Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک نفر و دو نصفی

می شود رفت سفر و رنگ های پاییز ِ روستا سحر آمیز و دیوانه کننده باشند و صدای ریز ریز باران روی برگ ها آدم را مست کند اما آدم نه دیوانه شود و نه مست. می شود همه چیز شاعرانه و عاشقانه باشد اما آدم یک سر سوزن احساس شاعرانه گی و عاشقانه گی نکند و برعکس ثانبه به ثانیه حال اش گاف و ه تر شود. علت و معلول اش مهم نیست ، مهم این است که این سفر دوروزه می توانست یکی از خوش رنگ ترین سفرها توی پادشاه فصل ترین های عمرم باشد، اما نشد. می شد که خوش بگذرد، اما نگذشت. نشد که لذت ببرم. نشد که برگ های زرد و نارنجی را بریزم روی هوا و بخواهم از من عکس  هنری بگیرند. نشد که دراز بکشم روی برگ ها و چشم های ام را ببندم و قطره های بارانی که روی پلک ام فرود می آیند را بشمرم. منظره، برگ ها، هوا، فصل ام، تصویر ها...همه و همه یک چیزی فراتر از "جادو" بودند اما به هیچ جای دل و ذهن من وارد نشدند که نشدند. لجظه شماری می کردم برای برگشتن و دور شدن از همه ی آن واقعی های رویا مانند. راست گفته اند که کافی ست دل ات خوش نباشد. بعد توی خود ِ بهشت هم بگذارن ات، دل ات آشوب است.

نشسته ام روی این مبلی که گربه های ام عاشق اش هستند. همانی که من بنشینم وسط اش و آن ها بدو بدو بیایند و این طرف و آن طرف ا م لم بدهند. نشسته ام و مثل همیشه دلم می خواهد عکس های سفر را نگاه کنم ، اما عکسی نیست. از آن همه زیبایی هیچ عکسی نینداختم و نیست. خاطره ها چه قدر بی رحم می شوند گاهی.پاییز هم. عاشقانه ترین رنگ های اش را رو می کند و بی نصیبی. فقط سردی و سِر. انگشت های ام اگر درگیر نوازش این ابریشمی ها نبودند، خیلی چیزها را حلق آویز کرده بودم  امروز و تمام. چه خوب که دو تا گرم و نرم توی خانه ام دارم که همیشه می توانم صورت ام ، انگشت های ام، شک های ام و اشک و خیال های ام را گم کنم توی موهای شان و همه ی دنیا و ما یتعلقات اش را به درک واصل کنم و همه ی دنیا اگر نخواهند من را، این دو تا همیشه هستند و می خواهندم و می خواهم شان.






  

نظرات 12 + ارسال نظر
شب زاد 1392/08/25 ساعت 16:50 http://unknowncr.blogfa.com

روی ما هم حساب کن .درسته به اندازه اون دو تا گلوله ی نرم،دلم پاک نیس اما می تونم بشنومت و دوستت داشته باشم و خیلی هم دلم برای دیدنت بی صبرانه منتظره

شُمایان که جای خود دارین

د.ک 1392/08/25 ساعت 17:08

کوفت به ذات ات ...و نوشتن "اگر درگیر نوازش این ابریشمی ها نبودند، خیلی چیزها را حلق آویز کرده بودم امروز و تمام.

باز تو منو خوندی و داد زدی؟؟؟

د.ک 1392/08/25 ساعت 17:18

یعنی نمی بایست " می فهمیدم ات ؟"
یعنی چی ......
جند بار از تشیع جنازه ی خودت برگشته ای ... کافی نیست ؟ دیوانه تو بارها مرده ای و امده ای ...
دیده ای در وب لاگ ام در پاسخ دوستی نوشته ام :
نمی گم نیمه ی پر لیوان کوفتی رو ببین که مثل شاهین ن ج ف ی بگی باقی مانده نیمه ی سمی است که پیش تر خورده ایم - لعنت به ذات اش که این چنین غوغا می کند جون کبریتی بر خرمن خشک تمام عمر ادمی - بگذریم ... اما در دنیای استراتوس های سمج و مداوم ، در دل رویاهای ات کومولوس را بیافرین که ماندگارتر از " هستی " خواهد بود ....
.... می فهمی ام ؟

سعی ام رو میکنم بفهمم ات!

کی باران ما رو ناراحت کرده؟بگو تا بکشمش!
بابارن موهات کوتاه بود یا تازه کوتاه کردی؟

درواقع الان بلند شده

د.ک 1392/08/25 ساعت 19:57

می دانی که هماره گفته ام : تا " رویا " هست ، باید زیست ... حالا می گوی ام : تا در رویای دیگران هستی ، غلط می کنی نزی یی !"
"نزی یی "هم از اون واژه هاست ها

این ازون کامنت هاست هاا

دلی 1392/08/25 ساعت 21:26

باران جان عکس خودته؟خوش به حالت........ یه خونه دنج واروم..........گرمای دلنشین ودوپیشی ناز ونمکی.......مهمون نمیخوای؟

قدمتون و چشم هامون

aftab 1392/08/26 ساعت 04:46

axe vazehtar az une do ta pedar sag bezar..heyam azashon post bezar plzzz...kheili khob tosifeshon mikoni....donia be ye kam shadi niaz dare,,anyway,javabe maileto dadam didi?

بلی بلی. یادم رفت جواب بدم فقط. ممنونم آفتاب مهتاب جان

سیمین 1392/08/26 ساعت 08:20

و زندگی ِ ما در همین خواستن های ابریشمی خلاصه می شود؛ خواه انسانی دیگر، خواه حیوانی زبان بسته و خواه طبیعتی رنگارنگ...
محض خاطر ِ همین خواستنی های نرم و گرم، اینچنین شفاف و خواندنی بمان!

خواستن های ابریشمی..

ولکام بک...

سپاس

aylin 1392/08/26 ساعت 21:28

می فهممت باران عزیز

شی ولف 1392/08/27 ساعت 15:44 http://shewolf.blogsky.com

همین دو تا کافی اند. چنان سرشارت می کنند که می توانی راه بیفتی و همه ی آدمهای جهان را صمیمانه دوست بداری.

بیش تر از کافی اند. خیلی بیش تر

[ بدون نام ] 1392/09/07 ساعت 10:29

چقدر خوشحال شدم دیدمت اینجوری تصورت نمی کردم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد