Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

تولدت مبارک

یک گوشه ی صفحه پنجره ی چت ام با نازی باز است و بقیه ی صفحه عکس های تولد پارسال ات! همان پارسال که تولدت وسط هفته بود و من گفتم که ماشین ندارم و شب ماندن و فردای اش سر کار رفتن ام از خانه ی شما سخت است و نیامدم و دو هفته بعدش دیدم ات.

کاش کاش کاش ...خدایا کاش کاش کاش کاش یکی آن روز به من نهیب زده بود که شاید امسال آخرین سال باشد و شاید سال دیگر همین موقع دیگر ف ای توی دنیا نباشد و  آن وقت  باور کن که هر جوری شده بود خودم را می رساندم و با همه ی سختی اش فردای اش از خانه ی شما می رفتم سر ِ کار.هه...سختی!..چه سختی ای؟ ماشین نداشتن ِ من سخت تر بود یا شب تا صبح کنار ِ بدن ِ بی حرکت ِ تو بیدار ماندن و دعا کردن؟...تاکسی سوار شدن سخت تر بود یا تو را توی خاک گذاشتن؟...کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش آمده بودم و کنار تو نشسته بودم توی این عکس ها. بخت بد را می بینی؟ همان سالی که بهانه اوردم و نیامدم شد آخرین سال! فکر رفتن ات هم تن ام را می لرزاند. مرور ِ آن روزها و شب ها قلب ام را می آورد توی دهن ام. نه که فردا نیایم...نه که برای ات فردا تولد نگیریم...نه که سه تایی جمع نشویم.نه عزیزم. فردا هم مثل هر سال. وسط ُ هفته هم هست اما من ِ بی لیاقت می آیم. من ِ خر می آیم. فقط...فقط فرق اش با سال های دیگر این است که تو نیستی. تو نیستی که بغل ام کنی و پشت ام را دست بکشی و بگویی:" باری جون خوش اومدی". هه. چه طور باور کنیم که بیاییم تولد و تو نباشی؟ هه.مسخره نیست ف؟ پس شام را کی بپزد؟..پس آخر شب کی توی رختخواب برای من و نازی  کیک و چایی بیاورد؟ پس اصلا کی شمع را فوت کند بچه جان؟ کاش یک تولد...اندازه ی یک تولد دیگر مانده بودی که من ِ عوضی وسط هفته ، بدون ماشین ، یا همه ی سختی های دنیا خودم را برسانم خانه تان و زنگ بزنم و تو در را باز کنی و من بپرم بغل ات و جیغ بزنم که :" تفلدت مبارک" و این همه حسرت به دل ام نمی ماند. کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش کاش ...یک تولد دیگر مانده بودی برای مان بچه جان.


ف
نظرات 10 + ارسال نظر
لبخند ماه 1392/06/18 ساعت 07:16

بهش فکر می کنم؛ به اینکه برای هم با تمام وجود باشیم تا حسرتی به دل مون نیومده!
کمی سخته برای هم با تمام وجود بودن ولی از حسرت کشیدن آسون تره...
تولدش مبارک

سخته چون نمی دونیم "نبودن" چه قدر ساده اتفاق میفته.به یک ثانیه.

فرزانه 1392/06/18 ساعت 08:08

ف جون تولدت مبارک . کاش امشب به خواب باران ما بیای و دلشو شاد کنی

که نمیاد هیچ

نوشین 1392/06/18 ساعت 10:32 http://nooshnameh.blogfa.om

روحش شاد و تولدش مبارک....
میدونی باران با اینکه تو تئوری و حرف میگم مرگ بهمون خیلی نزدیکه حتی به ثانیه ای اما باورش برامون سخته و هیچوقت فکر نمیکنیم این نزدیک بودن برای ما و اطرافیانمون هم باشه.
من اما این نزدیکی رو دوبار تجربه کردم وقتی در عین ناباوری خواهر و پدرم فوت کردند.....

مرگ ما رو به هیچ جاش حساب نمی کنه.نه خواهر میشناسه نه پدر

مرمر 1392/06/18 ساعت 11:11

میشه با سکوت نظر گذاشت آیا ؟

سکوت!

shirin 1392/06/18 ساعت 11:36 http://esseblack.blogfa.com

To begu "F" o man yade un dokhtarake nimche topoliye mumeshki ba lakaye qermez bioftam k haminja tu hamin otaq amal umado khabido dg bidar nashod k bereo basheo emruz behesh begi tavalodet mobarak "F" ...

شیرین شیرین شیرین...من ازون بیمارستان واون اتاق و اون حیاط و اون نیمکتای سردش بیزاااارم و بیزارم و تا ابد بیزارم.
کاش دل اینو داشتم که یه روز به خاطر تو بیام اون جا و بشینیم روی همون نیمکت های سرد و هیچی نگیم

شب زاد 1392/06/18 ساعت 13:06 http://unknowncr.blogfa.com

از خواب تازه بیدار شده ام و آمدم نشستم پای وبلاگت.بغضاندی ام با این پست هزار راه نرفته ات. دعا می کنم امشب خود ف با هر زبانی و هر راهی که بلد است بهت نشان بدهد حضورش را تا تولدتان سه تایی باشد

"نشان بدهد حضورش را" چه قدر به دل ام نشست. شاید بگردم و آن دور و برها چشم بچرخانم برای یک نیمچه حضوری...خاطره ای ..نشانه ای...

دختر نارنج و ترنج 1392/06/18 ساعت 16:12

بارانم،
اینقدر خودت را شماتت نکن... باران ما آدمیم. اشتباه می کنیم. قدر روزهامون رو نمی دونیم. همه مون مثل همیم. تولد ف مبارک... همه ی ما یه روزی می ریم. این که راه همه مونه. ف که ناراحتی نداره. می دونی؟ یه آدم در اوج جوونی، اوج خواستنی بودن، اوج عزیز بودن، توی اوج همه ی چیزهای خوب دنیا که بره یعنی خدا هم دوستش داشته. دارم به پیری و بی رمقی خودم فکر می کنم و دعا می کنم تا اون وقت نمونم.
نخواستم تلخ باشم اما.... تو بزرگ ترین کاری که ف دوست داشت رو داری انجام می دی. تو کنار نازی موندی و هواشو داری. این برای ف از همه ی تولدها و همه ی بودن توی روز تولدها مهم تره... باور کن باران.

کاش من نمیرم و ببینم که نازی داره "زنده گی" می کنه و خوشحاله. بعدش مُردم هم مهم نیست.

[ بدون نام ] 1392/06/18 ساعت 16:47

تولدش مبارک

فقط یک آخ از ته دلم گفتم .... دارم گریه می کنم..غمگینی ات را می شناسم... سهمگین و وسیع ...کاش ما ادم ها دل نداشتیم

کاش دل داشتیم اما کاش هیچ مادری نداشتیم که یه روز بره و بمونیم با یه مشت خاطره ی سهمگین و سنگین.
بهش فکر کن همیشه ی همیشه و مطمئن باش همون دور و برها می چرخه.

simin 1392/06/24 ساعت 01:49

دلتنگی برای عزیز از دست رفته از نوع وحشتناک دلتنگیه
5 روز دیگه میشه یک ماه که مادرم من رو ترک کرد
دلتنگیم مثل نفس دردناکیست که بالا نمیاد و کاری هم نمیتونی برای بهتر شدنش انحام ذاذ

متاسفم سیمین عزیزم. هزار بار و هزار بار متاسفم و می دونم که غم ات درک کردنی نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد