آن وقتی که روی صندلی کافه نشسته ای و یک هم جنس و هم جورت روبروی تو نشسته و سه شنبه های دنج و خنک ِکافه موسیقی گره می خورد و پیچ به پیچ می پیچد به حرف ها و نگاه ها و موخیتو و بستنی و دود ِ سیگار ، فکر می کنی که دنیا همین یک کافه و همین دو تا صندلی ست و شما همین دو نفر روی زمینید و نه قبل اش یادت می آید و نه به بعدش فکر می کنی و نه حتی به پیاده شدن از ماشین ِ فنجون و نه به پیاده شدن از دنیا...
بعد خب اما ، چون عمق ِ هیچ خوشی ای بیشتر از یک ساعت نیست و این یک قانون است ، می آیی خانه و خوب و آرامی و راس ساعت که دینگ دینگ اش در می آید هر چه الکل ِنبوده توی موخیتوی خون ات مانده می پرد و شب ات به گاف و ه ترین وجه ممکن صبح می شود و صبح ات برای این که از شب ات عقب نماند گاف و ه ترین ِ خودش را طلوع می کند و می کشانی خودت را تا آفیس...و تنها تنها...و تنها چیزی که مانده ، چند تا عکس از همان خوشی ِ یک ساعت وار و ریپورت های نیمه کاره و چشم های ورمیده و همین هاست.اصلا هم همین که نشسته ام و می نویسم از سر ِ چهارشنبه های هفته های کذایی هم زیاد است حالا که این طور شد!
این حال را کسی نمی خرد؟!
حالا کجا هست این جایی که به آدم فاز میده باران جان؟
کافه موسیقی خ فرشته
خب همین که این عکسا مونده و وقتی میبینیش باز انگاری میری میشینی رو اون صندلی آُ کافی نیست؟؟؟
مهم تر از این عکسا...اون آدمه که همیشه دوست بوده و دوست می مونه
چه دوست دارم این حالو.حتی اگه بعدش بیست و چهار ساعت گاف و ه تنهایم نگذارند.
دلم برایت تنگ شده.بیا اون ورا
اون ور و این ور نداره بچه جون.هر دو وَر مال جفتمونه;)
می خوانمت باران
کاوه؟؟؟؟؟؟؟؟
باورم نمی شه .می نویسی دوباره یعنی؟می شه بنویسی دوباره یعنی؟؟
چند؟
مُفت!
گه گداری آره . شاید بیشترش کنم ، بلکه هم نه ، اما تو رو یادم نمیره ... و مرسی که هستی
تو که هنوزم خوبی و همیشه.بیشترش کن..بیشترترش کن
می خرم به بالاترین قیمت!
:) فروختم اش مفت.