Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دارم حس می کنم که می میرم...

داریم با نازی و برادرک می رویم سمت ماشین برادرک و من دارم از آیفون فایو اسِ شامپاین رنگ، می گویم که یک دفعه نمی دانم چه می شود که  نازی چپه می شود و با صورت می رود روی زمین! فقط خدا می داند که من در چنین موقعیتی چه عکس العمل سریع و تیز و فرزی دارم! به سرعت می نشینم روی زمین و آن قدر می خندم که مرحوم می شوم! نازی مثل سفره ماهی هنوز پخش زمین است و من قهقهه ام رسیده به خدا. امت رد می شوند و از خنده ی من می خندند و من دکمه ی stop ام کار نمی کند. خود نازی هم دارد کف ِ زمین می خندد. برادرک هم قرمز شده از خنده اما لااقل مردانگی می کند و به نازی کمک می کند تا بلند شود.

پارسال برف آمده بود و با نازی و برادرک و ف داشتیم توی لواسان قدم می زدیم که نازی درست مثل امروز، سُر خورد و به قول برادرک "شتک ِ زمین" شد و وقتی بلند شد  جای دست و پای اش که باز مانده بود مثل "ستاره" روی برف ها افتاده بود. آن روز تا سرحد مرگ خندیدیم و برادرک تا شب به نازی می گفت :" ستاره جون!".

نازی هم دارد می خندد و هم دست اش را می مالد. برادرک هم بریده بریده حین ِ‌خنده مدام می پرسد:" ستاره جون...چیزیت که نشد؟...نازی جون تو چرا هی ستاره می شی آخه؟"من به مرز کبودی رسیده ام. انتهای شال ام را فرو می کنم توی دهان ام که صدای عرعر خنده ام بیش از این بلند نشود. نازی هم هی با خنده تشر می زند که "بارون ِ‌داغون...بس کن...باران خفه شو...باران خیلی بی شعوری!" و من دوباره اوج می گیرم. برادرک نازی را بلند می کند و می روند سمت ماشین و من هم سینه خیز خودم را می رسانم به شان. نازی دراز می کشد روی صندلی عقب و من همان طور که هنوز دارم ریسه می روم می نشینم روی صندلی جلو و صدای ام را کلفت می کنم و می خوانم:" اما همییییشگی تویی...نازی جونِ دنباله دار" و دوباره قهقهه مان می رود آسمان. برادرک می خواهد چیزی بگوید که تلفن اش زنگ می زند و شروع می کند به حرف زدن. اول اش هنوز دارد می خندد اما بعد جدی می شود و فقط آره و نه می گوید. من برمی گردم که ببینم نازی خوب است یا نه. کمی آرنج اش درد می کند. دوباره کمی هر هر می کنیم تا برادرک تلفن اش تمام می شود. نازی بلند می شود و می نشیند. برادرک بی هیچ مقدمه ای می گوید:" جودی بود...کارت عروسی شو برده دم خونه اما کسی نیست"

خنده ام بند می آید.زل می زنم به روبرو. سعی می کنم فقط سکوت کنم و به قول دیگران"درک" کنم فقط.خاله زنک نباشم و قبول کنم که زنده گی جریان دارد و این دو نوگل شکفته و شترمرغ عاشق بالاخره باید بروند سر زنده گی شان و نمی شود که همه عروسی های شان را تعطیل کنند و اصلا ما سر پیازیم یا ته پیاز و  ازین خزعولات و  تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت....چرت و پلا!

نازی دلخور و غمگین می گوید:" من که نمی رم!". برادرک از توی آیینه ی روبرو نازی را نگاه می کند و با پوزخند می گوید:" با عرض شرمنده گی ستاره جون، تو و باران جون دعوت نیستید اصلا بن کل! گفت بهتون بگم ترجیح می ده دعوت نکنه تا این که دعوت کنه و نرید!"برمی گردم و با دهان باز برادرک را نگاه می کنم. سکسکه ام می گیرد ناغافل.

بچه گی ها و خاله بازی ها و برای عروسک های مان لباس دوختن ها و مدرسه رفتن ها و مشق نوشتن ها و شب امتحان بیدار ماندن ها  و پسر بازی ها و دانشگاه قبول شدن مان و تولد ها و سفرها و خانه ی نازی و ف جمع شدن ها و به جرز دیوار خندیدن ها  و صدای ف و موهای  ف و  خنده ی ف و.. سی سال خاطره مثل فیلم از جلوی چشمم می گذرد.

برادرک یک آه عجیب می کشد و استارت می زند. دست ام را دراز می کنم و ویزور ِ آفتاب را باز می کنم و از توی آیینه اش نازی را نگاه می کنم. آرنج اش را گذاشته لبه ی پنجره و دست اش را مشت کرده زیر چانه اش و با اخم بیرون را نگاه می کند. می گویم:" ستاره جون..جاییت درد نمی کنه؟ آرنج ات خوبه؟". بی این که بخندد و نگاهم کند سرش را می اندازد بالا و می گوید :"نچ" و من قلب ام تیر می کشد.ویزور را برمی گردانم بالا و سرم را تکیه می دهم به صندلی و برادرک سیستم اش را آتش می کند و صدای اش را می رساند به خدا و سه تایی تا خانه خفه می شویم توی این ...

 


نظرات 12 + ارسال نظر
نیما 1392/07/15 ساعت 15:00 http://www.dabdabe.com

سلام

خیلی باحال بود. اومدم کامنت تبلیغاتی بذارم یه دل سیر خندیدم وسط شرکت. منم هفته پیش یه تصادف بامزه کردم که خیلی خنده دار بود. چنان تصادفی که از روی دوچرخه پخش آسفالت شدم و هنوز که هنوزه بدنم درد می کنه. خیابون خلوت بود و تند می رفتم. اگه گفتی با چی تصادف کردم؟ با پرده! پرده یه میوه فروشی! مرتیکه احمق کنار خیابون پرده آویزون کرده بود که مغازه ش سایه باشه. یه مرتبه باد زد و پرده اومد وسط خیابون. گیر کرد به فرمون دوچرخه و کله پا شدم.
حالا بریم سر تبلیغاتم:

اگه دنبال یه سایت به روز و متنوع می گردین که از وب گردی لذت ببرین بهتون پیشنهاد می کنم حتما به دبدبه (www.dabdabe.com) سر بزنین. جدیدترین و جالب ترین مطالب دنیای وب رو می تونین توی سایت دبدبه بخونین.

ممنون که واسه خوندن این کامنت وقت گذاشتین.
منتظر شما هستیم

کجای این خاطره دقیقا داشتی حس میکردی که داری میمیری؟

اصلن هی نازی بخوره زمین. هی شما بخندی.
بیایی خاطره تعریف کنی ماهم بخندیم.

دقیقا همه جاش!..یه جا از خنده...یه جا از سکوت...یه جا از فکر...
من در همه حالتی بلدم بمیرم!

اولین باری که با وبلاگ شما آشنا شدم روزی بود که پست تصادف ف را گذاشته بودید. هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم انگار کسی قلبم رو فشار می ده. برای شما و نازی آرزوی صبر و آرامش دارم

خوشبختم بلفی

shirin 1392/07/15 ساعت 20:53 http://esseblack.blogfa.com

Yek seri az adamharo nemishe fahmido nemishe fahmund hatta!
Vaqti gofti davat nashodid, kafam borid baran!!
B hamin rahati

به همین راحتی!!!

یعنی قشنگ یه دل سیر خندیدم از خندیدن های تو و فک کنم شوهرم به عقلم شک کرد!
ف در آرامشه.صاحب اون صدای آروم و دل نشین فقط آرامش بهش میاد و قطعأ حالش خوبه

مطمئنم که خوبه.

امان ازین سکسکه های ناغافل!

سکته ته های ناغافل!

فرزانه 1392/07/16 ساعت 11:21

نمی دونم چه جوریه که منم هر وقت از ته دل می خندم بعدش یه چیزی پیش میاد که نابود می شم . کلا این قاعده تو زندگیه من هست.

قاعده ای که هیچ وقت نمی ذاره آدم درست مثه آدم بخنده!

زهرا 1392/07/16 ساعت 14:50

اولش هی خوندم و هی بلند خندیدم بعد تندتر خوندم تا ببینم چی میخوای بگی آخرشم لال شدم. دوستت دارم . خیلی

خودمم خنده م ماسید اون روز

مرمر 1392/07/16 ساعت 15:00

یه جودی مانندی هم از دوستای بچگی من هست و البته دختر عمو
یه مسائل الکی و احمقانه ای پیش اومده و کسی جلوی اتفاق نیفتادنش و نگرفت

باعث شد اون دوستی پاک دوران بچگیمون فقط خاطره بشه
دیگه هیچ وقت برنمیگرده اون دوران
انقدر این نبود اذیتم میکنه که باورت میشه هفته ای 1-2 بار خوابشو میبینم که دارم بهش میگم دلم برات تنگ شده چرا اینجوری شد ؟

مرمر...هیچ کس جز خود جودی نمی دونه که ما چه شب و روزایی
داشتیم با هم. تا همین پارسال و چند ماه پیش حتی
باورم نمی شه که یکی مثل ف می ره و از دست اش می دیم و یکی مثل جودی هست اما باز از دست اش می دیم!

مرمر 1392/07/17 ساعت 10:34

این از دست دادنا آدمو نابود میکنه نااااااابود

مخصوصا وقتی کسی هست و نیست!

منم همینجوری ام. یعنی میشینم به خندیدن. اینقدر می خندم که اونی هم خورده زمین خودش خنده اش بگیره. حتی اگه ناقص شده باشه!
و اما جودی...
بعضی از ادمها زود همه چیز یادشون میره. گاهی هم خیلی زود.
نازنینم ادمها رو با حماقت هاشون تنها بذار، حرص نخور، ناراحت نشو، شب مراسم اون هم با نازی برو یه جایی که حال هردوتاتون رو خوب می کنه و یا تا خود صبح به نازی بگو بخوره زمین و شما غش غش بهش بخند.

کار خوبی نیست اما زالزالک جان. فکر کن خودمان یک روزی به زمین بخوریم و یکی بنشیند و هار هار بهمان بخندد! البته من چند باری تنهایی با خودم خوردم زمین و باز همین سناریو تکرار شد!!...یعنی نشستم و در حالی که بدنم داشت از درد می پکید تا حد مرگ به
خودم خندیدم
شب عروسی و من و نازی فکر خوبیه..می ریم

لیلا 1392/07/17 ساعت 17:57

دوستت دارم بینهایت و خفه شدم توی این پست . خدا تورا نگهداره برای نازی

نازی رو برای ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد