-
سحر ندارد این شب تار
1393/01/23 10:47
دیشب شد اولین شبی که تنها ماندیم. خاله و مادربزرگ رفتند و ماندیم من و مادرک و برادرک. اولین سه تایی ِ بعد از بابا. چای ریختم و سه تایی نشستیم همان جا توی اتاقی که تخت بابا بود. دایی ها، تخت بابا را همان هفته ی اول عید، از توی اتاق جمع کردند. اما من هر وقت از راه می رسم بی اختیار سرم را کج می کنم و می روم توی همان اتاق...
-
[ بدون عنوان ]
1393/01/17 16:22
اولین سیگار ِ سال را بعد از هفده روز نباید کشید. نه نباید کشید. نه نباید "فقط" کشید. باید بوسید و کشید. باید بوووووووووووووووویید و کشید.
-
برای لبخند ِ اولین روز
1393/01/17 10:21
برادرک زنگ زد و گفت سی چهل نفر، گوش تا گوش توی خانه نشسته اند. گفتم داشتم می آمدم آن جا اما حوصله ندارم و امروز شنبه است و هیچ کس توی آفیس نیست و می روم آن جا تا ایمیل های کاری ام را چک کنم و تا مهمان ها هم بروند. در ِساختمان را کلید انداختم و باز کردم. در ِطبقه مان را هم. اما جلوی در اتاق ام که رسیدم فهمیدم کلیدش را...
-
شروع فصل بی رحم تنهایی...
1393/01/13 23:06
http://www.bia2.com/music/29814 پارسال توی دقیقا همین جور سیزدهی، از پیش تو و بقیه برگشتم خانه و این را نوشتم. نوشتم که خدایا مرسی که به من و خانواده ام رحم کردی و سه نفره مان نکردی! نوشتم فکرش را نمی کردیم اما بابایم را خوب کردی و دیگر روی تخت بیمارستان نیست. نوشتم از سرطان اش دیگر خبری نیست...نوشتم درست است که بابا،...
-
چرا رفتی؟
1393/01/10 10:20
https://www.youtube.com/watch?v=ydlLBigOeMM این کلمه ها، این آهنگ، این صدا، این سوال ِ التماس وار، این بغض، این استیصال...نمی ذاره کار کنم. نمی ذاره برگردم...نمی ذاره دور شم، نمی ذاره فراموش کنم...نمی ذاره گریه نکنم...نمی ذاره خوب شم. نه ریمیا. به آهنگ ربطی نداره. من حالا دارم می فهمم. که بعضی دردها، برگشتنی...
-
[ بدون عنوان ]
1393/01/07 16:04
بابا من خیلی شبیه تو ام. همه می گن. قوی و خود دارم. گریه می کنم، اما نه اون طوری که کسی دل اش برام بسوزه. فقط دلم برات تنگ شده بابا. دیشب ازون شبایی بود که همه جای خونه بودی. بوت همه جا میومد. بوی موهای یک دست سفید و برفیت وقتی می بوسیدمشون و چند ثانیه مکث می کردم و نفس می کشیدمشون. بوی دست هات. اون اتاقی که تو توش...
-
نود و سه یِ ثم (سم!)سنگین
1393/01/05 11:29
آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و بیایم سر ِکار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز 307 شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/29 20:08
چند روز بیشتر اگر مانده بودی...سال ما هم تحویل می شد:(
-
تو نرفتی نه تو هنوزم این جایی...
1392/12/27 16:09
شش صبح است که می رسیم بهشت زهرا. باد سرد روح آدم را جدا می کند. بابا را یک جایی خاک کرده اند که انگار ته دنیاست. نه درختی...نه زمین ِ همواری...نه خیابانی...هیچ. هیچ. از ماشین پیاده می شویم. چند نفر بیشتر نیستیم. همه خسته تر از آنی بودند که بتوانند پنج صبح بیدار شوند. به مادرک هم نگفتیم که می رویم بهشت زهرا. در اتاق اش...
-
یادت به خیر
1392/12/27 15:44
توی یادداشت های ام سرچ می کنم "بابا"...و همه ی آن نوشته هایی می آید که برای تو نوشته ام. نشد که برای ات بخوانم شان اما حالا بخوان بابا. بخوان که بدانی هیچ وقت به زبان نیاوردم که "دوستت دارم" اما همیشه ی همیشه ی همیشه دوستت داشتم. یادت هست؟... که یک روز بی هوا زنگ زدی و فقط حال مان را پرسیدی؟... که...
-
بابا...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...
1392/12/25 16:28
بابا...یک لایه خاک...یک لایه گل های شب بو...یک لایه قطره های باران...دوباره یک لایه خاک...گل های شب بو...قطره های باران... فکر می کردم این تصویر وحشتناک ترین و درد آورترین تصویر این چند وقت خواهد شد. اما نشد. حتی پارچه ی سفید را انداختن روی بابا برای این که کسی دست به بابای ام نزند...حتی شب تا صبح با تن ِ بی جان بابا...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/24 02:52
نفس ِ عمیق. دو تا. همبازی ِ بچه گی های بابا دست ِ بابا را گرفته بود و داشت خاطره می گفت برای اش... نفس ِ عمیق. دو تا و تمام. با دو تا نفس ِ عمیق بازی به نفع ِ مرگ تمام شد. بابا را گرفت. جِر زد. نامردی کرد. بابا مریض و بی دفاع بود. بابا ضعیف و نحیف بود. همه ی این مدت قدم به قدم و ثانیه به ثانیه با مرگ بود و آخرش هم...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/23 09:27
بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان. لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و ... از این چیزها. نیم ساعت پیش چشم های اش...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/20 13:43
حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به "امید" و صبح و شب...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/19 13:18
مرگ تدریجی این آن چیزی ست که بابا دارد تجربه می کند اما انگار این ما هستیم که داریم لحظه به لحظه می میریم. مایع زرد رنگ لعنتی طاعون وار دارد توی بدن بابا پخش می شود. تا آخر دنیا از زرد متنفر خواهم بود می دانم. می دانم. سیستم هوشیاری اش آن قدر کم رنگ شده که هربار که چشم درچشم میشویم سلام می کند و میپرسد که آقای نویسنده...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/16 08:11
گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:" چیز مهمی نیست...همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.". دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت "jundice" دل ام می...
-
خوب ها... بد ها ...سخت ترین ها
1392/12/13 22:10
خوب ها بیست دقیقه ی تمام با نازی اکم حرف زدم و گریه کردیم. دل ام خوش شد که دل اش به بودن ام خوش است. درست وقتی که دل ام داشت آتش می گرفت و زانوهای ام داشت سست می شد، بغل شدم. نیفتادم. نمردم. بدها بویی که توی سالن های ساختمان پزشکی قانونی کهریزک می آمد امروز و بعد هم ناهار منت گذاشتند سرمان و جوجه کباب گذاشتند جلوی...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/12 15:25
چسبیده ام به صندلی. دست های ام را از پشت با طناب به هم بسته اند. چشم های ام را هم. ترسیده ام اما فکر می کنم این طوری شاید بهتر هم باشد. فکر می کنم که احتمالا صدای یک تیر خواهم شنید و بعد یک سوزش یک ثانیه ای توی قلب یا سرم و بعد ...خلاص. صدای موبایل ام...هق هق مادرک. سلول های سرطان توی غدد لنفاوی بابا چادر زده...
-
دار و ندارم
1392/12/10 20:33
از صبح که با بابا تنها بودم، حتی یک دقیقه هم نشد که بروم توی یکی از اتاق ها و بغضم را خالی کنم. این یعنی بابا حتی یک دقیقه هم از صبح نخوابیده. از درد. این یعنی بغض من یک ثانیه هم قطع نشده. از دیدن بابا و حال و روزش. این یعنی بابا آن قدر توی همین دو هفته ضعیف شده که یک دقیقه هم نمی شود تنهای اش گذاشت . و همه ی این ها...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/09 08:35
ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/09 08:27
ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها...
-
[ بدون عنوان ]
1392/12/07 22:52
از آدمای شهر بیزارم چون با یکی شون خاطره دارم...
-
در گِل که منم!
1392/12/04 10:04
همیشه همین طورم. ظرفیت و تحمل ام به یک جایی که می رسد، باید بنشینم روی زمین و یک دل سیر زار بزنم و بعد آرام شوم و از خودم بپرسم"حالا باید چیکارکرد؟".مهم نیست که توی خانه ام، توی خیابانم، پارک ام یا وسط میهمانی. من این طوری ام و این طوری مغزم شروع به کار کردن می کند. از مطب که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین تا...
-
[ بدون عنوان ]
1392/11/30 11:42
دل و دماغ نوشتن از رییس جدیدم را نداشتم. فکر می کردم وقتی بیاید چه داستان ها برای نوشتن دارم. ریتا. همانی که دو سال پیش ملکه زیبایی آفریقا شده. همانی که عکس های فشنی اش هوش از سر پسران دلیگیشن برده. همانی که هم پزشک است و هم زیبا! همانی که روز اولی که آمد تنها چیزی که در مورد خودش گفت این بود که "من یک کاری را...
-
[ بدون عنوان ]
1392/11/29 21:45
نتوانستم برای اسکن هسته ای با بابا بروم. کنفرانس ِ هفته ی بعد دهان برای ام نگذاشته. دیدم بهتر است اسکن را با برادرک برود و نتیجه را برای دکترش با من. حالا یک ساعت است که برادرک زنگ زده و گفته که روی یکی از دنده ها یک نقطه ی سیاه اندازه ی یک بند انگشت مردانه است و من این یک ساعت آن قدر ناخواسته اشک ریخته ام که فکر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
1392/11/27 14:52
یا این جا و نوشتن و کامنت بچه ها را خواندن دیگر خوبم نمی کند، یا فعلا خوب شدنی نیستم. دل ام البته می خواهد باور کنم که اولی درست نیست و دومی نزدیک تر است به واقعیت. یعنی دوست دارم به خودم با کتک هم شده حتی بقبولانم که یک چیزی هست که هنوز خوبم کند و باور کنم مثلا. تنها احساسی که دارم مچاله گی ست. اما نه از نوع پلاستیکی...
-
[ بدون عنوان ]
1392/11/19 15:35
یک ماه و نیم است که من هرروز می پرسم "خوبی بابا؟" و بابا حتی یک بار هم نشده محض دل وامانده و بی صاحب من بگوید"خوبم!". "شانه درد" درد ِ جدید ِ خانه ی پدری ام است!. یک جور درد ِ موزی و نان استاپ که از بابا هیچی باقی نگذاشته. قوی ترین مسکن ها و کورتون و مورفین و هر آن چه که هر کس گفته را...
-
منو جوری بغل کن که...
1392/11/14 08:18
تا وقتی با صدای بلند نگفتی" قشنگه مگه نه؟" ، من آن "قشنگ" را ندیده بودم. داشتیم توی آن "قشنگ" می راندیم و من اگر به خاطر سوال تو نبود نمی دیدم اش. دو روز است که همه جا برف وار قشنگ است اما من فقط مثل هیپنوتیزم شده وار ها، چشم های ام باز است و نمی بینم. دست های ام را که گرفتم جلوی صورت ام...
-
علی چپ نوشت
1392/11/09 00:12
بلاگ اسکای که باز شد تازه فهمیدم چه قدر دلم تنگ شده بود برای ات "اینجا"ی لعنتی. همین چند روز پیش بود که فکر می کردم به این که چه طور باید نوشت اصلا؟ مگر من جمله می توانم بسازم از یک مشت تصویر و فکر؟ نوشتن سخت است و کار من نیست و چه طور تا حالا بوده؟ اما امشب آن قدر غلت زدم و خوابم نبرد و آن قدر خوابم نبرد و...
-
کسی باید باشه باید...
1392/10/25 23:46
می گوید:" با یه نفر حرف بزن اروم شی " و بی اختیار، بی این که به کلماتم فکر کنم می گویم:" اگر نرگسی بود شاید...اما نیست...نیست...نیست...نیست". هر کدام از نیست هایم بلند تر از قبلی ست. فریاد تر از قبلی ست. سکوت می کنیم اول و بعد او هنوز سکوت است و من بغض. "بغض"! فکرش را بکن. این چند روز...