Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II


تو می گویی"اشتباه کردم" و من می گویم "اشتباه را من کردم که تو را صد باره باور کردم و آن چه تو کردی اشتباه نیست و حماقت است"...که این همه بدویم برای اداپت کردن بچه و حالا که شناسنامه ی پسرک آمده و پسرک توی خانه مان و خون مان ریشه کرده و جان اش بند شده به جان ما، تلفن ام زنگ بخورد که آن داستان ِ کهنه هنوز تازه است و...بعد هم بگذاری بروی ترکیه که ممنوع الخروج نشوی و من بمانم و بچه اکم؟...که یعنی تو تمام آن وقت هایی که من تنها می دویدم دنبال کارهای پسرک...با معشوقه ات معاشقه می کردی؟...یعنی آن بار که به جان پسرک مان قسم خوردی که تمام شده...دروغ گفتی و با وقاحت تمام جان پسرک را قسم خوردی؟...که اگر می خواستی همه چیز به ک.ث.افت کشیده شود، دیگر به زور آوردن ِ این طفلک معصوم به ل.ج.ن ِ زنده گی مان چه بود؟...به من اگر بود می بخشیدم ات خریت وار. درست مثل همه ی سال های قبل...ولی حالا که پای این کوچک ام ، بهترین ام، زنده گی ام در میان است، خودت را زنده به گور هم کنی حال ام خوش نمی شود. تو نمی دانی که غروب جمعه و یک زن و یک بچه با گذشته ی نامعلوم و آینده ی نامعلوم تر یعنی چی. تو آن قدر احمق و ناچیزی که نمیتوانی بفهمی اعتماد ِ خراب شده مثل "بم" است و دیگر درست بشو نیست. "اشتباه؟"..."همه اشتباه می کنند؟"...چرا من اشتباه نمی کنم پس؟...چرا من با همه ی آن مردهایی که می دانم دوست ام دارند و برای شان هیچ چیز مهم نیست، نمی خوابم و خاطره نمی سازم؟...آن زن اک ِ نمی دانم چه کاره...از زن بودن اش خجالت نمی کشید وقتی می آمد و توی خانه ی ما راه می رفت؟...روی تخت مان خوابیده بود؟...گربه اکمان را نوازش کرده بود؟...توی آیینه ی اتاق خواب خودش را تماشا کرده بود؟...توی آشپزخانه مان برای او هم سوشی درست کرده بودی که بیاید و از پشت بغل ات کند و بگوید سوشی های تو به پای هیچ کس نمی رسد؟...بچه اکمان را پیش اش برده بودی؟...به اش دست زده بود؟...

حال تو بد و خراب است و من سعی می کنم درک کنم...ولی..ولی تو چه می دانی که یک زن تنها و تنها و یک بچه ِ تازه اداپت شده و غروب جمعه توی این شهر خراب شده یعنی چی...نپرس که می خواهم چه کنم...که خدای ام هم نمی داند هنوز...فعلا این منم که دارم توی گندی که زده ای دست و پا می زنم و تو هم بهتر است برای این که حال ات بهتر شود از همان زن ِ نمی دانم چه کاره بخواهی که بیاید ترکیه پیش ات و دست بکشد توی موهای ِ جو گندمی ات و حال ات را خوب کند. حال ِ من چون تا ته دنیا مرگ است.

نظرات 30 + ارسال نظر
سیمین 2 1394/03/09 ساعت 10:17

باران جان
تو رو تازه پیدا کردم و باهات همراه شذم و پایه پای تو هم خندیدم و هم گریستم این بار هم دل من هزار تکه شد بمیرم برای دل تو

گولو 1394/03/09 ساعت 10:31

سلام
چقدر این وقفه های زندگی را دوست ندارم
وقتی همه چیز را آبستن خوشی گمان میکنم و ناگاه بی خبری خوش خبری نیست.
ناگاه زندگی هیولا می زاید.
بچه تو را دارد.
تو را به که بسپرم باری؟

نجمه 1394/03/09 ساعت 12:18

خوب تو این حال خراب چی میشه گفت که خرابترت نکنه و مرحمت بشه که اصن مگه مرحمی هست واسه این حال؟!
نه میتونم درکت کنم نه میتونم مرحمت باشم ولی ارزو میکنم کاش حداقل کنارت بودم دوست نادیده ام ...

آیدا 1394/03/09 ساعت 12:39 http://1002shab.blogsky.com/

ای داد...

عادله 1394/03/09 ساعت 13:20

من می ترسم باران .من غمگینم ،وهر دقیقه میام ببینم اینایی که نوشتی یعنی چی.

sheyda fandogh 1394/03/09 ساعت 13:43

امیدوارم این فقط یه داستان باشه یه استعاره باشه امیدوارم

دریا 1394/03/09 ساعت 14:56

باران

آنا 1394/03/09 ساعت 16:09

متاسفم

غ ـزل 1394/03/09 ساعت 17:11

تنم لرزید

سارا 1394/03/10 ساعت 00:31

چی شده باران؟ چی میگی تو؟ اینا چیه نوشتی؟

سمر 1394/03/10 ساعت 02:23 http://misswho.blogsky.com

من از دیشب میام میخونم و حرف های توی ذهنم می چرخه که برات بنویسم. اعتماد خراب شده درست نمیشه... حداقل از دور بغلت می کنم فریدا.

حال خرابتو درک میکنم باران جان

فنجون 1394/03/10 ساعت 10:08

باران چی داری میگی تو؟؟؟
داستان نوشتی که باز مارو سرکار بزاری ؟؟

من نمیخوام باور کنم اینارو ... باران ...
تو کی بچه گرفتی؟؟؟ چه بی صدا ...
نویسنده بعد این همه مدت زندگی؟

من این همه اتفاق رو نمیتونم یکجا باور کنم ...
میشود بیایی هار هار بخندی به ریشمان که شوخی کرده بودی؟؟؟

دختر 1394/03/10 ساعت 12:16 http://lilipoopoo@yahoo.com

من هم مثل آن زن اک نمی دانی چه کاره... خطا رفته ام. توی خانه اش راه رفتم... روی تختشان... آیینه ی اتاق خوابشان... آشپزخانه و استیک هایش... بچه اکشان را حتی دیده ام و به اش دست زده ام... من از خودم از زن بودنم خجالت می کشم... من اشتباه رفتم و دلم لرزید و عاشق شدم... ولی حالا نگران زنی شده ام که نکند به خاطر حماقت من حالش تا ته دنیا مرگ شود.

نوشین 1394/03/10 ساعت 13:01 http://nooshnameh.blogfa.com

من هیچ چیز نمیتونم بگم...... فقط بهت و حیرت.............

هی میام میخونم و میرم و دوباره و دوباره میدونم عمیقا میدونم چی میکشی عزیزم

رامک 1394/03/10 ساعت 16:49 http://letterbox.blogfa.com

کاش یه چیزی برای گفتن داشتم...

ببخش فریدا جان من مدت کمیه دارم وبلاگت رو دنبال می کنم این پست من رو شوکه کرد

ستاره 1394/03/11 ساعت 09:39 http://nst.blogfa.com

آخ...........

عادله 1394/03/11 ساعت 14:03

کجایی تو عزیزکم؟

کامشین 1394/03/11 ساعت 19:39 http://www.kamsin.blog.ir

دختر باران
اگر این یک قصه بود، تلخ بود اما گذشت...
اگر قصه ما راست بود، این کام تلخ مای خواننده، در برابر روزگار تلخی که برای قهرمان شکیبای داستان رقم خورده، هیچ نیست. اصلا بگذار تلخ بمونه وقتی روزگار اینقدر لعنتی است.
همدردی من را بپذیر و اگر فکر می کنی یک غریبه می تونه شونه اش را برای گریه و تکیه بهت قرض بده، درنگ نکن.

نیلو 1394/03/11 ساعت 23:12

خیلی متاسف شدم شاید بعد از حادثه هایی که برای عزیزانت اتفاق افتاد این یه شک عمیق بود مطمئنا برای تو بیشتر. دلت رو به نشونه ها خوش کن به همین کودکی که در منزل داری شاید عشق از دریچه ی دیگه ای قراره به زندگیت بتابه. شاید کم برات نوشتم ولی همیشه تو خاطرم بدون وجود یک درصد ارتباط خونی و دوستی و همکاری بهت افتخار کردم تو دختر روز های سختی از این هم میگذری.

دختر نارنج و ترنج 1394/03/12 ساعت 01:02

باران!
باران!
بارااااااااااان!
نگو که این حرف ها حرفای خودته!!!!
باران!!!!!

آنی 1394/03/12 ساعت 04:09

و من هم نیایم بگویم دقیقا اشتباه رو تو کردی و حماقت رو هم ؟!
خودت به اندازه کافی داری و من اضافه ش نکنم؟

فلرتیشیا 1394/03/12 ساعت 15:17

باران نمی دونم چی بگم ، شوکه م... اما شاید حضور این پسرک انگیزه ایی باشه تا تو این روزها لعنتی و سیاه رو بگذرونی و به آینده ی خودت و اون بچه امیدوار باشی.
واقعا نمی دونم چی بگم. این حال خراب با هیچ جیز خوب نمیشه... غیر از گذر زمان دوایی نداره.
تو رو خدا مواظب خودت باش.

بیشتر از این پست ، پست قبلی ات حال مرا خراب میکند باران!
و ای کاااااااش که این همه سالمان نگذشته بود به پوچ!

میم جین جون 1394/03/13 ساعت 22:00

من اون دوست رو ندارم و اون روزها تنها موندم باران
کثافت ترین تجربه زندگیم به تنهایی گذشت

شیرین 1394/03/13 ساعت 23:46

وای باران
سرم سوت کشید

آیدا 1394/03/15 ساعت 12:07

باران درکت می کنم با بند بند وجودم
زودتر خوب شو

پریوش 1394/03/26 ساعت 18:11

این داستانه...مگه نه؟؟؟بایییییید داستان باشه باران...نگو که نیست....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد