Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: "دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟"..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید...بابا چاق شده. سال هاست که به خاطر بیماری اش وزن اش زیاد نشده اما حالا انگار یک آدم ِ سالم و سرحال است. مادرک و برادرک می روند توی رستوران. دارم دنبال شان می روم که یک دفعه توی خواب یادم می افتد که بابا مُرده!...از روی پله ی اول برمی گردم و می ایستم به تماشای بابا. دل ام خوش می شود که بابا الان می رسد نزدیک و من می بینم اش و بغل اش می کنم و دل ِ بی صاحب ام آرام می گیرد...بابا قدم برمی دارد و قدم بر می دارد و قدم برمی دارد....اما نمی رسد و نمی رسد و نمی رسد...قدم بر می دارد اما نزدیک نمی شود...بغض می شوم. می نشینم روی زمین جلوی در ِ رستوران و به همان هاله ی دور که می دانم باباست زل می زنم و اشک های ام می آیند و می آیند و می آیند اما بابا..نمی آید و نمی آید و نمی آید...



نظرات 10 + ارسال نظر

خدا رحمتشون کنه.

سیمین 1394/04/07 ساعت 18:59

روحشون در شادی و آرامش هست حتما.
دلت قرص باشه باران ام.

روزهای با هم 1394/04/08 ساعت 11:28

عزییییییییزم

دختر نارنج و ترنج 1394/04/08 ساعت 16:55

اون روزهایی که بابا تازه رفته بود من هم کلللی خوابش رو می دیدم.
چند سال که گذشت کمتر....
هی کمتر و کمتر.
الان چند ساله که ندیدمش. شاید من کار اشتباهی کردم. امروز صبح به خوابی که چند سال پیش درباره ش دیده بودم فکر می کردم. من بودم و بابا و یک دوست. همون روز برای اون دوست تعریف کردم که چه خوابی دیدم... اما الان خودم دقیق یادم نیست. فقط می دونم بابا یه جایی بود مثل کنار دریا بعد از فرو نشست مد. لباس هاش مرتب نبود. لباس خونه تنش بود. خسته بود. مثل آدمی که مریض بوده و از بیمارستان ترخیصش کردن....
بگذریم.
توی خواب های من هم همیشه همه فکر می کردن بابا هست و من می دیدمش اما می دونستم رفته..
انگار توی خواب هم نمی شه یه لحظه خوش بود...
روحشون آرام..
روح تو هم آرام عزیزم.

خواب هامو می نویسم...خواب های پر از بابا رو...که یادم نره...کاش تو هم همه رو نوشته بودی ترنجکم

دختر نارنج و ترنج 1394/04/09 ساعت 01:20

کاش باران.....

golshid 1394/04/09 ساعت 03:35

عزیزممم.
روحشون شاد

فرزانه 1394/04/09 ساعت 14:15

روحشون شاد باران عزیزم. سایه مامان همیشه رو سرتون باشه

هما 1394/04/09 ساعت 14:43

فریدا خیلی زشته من ازت بپرسم گیج شدم اخه پسرک اقای نویسنده غزل برادر چیه جریان مگت اقای نویسنده خیانت نکرده بود به تو

وقتی بابا فوت شد ترسم این بود که مبادا خوابشو نبینم
اما دیدم
هر از گاهی میبینم و جالبیش اینه که بابا هیکلش پر شده
مثه سالهای قبل فوتش تکیده و رنجور نیست
صورتش مخملی و سرزنده هست
امیدوارم اگه دنیای بعد از مرگ واقعیت داره در ارامش باشن

ای جانم
عزیزمم .. روحشون شاد باشه

کاملا میفهمم... خواب های زیادی ندیدم از پدرم
ولی گاهی که دیدم توخواب غرق در اشک بودم
مثل روز اول خاک سپاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد