Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

راستیات اش این است که رسما کم آورده ام. نه این که تا حالا کم نیاورده باشم و این اولین بارم باشد. نه. اصلا کم آوردن ِ من همیشه توی داستان هایم حرف اول را زده از وقتی که یادم است. اما این بار تاس ام جدی ترین "کم" اش را آورده است. ( این الان به ذهنم رسید که "کم آوردن" شاید منظور "تاس ِ کم آوردن" است. مثلا توی تخته!!). از عهده ی فکرهایم بر نمی آیم و کارهایم را نمی توانم به نقطه برسانم. یک ویرگول نصیب وسط کارهای ام می شود و به امان خدا رها می شوند.

 خودم را به زمین و زمان می کوبم و درست وقتی که تن و بدنم ازدرد تیر می کشد می بینم که به آقای نویسنده مثلا توجه ِ در خور ِ "یک بیمار ِ مرد گونه!" را نکرده ام و به کارم توجه ِ درخور ِ یک پوزیشن حساس و به خودم توجه ِ درخور ِ یک "زن".

از  عهده ام و توانم و روحم خارج است که هم صبح ها ساعت شش از خانه بزنم بیرون و یک ساعت رانندگی کنم و آن قدر کار سرم بریزد که ناهار هم نخورم و هرروز درگیر ِ درگیری های کار جدید باشم و  هم ساعت هفت شب دوباره با گرسنگی ِ قد خم کن، یک ساعت رانندگی کنم و برسم خانه و هم به یک "مرد" که باید یک ماه در خانه بماند و ازین بابت عصبی و بی حوصله است  اتنشن  بدهم و  هم نیم ساعت پشت تلفن گریه های بابا را آرام کنم و هم برای برادرک دنبال وقت دکتر باشم که چرا انگشت های پای اش سر شده و هم فکر ِ امتحان زبان این هفته ام باشم و هم فکر خریدهای خانه و هم فکر اتو کردن لباس های ام و هم فکر پذیرایی از میهمان ها و هم فکر آشپزی و  هم فکر ِ تمیز کردن خانه و رسیدن به ترنج و تورج و هزار جور کوفت و زهر مار دیگر. بعد هم با بی معرفتی ِ تمام برگردند و بگویند که "باران هیچ"! یک ماه است که خسته ام ریمیا و هیچ چیز خستگی ام را در نمی کند و کاش کسی باورم می کرد. هرروز صبح به امید این که شب را بتوانم بخوابم سر می کنم و شب خوابم نمی برد. با نازی شده ام "سلام خوبی؟..خسته م چه خبر؟" و " آره خوبم. دلم برات تنگ شده الان بیزی ام " و همین. از من و نازی اکم همین مانده. دلم هیچ چیز نمی خواهد جز این که هیچ کس حرف نزند. همه ساکت شوند یک لحظه. دلم مردم نمی خواهد. صدا نمی خواهد. قضاوت نمی خواهد. بی معرفتی نمی خواهد. یک سکوت ِ طولانی می خواهم و مطلق. همین.

نظرات 12 + ارسال نظر

خب حق داری باران
6 صبح تا 8 شب توان هرکسی رو میگیره؛ اونم بدون ِ ناهار!
تازه باید بیمارتیماری هم بکنی و هزار کار ِ زنونه ی دیگه!!
عزیزم اگه واست امکان داره حتمن ساعت کاری ت رو کم کن. اینجوری خیلی زود می برُی و شوخی بردار هم نیست.

مراقب خودت باش بارانک

کی تا حالا تونسته ساعت کاریشو کم کنه سیمین جان ِ‌رنگی رنگی ِ‌من؟...یعنی من برم و به رییس بگم بنده می خوام ساعت کاریمو کم کنم تا از پا در نیام؟!!..ازین رییسا شما دارین؟؟

دریا 1392/09/25 ساعت 08:43

باران جان واقعن درک کردم که چقدر این روزها خسته ای.و اگه بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه خسته تر می شوی .ای کاش از کسی کمی کمک می گرفتی.مثلا نازی.

متاسفانه من پیرو این هستم که" هر کس هر غلطی می کنه باید پاش وایسه و نباید از کسی کمک بخواد":(

شیدا 1392/09/25 ساعت 11:25 http://ghadefandogh.blogfa.com

سکوت میکنیم

پسرکه رو دوست داشتم ببینم...نشد:(

مینا 1392/09/25 ساعت 11:27

می فهمم... کم آوردن رو می فهمم

چه جوری می شه شیش آورد؟!

مریم 1392/09/25 ساعت 14:59 http://marmaraneh.blogfa.com

ای کاش که میشد خستگیت را قسمت کنی، هرچه بیشتر خم بشوی و اجازه بدهی دیگران بارهایشان را روی دوشت بگذارند، بیشتر ازت انتظار دارند

با کی و چه طوری می شه "خستگی" رو قسمت کرد؟

خدایی کارت زیاده و مسولیت هات زیادتر.نه درست غذا می خوری نه خوب می خوابی.ابر انسان هم بودی خسته می شدی.کاش یه سری کارها مثه خریدای خونه و تمیز کردن خونه رو کسی کمکت می کرد.
من بودم برادرک جان را به کار می انداختم اساسی مثلأ لیست می نوشتم برا خرید پولشم میدادم بهش می گفتم بیا و برادری کن!

برادرک همین که حواسش به بابا باشه کافیه.

آره من همچین رییسی دارم. همون اول بهش گفتم من بعدازظهرام رو لازم دارم و نمتونم در خدمت شرکت باشم. ولی خب اینم میدونم که ازین رییسا همه جا نیستن و واسه همه ممکن نیست. واسه همین گفتم اگه امکان داره.

باید کاری کرد باران...

درک ِ رییس ات توی حلقم

دلربا 1392/09/26 ساعت 14:20

کاش میتونستم کمکت کنم .کاش نزدیکت بودم .دستی به سرووضع خونه میکشیدم .براتون غذا درست میکردم ودست پیک میفرستادم محل کارت..کاش ماموربردن دکتر برادر من میشدم.کاش شبا شونه های خستتو ماساژمیدادم.کاش پرستار نویسنده میشدم وکاش پای دردلهای پدر مینشستم. دوست پرکارمن کاش میتونستم.کاش..دستای خدا دردستت .

گاهی بد نیست که ادم فکر کنه خودشه و خودشه و خودش.

شیدا 1392/09/26 ساعت 16:22 http://ghadefandogh.blogfa.com

:)
اخه قربونت تو برم توکه وقت نداری عزیز دلم یار خوشگلم:دی

زهرا 1392/09/26 ساعت 20:57

کاش میشد بیام و همه ی خستگیو کاراتو نه .ولی سه چهارمشو ازت بگیرم

همین که می گی

شی ولف 1392/09/27 ساعت 09:23 http://shewolf.blogsky.com

می فهمم باران. توی دوره ایی از زندگی م (نه چندان دور از امروز) دچار چنین وضعیتی بودم و پوستم کنده شد تا اون دوره گذشت. به جز همدردی ولی ، به نظرم رسید راهکارهای خودم رو برای ممکن کردن ناممکن باهات قسمت کنم. اولین کاری که من کردم انتقال یه سری کارهام به بعد از نیمه شب بود. یعنی مثلا ساعت نه شب که می رسیدم خونه یکی دو ساعتی می چرخیدم و بعد خاموشی و خواب. ساعت سه صبح با ساعت بیدار میشدم و یه سری های باقی مونده رو می کردم. دیگه این که برای کوچکترین کارهام برنامه ریزی میکردم ؛ یعنی که لیست وظایف داشتم. من اصلا آدم منظمی نیستم، اما این کار کمکم کرد از پس اون دوران بربیام. من هم مشکل نداشتن زمان برای ناهار رو داشتم و میگرنهای بدی هم میگرفتم. اینطوری حلش کردم که هر دو سه ساعت یک بار یک دستشویی طولانی م رفتم ، با یک خوراکی کوچیک توی جیبم. و حتما یک لیوان آب هم می خوردم که نخشکم. دیگه این که یه سری کارها رو اصلا نمیشه انجام داد ، مثلا مهمانی گرفتن و لباس شستن... آهان ، از اپلیکیشن های برنامه ریزی غافل نشو ؛ از اینها که برای کارهای روزمره ت الارم هم میدن. کارهای کوچیکی که در ازدحام روز شلوغ از ذهنت میپرن ولی ویرانی شون هیچ کوچیک نیست. مثل اس ام اس احوالپرسی به آقای نویسنده ؛ نازی ؛ آب خوردن و...
باران من به این نتیجه رسیدم که یه منبع انرژی جایی درون ما هست ؛ مثل دکمه ی پرواز ماشین بت من. ما آدمها به شدت پتانسیل این رو داریم که خودمون رو هم غافلگیر کنیم. این روزهای سخت میگذره نازنین. بعدش تو مثل سوپرهیروها لبخند میزنی.

خیلی ازینا که گفتی به دردم می خوره. امتحان می کنم

aylin 1392/09/29 ساعت 20:22

بارانم این فغقط درد تو نیست درد همه زنانی است که هم می خواهند زن باشند و هم مستقل و روزی میرسه که میفهمند جز خستگی جسم و روح چیز دیگری نصیبشان نشده و به بسیاری از هدفهاشون هم نرسیدند مثل خود خود من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد