار امروز را توی اتاق ام با در ِ بسته می کشیدم. ششمین سیگار بعد از ششمین دعوا!...شروع کرد به گلایه که چرا دو روز است به اش زنگ نزده ام. تیر ِ خلاص ام بود حرف اش. داد زدم سرش و گوشی را کوبیدم. خود ِ جدیدم مبارک!...متحیرم از خود ِ این روزهای ام که عصبی ام و آثاری از آرامش ِ همیشگی ام توی خودم پیدا نمی کنم. یا سکوت ام یا داد می زنم. حد ِ میان ام از بین رفته. ششمی را تمام کردم و هفتمی را هم...

دوباره گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم. معذرت خواستم و گفتم که این روزها حال خوشی ندارم و ببخش. یک جور سکوت مادر و دخترانه و بعد آرام گفت:" می فهمم دخترم...اشکالی نداره..آدم که همیشه نمی تونه بگه و بخنده و خوشرو باشه...بعضی روزا آدم حوصله ی هیشکی رو نداره...اشکال نداره مامان جون..سعی کن چند لیوان آب بخوری تا بدن ات آروم شه...". انگار همه ی دنیا یک دفعه "شانه" شد برای اشک های ام. عصبانیت ام شد اشک و هق هق. یکی از اولین بارها...نه اصلا خود ِ اولین باری بود که مامان این طوری با من حرف زد. شاید هم اولین باری بود که من این طوری برای اش یک جمله ای درد و دل کردم. دل ام خواست اش. بابا را هم. دل ام یک دفعه مامان ام را کنار بابا خواست. نه مامان ِ تنهای بی بابا. دل ام پر زد برای شام و ناهارهای چهار نفره ی روزهای با بابا.

به خودم آمدم دیدم هق هق ام و مادرک هم گوش ِ هق هق ام. چشم های ام را روی هم فشار دادم و گفتم:"آره مامان..راست می گی...برم یه.." آمدم بگویم سیگار، حرف ام را خوردم ."یه لیوان آب بخورم...بهتر می شم..".با آن صدای شیشه ای و مخملی اش خداحافظی کرد و من دست ام رفت سمت ِ هشتمی...

شاید بروم سفر آخر هفته را. یک چیزی توی این شهر دل ام را می گیراند و می شکند که نمی دانم چیست..اما هست. سنگینی اش ...تاریکی اش و نا معلومی اش.

نظرات 4 + ارسال نظر

بارانکم خدا مامان مهربونت رو حفظ کنه.تو توی این مدت یا شاید سالها زیادی قوی بودی.حقته داد بزنی.مادرها طفلی ها درک می کنن...
خوبه برو سفر حسابی هم خوش بگذرون عزیزم.مگه روح و روان آدم چقدر میکشه!؟

مادرها طفلی ها...دقیقن مهدیس

مانا 1394/06/04 ساعت 15:22

وقتی وبلاگت رو باز میکنم خدا خدا میکنم که نوشته باشی.
فقط همین

لبخندم کردی مانا. ممنونم

کامشین 1394/06/04 ساعت 20:22 http://www.kamsin.blog.ir

باران خانوم
مادرها درسته که ظاهرا شانه برای هق هق ان، اما این شانه ها پایه های محکمی برای تحمل درد دخترشون نداره. علی الخصوص اگر بفهمند سیگار هم می کشه.

چرا شات گان بر نمی داری و نمی کشی اش؟ لذتی که در انتقام هست در عفو نیست. از قهرمان های تارانتینو یاد بگیر

کامشین جان ممنون از دو برابر کردن عذاب وجدان ام

کامشین 1394/06/08 ساعت 09:11 http://www.kamsin.blog.ir

خاک بر سرم اگر این کار را کرده باشم باران جان
از تجربه خودم برات گفتم که تا دیر نشده به چاه عذاب وجدانی که در آن به سر می برم نیافتی.
آدم دور باشه و تنها باشه و دلش هم پر از روزگاری که فکر می کرد یکی هست که تحمل غصه هاش را داشته باشه.
من را ببخش و بیامرز

می فهمم شدید کلمه به کلمه ت رو.. و این عذابم می ده نه حرف های تو عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد