Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

غلت زدم...کولر را روشن کردم...پتو را از روی ام زدم کنار...لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم...غلت زدم دوباره...کولر را خاموش کردم...لباس ام را دوباره عوض کردم...سرم را بردم زیر بالش...بالش را انداختم روی زمین...در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام...ترنج آمد توی بغل ام...چراغ را روشن کردم...آب خوردم...قرص خوردم...سرم را کردم زیر پتو...تیون این گوش دادم...چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم...بالش ام را برگرداندم سر جای اش...سر و ته شدم توی تخت...تیون این را خفه کردم...چراغ مطالعه را هم...دوباره بالش را انداختم پایین...کتاب گذاشتم زیر سرم...تورج و ترنج را بیرون کردم از اتاق...پنجره را باز کردم...لباس ام را دوباره عوض کردم...

ساعت شد سه و نیم...همه را با گر یه!...چند تا تصویر از بابا...از روزهای آخر...از آن نفس ِ‌عمیق ِ آخر...از آن یک هفته ی آخر توی خانه...به جان ام که می افتد ول ام نمی کند. نفس ام را بند می آورد...خواب به ام حرام می شود...غذا برای ام زهر می شود...تصویرها می چسبند به هم و می شوند مثل یک زنجیر دور گردن ام...درد ِ جدیدی ست که تا حالا نداشتم اش...دهن ام مزه ی مرگ می گیرد...بوی موهای بابا موقعی که چشم های اش برای همیشه بسته بود و بوی اش کردم می پیچد توی دماغ ام و دلتنگی ام می شود شبیه جنون...صدای اش مثل اکو می پیچد توی گوشم و می شوم شبیه کابوس ِ مستاصل...

گور به گورم می کند بعضی شب ها..."بی بابایی"...

نظرات 10 + ارسال نظر
سیمین 1393/06/04 ساعت 11:24

در آغوشم می گیرمت باران
کمی آروم بگیر...

دختر نارنج و ترنج 1393/06/04 ساعت 11:28

......................
گاهی می دونی که از کلمه هات هیچ کاری برنمیاد... باید سکوت کنی..
و سکوت می کنم..

مینروا 1393/06/04 ساعت 12:41

باران عزیزم...

مهدیس ِ‌خوب ِ قدیمی:)

سرمه 1393/06/05 ساعت 01:13

فتانه 1393/06/05 ساعت 08:58

همیشه با این درد تو آتیشم داغ و داغتر میشه...بمیرد این بی بابایی....

سهیلا 1393/06/05 ساعت 10:12 http://nanehadi.blogsky.com

باران عزیز. روزهای سختی داشتی. برات دعا میکنم بگذره زودتر. امروز روز سلام چهارشنبه ای هست

سلام چهارشنبه ای؟!!

فاطمه 1393/06/05 ساعت 15:07

خدا از ارمشی که به بابا داده یقینا نصیب دل مهربان تو هم بکند باران جانم

شیرین 1393/06/06 ساعت 00:58

باران؟
برادره نازی خوبه؟

کمی بهتره. اما هنوز بیمارستانه. نازی اما بهتره. کمی پیش ام میاد و روزها می مونه...قویه...قوی:)

مریم 1393/06/09 ساعت 18:35 http://marmaraneh.blogfa.com

باران عزیز، ای کاش که تلخیه این روزهایت کمی کمتر بشه

کم می شه اما تموم نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد