Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

این چندمین جمعه ای است که مجبور شده ام بیایم سر کار. همین چند دقیقه ی پیش نیمه کاره های ام تمام شد و حالا نشسته ام و به طوفان هفته ها و روزهای قبل فکر می کنم. روز به روزش را شفاف به خاطر می آورم. مهم نیست که حالا با همه ی خسته گی ام باید رانندگی کنم و برگردم خانه. مهم این است که کمی...فقط کمی احساس می کنم دریای این روزهای ام آرام گرفته. پدر بزرگ را گذاشتیم کمی آن طرف تر از بابا که تنها نباشند. تمام مدتی که همه جمع شده بودند دور آن چاله ی عمیق و ضجه می زدند من نشسته بودم کنار بابا و دست ام را گذاشته بودم توی دست های سرد ِ سنگ برف رنگ اش و یاد گرمی دست های اش توی روزهای آخر بودم. چه باید می کردم. چه باید می گفتم. مرگ آن قدر قاطی ِ ما شده که شده جزو فامیل درجه یک!...بی دعوت همه جا می آید و من هیچ حرف مشترکی برای اش ندارم. کاش می شد که به بابایی بگویم سلامم را به بابا برساند. باید صبح بروم و از هردوشان خداحافظی کنم. در کمال ناباوری ویزایم رسید. سفر. و سفر درست همان چیزی ست که حالا می خواهم. با مامان و مامان بزرگ سبک خداحافظی کردم. بهشان گفتم یک ماه دیگر برمی گردم و خودشان را لوس نکنند. توی دل ام غوغا بود. فکر کردم یک همچین روزی می رسد که باید برای کانادا رفتن خداحافظی کنم و دل ام لرزید. حالا کمی آرام ترم. کارهای آفیس انجام شده. منشی جدید از هفته ی دیگر می آید سر کار و این یعنی باری به سنگینی زمین از روی دوش ام برداشته می شود. اتاق ام را از ریتا جدا کرده ام. فرم های فدرال را آماده کرده ام و فردا می فرستم. برای دوست جان های ام سوغاتی خریده ام. چمدان ام را که ببندم...دیگر همه چیز انگار آرام تر می شود. پاریس و اسپانیا را همیشه توی خواب دیده ام. حتمن این هم یکی از آن خواب هاست. خوب ام. گیریم که خسته...مهم نیست. نگرانی ام گربه های ام است. به سه نفر رشوه ها و باج ها و قول های سوغاتی های سنگین و رنگین داده ام که بیایند و به بچه گان ام سر بزنند!..یکی برادرک...یکی دایی اک...یکی یک نفر دیگرک. کاش یادشان نرود. پشمالوهای قصه ی من. دل ام می خواهد عکس شان را بگذارم اما دل ام می خواهد زودتر بروم خانه. شاید خانه...


نظرات 4 + ارسال نظر
sheyda fandogh 1393/09/28 ساعت 23:29

سفر سلامت دخترک بارانی

مرسی شیدا. بهتر تری؟

شاه بلوط 1393/10/01 ساعت 01:28

نمیدونم چرا تا یاد بابام میفتم اول از همه گرمی دستهاش یادم میاد...دیدم تو هم نوشتی...
یه وقتایی که بهش فکر میکنم حتی این گرمی رو حس میکنم

دقیقنننننن دقیقننننننن. من هم فقط دست هاش...دلتنگ دست هاشم

هیما 1393/10/01 ساعت 11:14

سفر حالتو خوب میکنه باران
چه به موقع چه خوب که راهی شدی
حسابی خوش بگذرون

مرسی هیمای عزیز. گاهی همیشه رفتن خوبه:)

دختر نارنج و ترنج 1393/10/01 ساعت 14:58

بارانک من
پست قبلیت رو همون روزی که نوشتی خوندم... اینقدر شوک زده بودم که حتی نتونستم برات تسلیت بنویسم. امروز که نوشته ت رو خوندم دلم کمی آروم شد که سفرت داره شروع می شه. خوشحالم که می ری سفر تا یه کمی از این ماجراها دور بشی و آرامشت برگرده بهت. انشالله اوضاع آرام می شه، پیشی های خوشگلت هم بهشون خوش می گذره... نگرانشون نباش. حسن این فصل اینه که بیشتر می خوابن. هوا خوبه و اونا هم عاشق این سرمای خوشایندن.
تو مواظب خودت باش... و از خودت بی خبرمون نگذار...
می بوسمت عزیز دلم. سفرت سلامت.

مرسی ترنجک من:) این جا همه چی خوبه . خدا قسمت کنه:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد