Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک هفته بیشتر به دوره ی آموزشی منطقه ای نمانده و من از یک طرف اضطراب برگزار کردن اش را دارم که تک و تنها و بدون رییس دارم ثانیه به ثانیه ی روزهای اش را برنامه ریزی می کنم و از یک طرف اضطراب قسمت های عملی امانم را بریده و به هیچ وجه به روی مبارک ام نمی آورم و آن قدر عادی ام که دارم می میرم!

نه که بترسم، نه. چیزی شبیه هیجان هم نیست. فقط اضطراب مواجه شدن و نزدیک شدن و یکی دو ساعت توی آن محیط پرسه زدن. امروز همه ی چیزهایی که برای قسمت عملی نیاز داریم را هماهنگ کردم و همین روانم را به هم ریخته.

بیش تر از صد بار تکرار کردم "چهار تا جسد بی نام و نشان برای کالبد شکافی ِ بخش عملی"، " سه تا جمجمه با دندان های سالم"، " یک مشت استخوان فلان جا و فلان جا و فلان جا" و همان وسط ها ناهار و شام شرکت کننده های خارجی را هم باید سر و سامان می دادم و همین دل ام را بر هم زده ریمیا. بیشتر از همه اما چیزی که امروز آشفته ام می کرد این بود" جسد بی نام و نشان"! که کی باشی و چی باشی و کجا بمیری که هیچ کس نیاید سراغ ات و جسدت بشود کیس ِ کالبد شکافی و روح ات هم خبر نداشته باشد و مثلا مرده ای و تن ات کجاست و عمرا اگر مهم باشد به خدا! عققققققققققققققققققققققققق به دنیا ...امیدوارم لااقل صورت های شان را بپوشانند و به من رحم کنند.

باز دل ام به هم ریخت. کاش دوره تمام شود و من بتوانم دوباره غذا بخورم!

نظرات 11 + ارسال نظر
نوشین 1392/09/03 ساعت 17:55 http://nooshnameh.blogfa.om

وای چه حس بدی. گمان نکنم من یکی میتونستم تحمل کنم.
راستش برای اینکه کمی از نزدیک مرگ رو لمس کنم روز خاکسپاری شوهرخاله ام، دخترخاله هام منو به اصرار همسرجان فرستادند غصالخانه.... تا مردگان رو از نزدیک ببینم که چه آروم و فارغ از هر دغدغه ای به خواب ابدی رفتند......
هنوزم که هنوزه چهره هاشون رو به خاطر دارم

من هییییییییییچ وقت حاضر نشدم ببینم شون قبل از این کار. هنوزم این آخرین چیزیه که می خوام ببینم

سما 1392/09/03 ساعت 19:42

آنچه که مرا نمی کشد، مرا قوی تر خواهد کرد!!!

این طوری؟!

سایه 1392/09/03 ساعت 21:16

چه شغل عجیب و خاصی داری دختر

فرزانه 1392/09/04 ساعت 07:40

اوایل که از کارت تعریف می کردی با خودم فکر کردم چه کارِ پر تنوعِ خوبی ولی الان فکر می کنم دیگه زیادی متنوعه

کی بشه از دماغم در بیاد این تنوع و فان!

من تحملشو ندارم باران!
خدا صبرت بده...

من اخه با این چیزا نیست که به دنیا اومدم!!!

زهرا 1392/09/04 ساعت 12:10

ممنونم واقعا زهرا

دختر نارنج و ترنج 1392/09/05 ساعت 01:30

واقعاً این کار لازمه؟!
راستش درویش همیشه به من می گه برو یه مدتی رو توی غسالخونه ها بشین و مرده ها رو ببین، می گه برات خوبه، به من می گه تو زیادی به دنیا دل بستی. گاهی فکر می کنم کاش یکی منو مجبور می کرد به این کار شاید این قدر از مرگ نمی ترسیدم...
اما پای عمل که برسه هنگ می کنم.

من دقیقا بدتر از توام. ترس از مردن همیشه استرس ام بوده...
زنده گی هی داره درس میده بهم این روزا

بهار 1392/09/05 ساعت 03:29

کارت چیه باران دوره چی اخه

یه جور دوره ی اموزشی برای تشخیص هویت

اصلا نمی تونم خودمو تو این شرایط تصور کنم مطمئنا خیلی قبل تر از اینکه درک درستی از شرایطم بدست بیارم مردم! واقعا خدا کمک کنه زودتر تموم بشه عزیز

ینی میشه تموم شه؟

مهسا 1392/09/05 ساعت 13:39

وااای باران چقدر عجیب! این ها رو چطوری باید هماهنگ کنی: ، " سه تا جمجمه با دندان های سالم"، " یک مشت استخوان فلان جا و فلان جا و فلان جا" ؟؟؟؟

:(

رها 1392/09/05 ساعت 15:57 http://rahaomidvar.blogfa.com

و چه تدارکات جانکاهی ...
خدا قوت بدهد دختر جان !
غم انگیزش آن جسد های بی نام ونشان است ، آدمهایی که یا هیچ کس چشم انتظارشان نیست و یا بر عکس، عزیزی هست که مدام روز و شب در پی آنها باشد و نیابد ...

این دقیقا همانی ست که نمی گذارد بخوابم شب ها:( دل دیدن شان را ندارم و از طرفی میدانم تجربه ی "من ساختی" خراهد بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد